اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
چهار شنبه ، 5 ارديبهشت ماه 1403
16 شوال 1445
2024-04-24
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 81
بازدید امروز: 6135
بازدید دیروز: 3017
بازدید این هفته: 22099
بازدید این ماه: 22099
بازدید کل: 14890190
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



عامو


پا که گذاشت  داخل، بوی تند الکل مثل دستی سنگین او را پس زد. دوید بیرون، کنار خیابان رو پاهاش نشست و تو جوی آب بالا آورد.

وارتان پرسید:با آقای مرادی چه نسبتی داری عامو؟
جانعلی گفت:سپاه دانشمون بود آقا... نه از شما بهتر خیلی آقاس.
وارتان گفت:دمبال من بیا
راه افتاد. کوهی از گوشت. به جای راه رفتن قل می خورد انگاری . از سالن بزرگی گذشتند. چند نفر داشتند میز و صندلی ها را کنار هم می چیدند.وارتان دری را باز کرد و تو رفت. جانعلی دم در ایستاد. وارتان کلید برق رازد و به جانعلی اشاره کرد که تو برود. جانعلی پا گذاشت تو...همان بو...گوشه ی اتاق پربود از بطری و جعبه های نوشابه و آبجو و خرت و پرتهای دیگر. یک آیینه ی قدی گرد گرفته و یک گنجه ی لباس و میزی گوشه ی اتاق بود. وارتان در گنجه را گشود. یک فرنچ و شلوار نظامی  نارنجی رنگ بی درجه و نشان، یک پیراهن یکدست قرمز و یک کراوات سفید درآورد گذاشت روی میز کنار آیینه ی قدی:
--لباساتو در می آری و ایناروتنت می کنی عامو.اون گوشه یه کیسه س لباساتو می ذاری اون تو.
قل خورد و رفت بیرون. جانعلی هاج و واج ماند. این جا کجا بود؟چرا مرادی او را فرستاده بود این جا؟
وارتان تو تلفن به مرادی چه گفته بوده که مرادی آن جور غش غش می خندیده؟ اصلن این وارتان کیست؟ چه چشم هایی دارد؟ انگارماه هاست نخوابیده...
حضور سنگین وارتان را حس کرد. اتاق تاریک شد . سایه ی دستی با یک کارد بلند و تیز چند بار بالا رفت و پایین آمد . جانعلی سردی و خلاّئی را در در مهره های پشتش حس کرد. بلند نفس کشید.
وارتان گفت: هنوز که داری استخاره می کنی عامو. بپوش دیگه.
برگشت قل خورد و رفت...پیراهن و شلوار بدجوری تنگ و چسبان بودند اما فرنچ به تنش زار می زد با شانه های افتاده و آستین های بلند و گشاد..جانعلی داشت فکر می کرد که با کراوت چه بکند که وارتان آمد تو، کراوات را از دستش گرفت، نفس به نفس جانعلی ایستاد،کراوات را انداخت دور گردنش .و تو یک چشم به هم زدن گرهش زد.نفس های سنگین وارتان هم همان بو را می داد..وارتان یک قدم عقب رفت و جانعلی را با ریخت و لباس تلزه نگاه کرد:و اما...صورتت عامو.
--ها؟
وارتان قل خورد طرف گنجه، رو پاهاش نشست ، کشوی پایین گنجه را بازکرد ، دستش را هل داد آن تو، پاکتی را کشید بیرون ، پاشد و برگشت پاکت را گذاشت روی میز، کنار آیینه ، در پاکت را بازکرد: اینارو می مالی به صورتت. شیرفهم شد عامو؟
جانعلی گفت:ها؟
وارتان ، کلافه گفت:به! مارو باش به پست کی خوردیم امروز!
انگشتش را هل داد تو پاکت و کشید بیرون. قشر ضخیم سیاهی انگشتش را پوشانده بود. انگشتش را برد طرف صورت جانعلی.جانعلی بی هوا خودش را واپس کشید: این چیه آقا؟
وارتان دندان قروچه کرد:کاره عامو..کار..مگه نیومدی این جا کار کنی؟
جانعلی گفت:ها بله...البت که اومدم کار بکنم.
وارتان گفت: پس چرا این قد بدقلقی می کنی عامو؟ ..چیزی نیس پاک می شه. باید اینارو بمالی به صورتت تا خوب سیاه بشه و به این لباسا بیاد. این صورتی که تو داری راست کار ما نیست عامو. شیرفهم شد؟ بازم بگو ها؟
قل خورد رفت تا دم در، برگشت و گفت:آمده که شدی بیا من ببینمت.
جانعلی انگشتش را هل داد تو پاکت و آورد بیرون ، بی آن که تو آیینه نگاه کند، انگشتش را مالید به پیشانیش. چند بار این کار را کرد. گونه ی راست ، گونه ی چپ، چانه، چشم ها...دندان قروچه کرد، پاکت را یکهو خالی کرد تو دستش و دستش را مالید به سر و صورت و گل و گردنش. نفس نفس می زد. حس کرد همه چیز را سیاه می بیند. چشم هاش را باز کرد و نگاه کرد تو آیینه...تو آیینه، اول یک آسیا ب دید، بعد یک فبرستان متروک، بعد یک میدانچه...خودش را تو میدانچه دید. بچه ها دوره اش کرده بودند بی صدا می خندیدند و کف می زدند و و رجه وورجه می کردند...از میان قبرستان متروک،پیرمردی دراز و تکیده رویید و در هاله ای از مه غلیظ ، عصازنان آمد طرفش. سراپا پوشیده  درچوخایی سفید. به او که رسید،با عصایش او را به باد کتک گرفت و چیزهایی گفت، برگشت و در مه گم شد...بعد ماه نسا آمد. بچه ها را تاراند، ، چارقدش را با آب دهانش تر کرد و کشید به صورت او:
رفتی خودته خنده زار عالم کردی مرد؟!

لباس ها را کند، تا کرد و گذاشت کنار آیینه، لباس هاش را از از تو کیسه درآورد پوشید، از انبار آمد بیرون، ازسالن گذشت، وارتان پشت پیشخان داشت با کسی حرف می زد...جانعلی از کافه زد بیرون، کنار جوی آب نشست، انگشتش را هل داد ته حلقش و بالا آورد.

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات