سمیه نظری
آخرین
گل گلایول
میان این تمامها
بر سر
مقبرهی دیدار آخر
آخرین
گل گلایول
تعارف
شوم بیداریِ قبل از مرگ
با بدرقهای
مجلل
و سکوتی
جان به لب رسیده و سرد
فردا شبی
را وعده میداد
در قهوه
خانهای سر راهی
که با
هم سیگار دود کنیم
تا بی
هیچ دلیل ریسه بروم
نه به
کسی
نه چیزی
بلکه بارها
بر تمام
روزگارم
و بر نیستمی
که اکنون هستم.
انگار
در آن
دیروزی که هم بود و نبود
پشت آن
سالهای سرشار از همه چیز
هیچ جسارتی
موزون
از من
به یادگار نخواهد ماند
کاش صدایم
را برایت نقاشی میکردم
کاش باورم
را شعر
و خداحافظی
را هزاربار میرقصیدم
تا اکنون
که دلتنگم
و میدانم،
دوباره زندگی را
نخواهم زیست
چیزی از
من برای تو
بهار را
به امید شکوفه میزد.