حکایتات
زیبایی نیست
اما این
جا که منم
عجیب! گُل کردهای
و بر میخوری،
به من
که میشناسمت
یا نمیشناسمت
مانند
صاعقه بر میخوری
حکایتات مهربانی
نیست
اما استخوانهای
شانهام
مایلند
تا در کنار قفس سینهات
مأوا بگیرند
و خارج
میزنی
با یکی
دو رگ بسته
در ضرب
آهنگی آشفته
با نبضی
لغزنده
که اتفاقاً،
پیدایش میکنم
تو در
تناقض خوبها و بدها
محل اشتراکی
محال ساختهای.