نگفت در جمود تناش مرا ببخش
که وجه
بیخاصیت سایه را گرفتم و
منفعل
شدم،
مرا ببخش
که تو را نوشیدم و
آتش شدم
نرمش سایه
از کجای وابستگی بزند بیرون پیش بگیرد، ابتکار تنش را
همیشه
سایه، خودش را نمیبیند
که بفهمد
امتداد
وابستگی
بود و
استقلال
ادامهی
جنون را جانانهتر میکرد
نگفت در
ذلالتِ احساسش
که هوشیاریِ
شش دانگِ شاعر را حرام کردهام
ندانست
که از حقارتِ رمانتیکش
تفاوط
نمیزند بیرون
تنها تاثیرش در حال
تحت قرار گرفتن،
طوری میکند
که سایهی اشکها میرود در گوش
انگار
که روی موتورِ
گفتم
آبی که
جمعیت، پشت سرم نریخت را نوشیدم
که تشنهی
عادت
وابستهی
حقارت نشود پاهام
نگیرد
گلوم
صدایی
که همیشه بلرزد
چند واحد
تستسترونش کم است
توقعش
از باهم، بیتن است
تنی که
بیستویک گرمش را فروخته
ادای از
دسترفتگی درمیآورد
تنی ناقص
وطنی کامل نمیشود
که بخواهد بیاید بماند
به عاطفهات
تفکر بیاموزد
دیدهاند
روحی که
میآید گره بخورد بالا برود
میبیند
باید تیمار دو تن را بِتَنَد بتند
پایینتر
از نیاز، هرزگیِ عاطفی کند،
کاسبیست
که دنبالِ چراغ میگردد
مادرانگی
تنها نیاز
روح نبود
ندانست
که میل
تیمار
و تیمار
و تیمار
و تیمار
عادتِ
بوتیمارش شده بود
نگفتهام
به در به دیوار
که لای
اینهمه جُمود
اینهمه
جنونِ هذیانی
قلیان
من، دیگر است
نگفتهام
که منِ آرام
شبیه نبض
مرده شده بود
از فرط
جنوناش
که در
فاصله با هذیان
من را کشته بود
حالا قبلِ
مرگِ کاملم
از توی
دستم کلاه دربیاورم
از کلاهم دست
یا مثل
او موهام را ادایی کنم
راه رفتنم
را موجی،
یا شبیه
اوهای دیگر
همه را
سرزش کنم به جز دو سه تا خیلی رفیق!
یا همه
را تصدیق کنم با تیغ
لای هر
جمعیتی نخود شوم تا ریق
کجای احتضار
باور میکنند احتضارِ سلیقه را
انحطاطِ
سایهها را تا گلو
احساس
میکنم این فاصله درهتر میشود و
نجاری آهنگری بنایی
جمعیتی
باید برای شعور
میخواهم
از سایه بگویم فقط
بیخلق
تصویری
بدون اشاره
به مدلولی
میخواهم
مفهوم سایه را با تمام اندازهاش
در چشمانت
خلق کنم
نه آنگونه
که تاثیرِ جنونِ هذیانیاش در حال تحت قرار گرفتن بود
من در جمود شبه سایهها
بایگانی
شده
دارد برخلاف
جهت باد گریه میکند