اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
شماره سی‌ودوم نورهان شهریور 1403 (51)
تقویم
جمعه ، 25 آبان ماه 1403
14 جمادی‌الاول 1446
2024-11-15

خورشت کرفس

                                              
                                                          آیه اسماعیلی




شوهرم احمد، خورشت کرفس دوست دارد

 

بوی اکسیدان و مواد دکلره سالن را برداشته است. آرام سلام می‌کنم و همان‌جا جلوی در می‌ایستم. کسی حواسش به من نیست. زور ریتم شش و هشت آهنگی که دارد پخش می‌شود، به صدایم می‌چربد. صدایم گم می‌شود میان آن همه هیاهو.

سرشان به موهای مشتریِ زیر دستش‌شان گرم است. هنوز من را ندیده‌اند. دارند فویل‌های روی سرش را به ترتیب باز می‌کنند. یک نفس جان‌دار می‌کشم و تیزی بوی اکسیدان، ته حلقم را خش می‌اندازد. چشم‌هایم هم بفهمی نفهمی دارند می‌سوزند. زهرخند کم‌رنگی روی لبم می‌ماسد. نفسم را کشدار و بی‌شتاب بیرون می‌دهم. نگاهم بین درز دو سرامیک کف زمین مات می‌شود. اصلا همان بهتر که شوهرم احمد اینجور کارها را خوش ندارد.

 

دسته‌ی کرفس و نعناجعفری توی بغلم سنگینی می‌کند. از سر راه اداره خریدم. شوهرم احمد خورشت کرفس دوست دارد. می‌خواستم فردا که خانه هستم، برایش خورشت کرفس بار بگذارم. آخر هفته می‌چسبد. حیف که جور نشد. باید ماموریت برود. شیراز گمانم. همین ده دقیقه یک ربع پیش تلفن زد و گفت که فردا عازم است.

عیب ندارد. کرفس‌ها را تفت می‌دهم و توی فریزر می‌گذارم. وقتی برگشت برایش خورشت کرفس با پلو زعفرانی بار می‌گذارم. سبز و زرد کنار هم خیلی قشنگ می‌شود. کاسه‌ی ترشیِ کلم قرمز هم کنار بشقابش می‌گذارم. این‌طوری بهتر است. قرمز به سبز و زرد و سفید می‌آید.

جلوی در این پا و آن پا می‌کنم. مانده‌ام بروم یا بمانم. معذبم. حس می‌کنم نامرئی شده‌ام؛ انگاری که کسی "وجعلنا سداً" خوانده و توی صورتم فوت کرده باشد.

بلاخره یکی‌ از آنها من را می‌بیند و سرش را به نشانه اینکه کاری دارم یا نه، تکان می‌دهد. سرم را تکان می‌دهم، یعنی آره کار دارم. با دست، اشاره می‌زند که بروم داخل. کفش‌هایم را در می‌آورم. یک جفت دمپایی خاکستری از جاکفشی کنارِ در برمی‌دارم. دمپایی برای پاهایم کوچک است؛ یک بند انگشت از پشت پایم بیرون مانده. دکتر می‌گوید از زیاد پشت میز نشستن است که پاهایم باد کرده و مثل خمیر خبازی ور آمده. با این دمپایی تنگ و ترش، راه رفتنم هم لوده شده است. با لباس فرم دلمرده‌ی اداری، سبزی به بغل، اینجا وسط"بیوتی سالن" چه می‌کنم اصلا؟

دختری که دارند فویل‌ها را از موهای تازه رنگ شده‌اش جدا می‌کنند، بلند می‌گوید:"آیینه بدین ببینم موهامو، دلم آب شد". چه ناز و عشوه‌‌ی دل آشوبه کُنی دارد صدایش.

یکی‌شان می‌گوید:"قربونت برم صبر کن حالا، خیلی مونده تموم بشه. باید رنگ‌ساژ بذاریم. بشوریم. سشوار بکشیم. خشک که شد اون وقت بین چه ماه شدی".

دختر اخم‌هایش توی هم می‌رود. پشت چشم نازک می‌کند و مثل مهدکودکی‌ها لب ور می‌چیند.

آرایشگری که من را دیده، بلند می‌گوید:"آزاده کم کن صدای آهنگو. ببینم مشتری چی می‌خواد". تاپ ساتن بنفش با شلوارک جین پوشیده و موهای بلندش را بافته و یک وری روی شانه‌اش انداخته. روی همه اینها هم پیش‌بند پلاستیکی بسته است.

صدا کم می‌شود. باز یادم می‌آید که یک دسته کرفس و نعناجعفری بغل زده‌ام. خجالت می‌کشم. با من و من می‌گویم: "وقت دارین موهای منو کوتاه کنین؟"

آرایشگر جلوتر می‌آید و موشکافانه صورتم را می‌پاید. صبح، خواب مانده بودم. فقط رسیدم برای شوهرم احمد نیمرو با پنیر درست کنم و روی میز بگذارم، که وقتی بیدار شد صبحانه‌‌اش را بخورد. دیرتر از من سرکارش می‌رود. حتی وقت نکردم همان ضد آفتاب ساده و بی‌رنگ را به صورتم بمالم. دل دل می‌کنم گودی و تیرگی زیر چشم‌هایم را به رویم نیاورد. خودم این‌ها را می‌دانم. نصیری، همکارم روزی هزار بار به رویم می‌آورد که زیر چشم‌هایم چال افتاده و حلقه‌های سیاه کم مانده به چانه‌ام برسند.

زن، به ابروهایم که می‌رسد، نگاهش مات می‌شود. لابد دارد فکر می‌کند این تابه‌تایی هنر کیست؟ خداخدا می‌کنم که چیزی نپرسد و مجبور نشوم به او بگویم که خودم توی خانه ابروهایم را برمی‌دارم. چند لحظه بعد، نگاهش را بالاتر می‌آورد. به سرم اشاره می‌کند:"ببینم موهات چقده؟"

دست می‌برم و مقنعه را از سرم در می‌آورم. موهایم را محکم بیخ گردنم بسته‌ام؛ با کشِ دَم مچِ لنگه جورابی که خیلی وقت پیش، در رفته و نخ کش شده بود. آرایشگر جلوتر می‌آید. حالا که نزدیک شده می‌توانم بویش را حس کنم. عطر شیرینی به خود زده. بوی وانیل و کیک یزدی می‌دهد. "چه مدلی می‌خوای عزیزم؟"

 "عزیزم"ش به دلم نمی‌نشیند. انگاری زوری آن را ته جمله چپانده است. مثل بعضی وقت‌ها که شوهرم احمد "عزیزم" صدایم می‌کند و بعدش چیزی می‌خواهد یا وادارم می‌کند حرفش را بخوانم. دسته‌ی کرفس و نعناجعفری را محکم‌تر توی بغلم فشار می‌دهم و می‌گویم:"کوتاه کوتاه. پسرونه". اینجوری بهتر است. موی بلند دردسر دارد. دیر خشک می‌شود. زن شاغل که نباید موهایش بلند باشد.

زن با بی‌تفاوتی شانه بالا می‌اندازد. حدسم درست بود. هر چه هستم، عزیزش نیستم. به او می‌آید همه کاره سالن باشد. جوری رفتار می‌کند که بقیه از او حساب می‌برند. با سر و حرکت چشم‌های سبزش، دختر را نشان می‌دهد که حالا همه‌ی فویل‌ها از موهایش باز شده و دو نفر دارند سرش را روی صندلی سرشوردار می‌شویند. " هنوز کار این مشتری تموم نشده. تموم بشه می‌گم آزاده کارتو انجام بده".

دو قدم جلوتر می‌رود. انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمی‌گردد:"رنگ مو هم می‌خوای عزیزم؟" به چشم‌هایش دقت می‌کنم. رنگش یک جوری است. شاید از این چه‌می‌دانم، لنزها گذاشته.

پوست کنار لبم را با دندان می‌کشم و می‌گویم:"نه، رنگ نمی‌خوام". آرایشگر دوباره شانه بالا می‌اندازد. این بار محسوس‌تر از دفعه قبل. انگار که توی دلش می‌گوید به جهنم، اصلا به من چه.

"نصف موهات سفید شده دیگه. رنگ بذاری خوبه، تغییر می‌کنی، جوون می‌شی".

دوست دارم بگویم که شوهرم احمد.... اما چیزی نمی‌گویم. دسته‌ی کرفس و نعناجعفری را جایی که زیاد توی چشم نباشد، به دیوار تکیه می‌دهم و روی نیمکتی نزدیک به صندلی سرشور می‌نشینم.

دختر، روی صندلی سرشور دراز کشیده است. چیزی از صورتش در دیدم نیست. لباس‌هایش اما اعیانی است؛ پر زرق و برق و با پارچه‌های سکه‌دار. آزاده و دختری که اسمش را نمی‌دانم، دارند سرش را می‌شویند. آزاده دوش آب را آرام آرام روی موهای دختر حرکت می‌دهد و آن یکی که قدبلندتر و باریک‌تر از آزاده است، موهایش را به آهستگی چنگ می‌زند. آزاده می‌پرسد:"نلی جون وقت مانیکورم داشتی آره".

آها! پس اسمش نلی است. دامن لباسش کنار رفته و ساق پای لختش را می‌بینم. چه پوست خوبی هم دارد. بدون جوش و مو، یک‌دست و گندمی. پابند طلایی هم خوب روی مچ ظریفش نشسته است. صدای شر شر آب می‌آید؛ اما نه آنقدر که حرف‌های نلی را نشنوم. چقدر حرف زدنش ناز دارد. دلم را آشوب می‌کند.

"آره عزیزم، هم مانیکور هم پدیکور. دوسپسرم گفته حسابی خوشگل کنم". جوری ادایی حرف می‌زند که انگار نوجوان دبیرستانی است.

آزاده می‌خندد:"خدا بده شانس. مگه نه مریم؟"

مریم باریک و بلندتر از آزاده است. چشمک شیرینی می‌زند."چه رمزی زدی نلی جون؟ دعا نویست کی بوده؟"  و ریز ریز می‌خندد. نلی هم می‌خندد. عجب! پس به او بر نخورده است.

مدیر سالن از آن ور تشر می‌زند:"خاله زنکی نکنین دخترا". دارد باز اکسیدان و رنگ با هم قاتی می‌کند.

آزاده به نلی که مثل ملکه روی صندلی سرشور دراز کشیده است می‌گوید:" سرتو بالا بیار نلی جون، می‌خوام حوله ببندم دور موهات". و بعد صدایش را بالاتر می‌برد:"مگه دروغ می‌گیم سارا خانوم؟ دوسپسر نلی جون عین داوود هزینه س، همچی برای نلی بریز بپاش می‌کنه که بیا و ببین".

نلی با سر حوله پیچ، از خنده غش می‌کند و سینه‌های پرش می‌لرزند. انگاری خوش‌خوشانش شده است. مریم دستش را می‌گیرد که راحت‌تر از روی صندلی سرشور بلند شود. آزاده می‌گوید:"عزیزم روی صندلی جلو آیینه بشین که برات سشوار بکشیم ".

صدای دینگ دینگ می‌آید. دست می‌برم و گوشی موبایلم را از جیب مانتو در می‌آورم. پیامک بانک است. 15 میلیون و 500 از حسابم کم شده است؛ تقریبا اندازه‌ی کل حقوق این ماهم. حتما شوهرم احمد برای فردا لازمش داشته است. شاید قبل افتادن به چاک جاده، باید ماشین را سرویس می‌کرده. ماشین است دیگر. خبر نمی‌کند که جاییش عیب کرده است.

 همیشه ماموریت‌ها را با ماشین خودش می‌رود. اینجوری راحت‌تر است. می‌گوید حق ماموریت بیش‌تری هم برایش حساب می‌کنند.

مریم دارد موهای نلی را سشوار می‌کشد و صدای نازک و پر عشوه نلی را از لابلای زوزه سشوار می‌شنوم و دلم چنگ می‌شود. دارد می‌پرسد که ناخنکار پس کی می‌آید. مریم سشوار را خاموش می‌کند و جلوی آیینه می‌گذارد."نیم ساعت دیگه می‌رسه عشقم. تا اون موقع کار موهات تموم شده".

سارا خانوم کاسه رنگ جدید را دست آزاده می‌دهد:"روی همه دکلره‌ها بزن. ده دقیقه مکث کن، سه دقیقه ماساژ بده، دوباره ببر موهاشو بشور". و خودش روی دفتر حساب و کتاب‌ها خم می‌شود. چاک سینه‌اش از یقه تاپ بنفشش معلوم است.

آزاده فرچه به دست، رنگ جدید را به موهای نلی می‌مالد. مریم دارد خرت و پرت‌های اضافه را از این ور و آن ور جمع می‌کند. نلی گوشی‌اش را دست می‌گیرد. آیفون دارد. از این جدیدها که یک مشت دوربین پشتش چسبانده‌اند. خانم سرمدی واحد تبلیغات هم تازگی یکی از همین‌‌ها خریده است. گوشی‌ام را توی جیبم می‌سرانم. خجالت می‌کشم کسی ببیند که دور آن زهوار دررفته چسب نواری کشیده‌ام که وا نرود. شوهرم احمد قول داده همین روزها برایم یک گوشی جدید می‌خرد.

نلی سر جایش ورجه وورجه کنان می‌گوید:"آخ جوووون دوسپسرم پول ناخن و آمبره برام واریز کرده. هورااااا هوراااا". و بشکن می‌زند و قر می‌ریزد.

مریم نخودی می‌خندد."اسم دعانویست رو بده دیگه نلی جون. یه دستی به سر و کله ما هم بکشه". آزاده هم می‌خندد"در حقمون خواهری کن نلی جون. سینگل به گور می‌شیما".

نلی یک‌بند از خنده ریسه می‌رود و پیچ و تاب می‌خورد.  از بس خندیده به سرفه افتاده است.

مریم شوخی و جدی می‌گوید:"هیش کی نیست کوفت برامون بگیره، بعد هدیه کوچولوی نلی خانوم گوشی آیفونه. راز و رمزشو هم که به ما نمی‌گه".

آزاده فرچه را توی کاسه رنگ می‌گذارد. سرش را جلو می‌آورد. چشم ریز می‌کند و با دقت به گوشی توی دست نلی را می‌کاود"جدی؟ مبارکه. چه قشنگه. چهاردهه آره؟ نگفته بودی نلی جون".

نلی که از خنده لپ‌هایش گل انداخته و نفس کم آورده، بریده بریده می‌گوید:"دفعه قبل که اینجا بودم، نبودی آزی جون. دوسپسرم برای ولنتاین اینو برام خریده. به مریم جون گفته بودما". و مریم ادامه می‌دهد:" با یه دسته صدتایی رز هلندی البته. اینم بگو".

آزاده لبه‌های کاور پلاستیکی که دور گردن نلی پیچیده را بالا می‌آورد و مثل کلاه، روی موهای دوباره رنگ شده‌اش می‌گذارد. ساعت را نگاه می‌کند و می‌گوید: "باز چه خبره که بازم دوسپسرت گفته حسابی خوشگل کن؟ ولنتاین که ده روز قبل بود. مریم حواست باشه ده دقیقه دیگه باید سرشو بشوریم."

نلی کش و قوسی به تنش می‌دهد و صندلی چرخان را می‌چرخاند. حالا درست روبروی صورتم نشسته است. قشنگ است. ژل و از این جور چیزها که سر در نمی‌آورم توی لب و لوچه‌اش زده؛ اما قشنگ است. بیشتر از بیست و شش هفت ندارد. چشم‌هایش عسلی است. گمان نکنم لنز باشد. لپش چال دارد. حرف که می‌زند، گود می‌رود و بامزه‌ترش می‌کند. دارد مثل دختربچه‌ای سرخوش، صندلی را به چپ و راست می‌چرخاند. به ناخن‌های دستش نگاه می‌کند و می‌گوید:"هیچی بابا، بهش گفتم حوصلم سر رفته، منو ببر کیشی، شیرازی جایی. دلم پوسید تو این خراب شده. اونم گفت تو برو حسابی خوشگل کن، فردا صبح راه میفتیم". و بعدش بدون آنکه معلوم باشد با مریم است یا آزاده می‌پرسد:"ناخونامو چه رنگی کنم؟ کروم طلایی خوبه یا فرنچ رنگی رنگی؟"

نگاهم روی ناخن‌های دستم می‌رود. زیرشان رنگ گرفته است و زرد مانده. از کتلت پریشب است. زردچوبه زیر و دور ناخن را رنگ می‌اندازد. خجالت می‌کشم. دست‌هایم را مشت می‌کنم که چشم کسی به آنها نیفتد. شوهرم احمد می‌گوید، زن کارمند را چه به این جور قرتی بازی‌ها. خوش ندارد ناخن‌های دستم را درست کنم. می‌گوید غسل و نماز ندارد. راست هم می‌گوید. حراست اگر ببیند اذیتم می‌کند. ولی خب کمرنگ و طبیعی را کاری ندارند. به خانم سعیدی و آموزگار و همکارهای طبقه چهارم که تا الان گیر نداده‌اند.

صندلی نلی خالیست. چشم می‌چرخانم که ببینم کجا رفته است. دوباره او را برده‌اند روی صندلی سرشوردار و دارند موهایش را می‌شویند. سارا خانم هم بالای سر نلی رفته است و دارد موهایش را وارسی می‌کند.

چشم‌های سبزش خوشحال است. انگار از رنگ موهای نلی راضی است.

آزاده دور سر نلی حوله می‌پیچد و دوباره او را روی صندلی چرخان می‌نشاند. مریم سشوار روشن می‌کند و روی موهای تازه‌شور نلی می‌گیرد. سارا یک دسته موی نیمه خشک را بین دو انگشت می‌گیرد، می‌کشد و آهسته بالا می‌آورد. پیروزمندانه می‌گوید: "عالی شد. حرف نداره. حتی یه ذره هم کِش نیومده. دخترا یادتون نره عکس خوب بگیرید برای اینستاگرام."

آزاده می‌گوید:"بابلیس بکشیم فرفری بشه؟ عکسش قشنگ‌تر میشه‌ها".

مریم می‌گوید: "بزن به برق داغ بشه".

چشم ریز می‌کنم که از زیر دست و پای آزاده و مریم، موهای نلی را ببینم. قشنگ شده. مثل موی بازیگران خارجی توی فیلم‌ها. به او هم می‌آید. چشم‌هایش را جلوه‌دارتر کرده.

 به سرم می‌زند به سارا خانوم بگویم که موهای من را هم این مدلی رنگ کند. اما یادم می‌آید زیاد پول ندارم. کارت حقوقم دست شوهرم احمد است. همیشه همین‌طور بوده. می‌گوید جیب من و تو ندارد. هر قدری که لازم باشد، خودش به من خرجی می‌دهد. بلاخره او حساب و کتاب زندگی دستش است. هر جور صلاح بداند، حقوقم را خرج زندگی‌مان می‌کند.

آزاده و مریم دارند موهای نلی را فر می‌کنند. نلی، گوشی به دست، با ذوق دختربچه‌های مدرسه‌ای جیغ می‌زند:"برید کنار، اول من یه سلفی بگیرم از خودم. دوسپسرم گفته عکس بفرستم براش".

مریم تشر می‌زند:"صبر کن موهاتو که کامل بابلیس پیچیدیم عکس بفرست دیگه".

آزاده انگار که چیزی یادش آمده می‌گوید:"عه راستی عکس دوسپسرتو داری ببینم؟"

نلی با ذوق جواب می‌دهد:"آره بیا عکس پروفایلش دم دستمه، نشونت بدم".

من هم سمت گوشی گران نلی گردن می‌کشم. کنجکاوم دوست پسرش را ببینم. نلی گوشی را سمت آزاده می‌گیرد و سرخوشانه می‌گوید:"ایناهاش. قربونش بشم منه، فداش بشم منه".

آزاده گوشی نلی را دستش می‌گیرد. روی صفحه نمایش، دو انگشتش را از هم دور می‌کند. عکس بزرگ‌تر می‌شود. آنقدر بزرگ که از اینجا، نشسته روی نیمکت خشک و ناراحت هم می‌توانم آن را ببینم.

.

.

.

ماتم برده و چشم‌هایم روی گوشی نلی میخکوب مانده است. انگار یخ زده‌ام. چقدر شبیه شوهرم احمد است.... شوهرم احمد است. چقدر خسته هستم. چقدر بوی اکسیدان می‌آید. چقدر اینجا هوا کم است. چقدر این نیمکت زمخت است. چقدر این دمپایی‌ها پاهایم را می‌زند....

همه زورم را جمع می‌کنم. دسته کرفس و نعناجعفری را از کنار دیوار برمی‌دارم و محکم بغلش می‌زنم. وسط سالن، روبروی نلی و بقیه می‌ایستم. صورتم گر گرفته و دارد می‌سوزد. شاید از شوری اشک است. چیزی وسط گلویم به قد یک پرتقال گنده گیر کرده است.

مریم و آزاده موهای نلی را ول کرده‌اند. جوری بر و بر و با تعجب نگاهم می‌کنند، انگار شاخ دارم. سارا خانم و نلی هم مشکوک و با اخم دارند سر تا پایم را می‌کاوند. هر چهارتایی به من خیره شده‌اند. کسی چیزی نمی‌گوید. سر در نمی‌آورند زنی با مانتوی دلگیر اداری، سبزی به بغل، با ناخن‌هایی که زیرشان از زردچوبه غذا رنگ گرفته و موهایی که گُله به گُله سفید شده و با کش جوراب آنها را بیخ گردنش بسته، چرا وسط بیوتی سالنی که به قد و قواره‌اش نمی‌خورد، ایستاده و اشکش تا زیر گلویش راه گرفته است. نگاهشان بین صورتم و دسته‌ی کرفس و نعناجعفری توی بغلم در رفت و آمد است.

پرتقال کوفتی توی گلویم را به سختی قورت می‌دهم. سردم شده است. گمانم دارم می‌لرزم. به چشم‌های نلی خیره می‌شوم و همه‌ی نفرتم را توی چشم‌های عسلی‌اش تیر می‌کنم. فریاد می‌کشم: "شوهرم احمد خورشت کرفس دوست داره".

کرفس‌ها را محکم‌تر به سینه‌ام می‌فشارم. هوا کم است. باید بروم. باید بروم و هرگز به آنجا برنگردم. باید بروم و کرفس‌ها را بشورم، خرد کنم، تفت دهم و توی فریزر بگذارم. باید همین روزها خورشت کرفس با پلو زعفرانی بار بگذارم. معلوم است که کاسه‌ی ترشی کلم قرمز را از قلم نمی‌اندازم. با چند قدم کج و لوده، گیج و تلوخوران، به در سالن می‌رسم و خودم را از آنجا بیرون می‌اندازم. این دمپایی‌های لعنتی برای پاهایم زیادی کوچک است.

پایان







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات