راحیل شیرآسب
فال استخوان
گرفتهاند،
دستهایی
که به آغوشم میکشند
حتم یک نگاره
که بر پوست رفته است
بر لمحهی
لاشهی گوشت،
مینشاند
چهرهی همیشه غایباش را.
تلخیِ نشخوارِ گودرفتهی چشمها،
بیجان
«چهام »را و «کجایم»را در گور درانده.
به فال
ِ خالی مصلوب منم
که نگارِ
کِدِری به تصلیب آینده،
مردی خیالیست که قلبش به همان نقش
با تقریب،
با فولادهایی
در تنم،
همیشه رویِ من است.