داغ از دعای چهارم
دنیا را از سرم بیرون کشیدم
با میخ عکس تو را
برسینه ام
کوبیدم
بعدها اما از کلیله و دمنه
قفل ساختند
ولی عکس تو زندگی می
کرد
به کوه گفتم کجاست کو عقابی
که از شانه هایت پادشاه می پراند
این منم
همان عقاب هایی که بر شانه هایت شکستندو
کم نیستند
این جمله را کودکم
گفت
وقتی میان پروانه ها گم شده بود