اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
پنج شنبه ، 6 ارديبهشت ماه 1403
17 شوال 1445
2024-04-25
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 79
بازدید امروز: 858
بازدید دیروز: 7097
بازدید این هفته: 23919
بازدید این ماه: 23919
بازدید کل: 14892010
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



خواب های مار

 
«خواب‌های مار»

کاترینا                                                 ترجمه جلیل جعفری
دنزا / 

اشاره
:
کاترینا دنزا اهل ورمانت است و در کارولینای شمالی آمریکا همراه همسر
و دو فرزندش زندگی می‌کند. داستان‌هایش در مجلات مختلف چاپ می‌شوند. نخستین بار
اسدالله امرایی در وبلاگ خود این داستان نویس را به خوانندگان فارسی زبان معرفی
کرد اما فکر می کنم اولین بار این من بودم که ترجمه یک داستان را از او در شماره
87 فروردین سال 87 ماهنامه ادبی و هنری گلستانه به چاپ رساندم. همه داستان‌های
کاترینا دنزا با اطلاع و رضایت او به قلم این مترجم در ایران ترجمه و چاپ می‌شوند.
مترجم 

همین که به راه ماشین‌روی خانه‌ پدرم می‌کشم، چراغ روشن داخل آپارتمان در برابرم ظاهر می‌شود.مجبور نیستم هزار فکر و خیال به سرم راه بدهم که این وقت صبح دارد چه کار می‌کند.همیشه با زبان‌بازی حالی‌ام می‌کند که هیچ ربطی به من ندارد.
از ماشین که پیاده می‌شوم او را می‌بینم که زیر لامپ بی‌حفاظ در اصلی خانه ایستاده است.
ـ « چه اتقافی افتاده، اوا؟ » پیژامه راه‌راه قرمز و لیمویی رنگ او زیر نور چراغ به خیمه‌ای بزرگ می‌ماند که دلیلش کام نگرفتن از آخرین مصاحبش است.

ـ « دنبال جایی می‌گردم که خراب شم. »
از کنارش می‌گذرم
و دزدیده در شمایلش می‌نگرم. بوی عجیب و آزارنده‌ای از پیاز داغ و ادویه کهنه می‌دهد.
زیپ ژاکتم را باز می‌کنم و آن را روی میز اتاق پذیرایی می‌گذارم.

پدرم کنار درمی‌ایستد و سینه‌اش را می‌خاراند. چشم‌هایش باز هستند و نیستند.

« پس با این حساب حالت خوبه؟ » 

« صبح که شد با هم حرف می‌زنیم، بابا. »
ـ « کاناپه
مرتب نیست. »

ـ « خودم
بلدم. »

کش و قوس می‌آیم
تا او را ببوسم و عاقبت گوشه‌ای از چانه زبرش نصیب‌‌ام می‌شود.

چنگ می‌اندازم
در کمد سرسرا و یکی ـ دو ملافه با پتویی در هم پیچیده بیرون می‌آورم. با خستگی آنی
وارد اتاق پذیرایی می‌شوم و با یک تکان شدید کاناپه را می‌خوابانم و به حالت
تختخواب درمی‌آورم. کاناپه غژی می‌کند و با صدای خفه تِپ سرجایش تخت می‌شود. لباس‌هایم
بوی باشگاه می‌دهند؛ بوی سیگار و آبجو. درشان می‌آورم و پرت‌شان می‌کنم گوشه اتاق.
بفهمی نفهمی به آباژور می‌خورند. روی ملافه‌های سرد می‌خوابم و پشت‌ام را جابه‌جا
می‌کنم تا میله آهنی وسط کاناپه زیر بدن‌ام قرار نگیرد. گاهی که روی این کاناپه می‌خوابم
دچار این خیال مزخرف می‌شوم که مثل ماری پیچیده دور یک شاخه درخت، پوشیده در انبوه پارچه‌ها به دور میله عمودی کمد مادرم تابیده‌‌ام. انگار که می‌توانم به زمان
گذشته برگردم و او را از آینده‌اش بترسانم.

از مادرم ج یک بلوز لاکی رنگ با دکمه‌هایی زنگ زده که به رخت‌آویز کمد آویزان است چیز زیادی به یادگار نمانده است. هشت ساله بودم که دوان‌دوان راه به اتاق خواب پدر و مادرم بردم. اشتباه مطمئنا از پدرم بود. به داخل کمد مادرم که خزیدم، در غژی کرد و با
صدای خشکی بسته شد. فضای خالی مستطیلی کمد تنها جای اتاق بود که صدا در آن می‌پیچید.
پیراهن مادرم هنوز از نرمه باد حرکت در کمد پیچ و تاب می‌خورد و مرا وسوسه می‌کرد
تا از لای آویخته به درونش غوطه بخورم و سر از یقه صورتی‌اش دربیاورم. با این کار
مثل توپ در قالب لباس گیر افتادم و تکه‌ای از پیراهن در دهان‌ام گلوله شد. من هیچ
تلاشی نکردم جز این که داد زدم و خداخدا کردم که مادر صدایم را بشنود.

صبح با صدای
قهوه ‌آسیاب‌کن پدر از خواب بیدار می‌شوم. با آهنگی که از رادیوی محلی پخش می‌شود،
دم گرفته است. لباس می‌پوشم و سعی می‌کنم بی‌آن که او بفهمد تخت را دوباره به حالت
کاناپه درآورم. او، اما، صدای فنرهای تخت را از لابه‌لای ترانه‌ای که می‌خواند، می‌شنود
و به اتاق نشیمن سرک می‌کشد.

می‌پرسد:« با
تخم مرغ چطوری؟ »

فکر تخم مرغ
دل‌ام را آشوب می‌کند.

ـ « باید
برم. »

می‌گوید:« تا
نگی موضوع چیه حق رفتن نداری. » صدایش خشن شده است. هشدارگونه است. « بیا آب میوه
و نون برشته بخور. »

آشپزخانه
پدرم نسخه کوچک شده آشپزخانه خانه قدیمی‌مان است. در و دیوارش به زنگ زرد اخرایی
است. میز و صندلی‌ها وسط آشپزخانه‌اند. پنجره بالای ظرفشویی پرده‌‌ای با نقش‌هایی
از اردک و مرغابی دارد. سر و روی یخچال پوشیده از اشیای فانتزی آهن‌ربایی است. هر
چه هست آشپزخانه جمع‌ و جوری است که هیچ خاطره‌ای در آن نقش نمی‌بندد.

صندلی را پیش می‌کشم و می‌نشینم. باسن پدرم زمانی که تخم مرغ‌ها را برمی‌دارد آهسته تکان می‌خورد.

نگاه‌ام راکه می‌بیند، می‌گوید:« چیه؟ »

خنده‌کنان می‌گویم
آدمی از او عجیب‌تر ندیده‌ام.  

ـ « افتخار
دوباره صبحانه درست کردن برای تو به چه مناسبتی نصیب‌ام شده؟ » تخم مرغ‌ها را در
دو بشقاب می‌ریزد و ماهی‌تابه را در آب می‌اندازد. ماهی‌تابه اول جلز و ولزی می‌کند
و بعد غوطه‌ور می‌شود.

ـ « میریا
انداختم بیرون. »

غذا را روی
میز می‌چیند و خودش هم می‌نشیند.

می‌گوید:« تو
چی کار کردی؟ »

خیلی خوب می‌داند
که من حتما کاری کرده‌ام. ماریا از این به هم ریخت که با دوست پسرش حشر و نشر کردم.
زیاد از او دلخور نیستم اما وقتی به کل ماجرا نگاه می‌کنم، می‌بینم که ماریا خیلی
تند رفته است. من و فرانک فقط کمی آبکی خوردیم و دست نوازش به سر و صورت همدیگرکشیدم و دیگر هم خیال نداریم مکرر کنیم.

می‌گویم:«
این رسمش نبود. » تخم مرغ‌های من آبکی است. با این همه، هر طوری هست با چنگال برمی‌دارمو روی نان می‌مالم.

« کاش رفته بودم خونه جیم. مدام به‌ام نق می‌زد که چرا پیش
میریا رفتم. »

چهره پدرم
بگویی نگویی چهارگوش شده است. گاهی وقتی از دست‌اش دیوانه می‌شوم کله شق صدایش می‌کنم
منتها نه هیچ وقت با صدای بلند. چهره‌اش هم مثل بقیه بدنش است؛ خشک و انعطاف‌ناپذیر.
موهای سرش را همیشه کوتاه نگه می‌دارد و با این کارش گوش‌های قرمزش بیرون می‌زنندو در تضاد با پوست برنزه‌اش می‌شوند. می‌دانم دارد به این فکر می‌کند که به من
بگوید بیایم با او زندگی کنم. نگاه‌اش را تاب نمی‌آورم.

ـ « حرفشم
نزن. »

ـ « آخه واسه
چی؟ » سری می‌جنباند و دانه‌های فلفل را‌ روی آخرین لقمه تخم مرغش می‌ریزند. « این
جا برای خودت مفت و مجانی زندگی کن. تازه می‌تونی باز بری درس بخونی. از این بهتر
نمی‌شه،‌ ها! »

مگر این که
تصمیم گرفته باشم تا راهبه شوم.

ـ « نه. خیلی
ممنون. » بلند می‌شوم و می‌روم بشقاب‌ام را بشویم. از پنجره بالای ظرفشویی منظره‌ای
از حیات پشتی به چشم نمی‌خورد. در خانه قدیمی‌مان می‌توانستم درخت بید نزدیک به
خانه را ببینم. کمی عقب‌ترش درخت سیب گره‌داری بود که همیشه از آن بالا می‌رفتم.
با مادرم آن قدر زیر درخت بید می‌نشستم تا گرمای تابستان می‌آمد و سوسک‌های
پاسوزنی به جانم می‌افتادند و اشکم را درمی‌آوردند. قبل از آمدن حشره‌ها من و مادر
روی خنکای چمنی مدور می‌نشستیم و گل‌های آلاله و نرگس زرد را می‌چیدیم. آن موقع‌ها
خیلی رنگ زرد دوست داشتم. حالا این جا از پنجره کوچک بالای ظرفشویی جدید پدرم فقط
می‌توان نگاهی گذرا به حصار آهنی قهوه‌ای رنگ و تکه چمن رنگ‌ و رو رفته انداخت.

می‌گویم:« فردا
می‌رم فرودگاه دنبال جیم. »

ـ « امشب سر کاری؟
»

با سر می‌گویم
بله. می‌گوید می‌توانی امشب را هم بمانی. می‌گوید سخنی دارم که باید با تو در میان
بگذارم. حرف که می‌زند با اخم و تخم به بشقابش نگاه می‌کند.

فرق سرش را
می‌بوسم و می‌گویم دوباره به دیدنش می‌آیم.

باد به صورتم
تازیانه می‌زند. در ماشین می‌خزم. برای این که ماشین به پت‌پت نیفتد و گرم شود،
پایم را مدام روی پدال گاز فشار می‌دهم و منتظر می‌شوم. آسمان به دیواری سیاه می‌ماند
که هر لحظه ممکن است فروبریزد و همه چیز را زیر آوار خود خفه کند. انگار می‌خواهد
برف ببارد. خیلی دوست دارم بدانم زندگی در مناطق گرم چه حالی دارد. یک هفته‌ای از
رفتن مادرم گذشته بود که پدر گفت مادرت رفته در کنیا زندگی کند. من کلاس چهارم
بودم و این اسم تازه به گوش‌ام خورده بود. حس کنجکاوی‌ام گل کرده بود تا بعد از
مدرسه بمانم و از معلمم بپرسم کنیا چه قدر از این جا دور است. نگاه بامزه‌اش برقی
زد و سرش را تکان داد. از من خواست یک دقیقه‌ای منتظر بمانم. بعد از کلاس خارج شد
و تا ته راهرو رفت. وقتی برگشت کتابی با موضوع آفریقا در دست داشت. کتاب را بردم
خانه و هیچ وقت آن را پس ندادم.

در کتاب
خواندم کنیا کشوری است در قاره‌ای دیگر با بیابان و جنگل و کوه‌هایی با قله‌های
برفگیر. همین طور نوشته بود که پر از شیر و زرافه و مار است. خواندم که بیش از صد
و بیست نوع مار در کنیا زندگی می‌کند. با خواندن این کتاب سال‌های سال حس می‌کردم
مارهایی در تخیل تاریک من می‌خزند. مارها در خواب‌هایم از درخت‌ها آویزان بودند و
در انتظار فرصتی تا نیش‌ام بزنند. یا در خواب می‌دیدم مار دو سری که تخم مرغ‌هایی
سه برابر جثه‌اش را با ولع قورت می‌دهد مادرم را بلعیده و من بیچاره و مستاصل
تماشایش می‌کنم. چند بار هم در خواب دیدم که مادرم با سر و رویی پوشیده از مار در
اتاق‌ام ایستاده و مارها از سمت او به این ور و آن ور جست می‌زنند.

در آپارتمان
را می‌زنم و این بار میریا جواب می‌دهد.

در را که باز
می‌کند، می‌گوید:« تویی. بیا تو. »

با این که
هنوز خرت و پرت‌هایم داخل آپارتمان است، حس می‌کنم حال و هوای غریبی دارد و جایم
این جا نیست. از مقابل روی میریا رد می‌شوم و چهارپایه‌ای را از کنار میز صبحانه
می‌قاپم.

می‌گویم:«
باید با هم حرف بزنیم. »

میریا می‌گوید:«
خیلی عوضی هستی. » کنار ظرفشویی می‌رود و دو فنجان بزرگ از آویزهای بالای آن برمی‌دارد.
« قهوه می‌خوری؟ »

سپاسگزارانه
می‌گویم:« آره می‌خورم. قفل‌ها رو هم که عوض کردی!؟ »

میریا چند
قاشق قهوه فوری در فنجان‌ها می‌ریزد. « دوست پسر منو خر کردی و انتظار داری باز
باهات زندگی کنم؟ خیلی پررویی، اوا! حالا خوب گوش‌هات رو باز کن. فرانک داره به
این جا اسباب‌کشی می‌کنه. قراره وسایلشو بذاره توی اون اتاق. تو و اون به هیچ وجه حق
ندارین دوباره با هم تنها بشین. »

میریا فنجان
قهوه را به دست‌ام می‌دهد و می‌گوید:« شیر نداریم. »

قهوه گلویم
را می‌سوزاند. حق‌ام است.

میریا می‌گوید:«
حتی اگه موضوع تو و فرانک در کار نبود، باز فرقی نمی‌کرد. به اجاق گاز تکیه می‌دهد.
فنجان قهوه‌ را با تمام انگشتان دست‌اش گرفته است. « زندگی با تو عذاب‌آوره. همه‌اش
دستور می‌دی. هی می‌گی این کار رو بکن. اون کار رو نکن. این بردار. این بشور. خونه
رو هر جوری دلت بخواد تغییر می‌دی و نظر منو اصلا نمی‌پرسی. اولش رفتی او رنگ
نارجی افتضاحو به در و دیوار اتاق نشیمن مالیدی. بعد هنوز یک ماه نگذشته بود که
سرتاپاشو بنفش زدى. »

ـ « اما خودت
گفتی نارنجی دوست داری. »

چشم‌های
میریا در چشمخانه گردید. « نمی‌خواستم دلتو بشکنم، اوا. »

از این حرفش
هیچ حسی دستگیرم نمی‌شود. حدس می‌زنم با قضیه کنار آمده باشد اما از طرفی می‌دانم
که این طور نیست و او بیش از چند هفته نتواند با فرانک کنار بیاید.

ـ « خیالی
نیست. امشب رو می‌رم خونه پدرم. جیمی که از مسافرت برگشت، با هم می‌آییم وسایلم رو
می‌بریم. »

خاطر میریا
انگار کمی آسوده می‌شود. « فعلا هم نمی‌تونم سهم پولتو بابت رهن خونه بدم. »

می‌گویم:«
پیشت باشه. فنجان را روی میز می‌گذارم و به اتاق می‌روم تا چندتایی از وسایل‌ام را
بسته‌بندی کنم.

در راه‌ام به
سمت محل کار با جیم تماس می‌گیرم. در لندن است و به دیدن خواهر و خانواده مهاجرش
رفته است. من هیچ وقت آنها را ندیده‌ام.

ـ « انگلیس
خوش می‌گذره؟ »

می‌گوید:« دل‌ام
برات تنگ شده. »

ـ « من هم
آواره شدم. » خبرش می‌کنم. من و جیم در باشگاهی که کار می‌کنم با هم آشنا شدیم. شنبه
هر هفته به باشگاه می‌آمد. بعد از آخرین تماس، او را دعوت کردم تا بماند و یک
نوشیدنی مهمان من باشد. جیم به دانشگاه ورمانت رفت. من در کالستلتون درس را شروع
کردم و هیچ وقت تمامش نکردم. خیلی دوست داشتم انسان‌شناسی بخوانم اما حتی نتوانستم
دروس پیش نیاز را بگذرانم. جیم در رشته علوم اجتماعی لیسانس گرفت و حالا در دارالتادیب
نوجوانان کار می‌کند.

ـ « جدی می‌گی.
یعنی تو و میریا دعواتون شد؟ »

ـ « یه همچین
چیزی. »

ـ « خودت که
می‌دونی نظر من چیه. »

خیلی هم خوب
می‌دانم. از همان ابتدا که با هم آشنا شدیم از من می‌خواست تا بروم با او زندگی
کنم. می‌گفت تو داری  فقط بابت آویزان کردن
لباس‌هایت اجاره می‌دهی. بیا با من مفتی زندگی کن. تعارف می‌کرد چون چندان هم مفتی
نبود.

ـ « باشه. »

ـ « باشه
یعنی چی؟ »

ـ « میام
پیشت. »

جیم از
خوشحالی داد زد:« دمت گرم! » گوشی را از گوش‌ام دور می کنم.

ـ « امشبو
پیش پدرم هستم. توی فرودگاه که اومدم دنبالت در مورد جابه‌جا کردن وسایل‌ام
هماهنگی می‌کنیم. »

می‌گوید:«
حالا دیگه طاقت دوریت رو ندارم. » از خنده ریزش کفری می‌شوم. جیم همیشه فکر می‌کند
که مالک آدم‌ها است. چیزی شروع می‌کند در سینه‌ام به سنگینی کردن و دیگر حال خودم
را نمی‌فهمم.

ـ « باید
برم. داره دیرم می‌شه. »

میویس در
باشگاه بار را چیده است. سر راهم به آشپزخانه برای حاضری زدن متوجه نگاه خشماگین
او می‌شوم. فعلا زود است که از کوره دربرود اما انگار یادش رفته که من هم قبلا جور
او را کشیده‌ام. سه‌شنبه شب است و موسیقی زنده طرفداران زیادی ندارد. برای همین،
سکوی رقص خلوت است و فقط چندتایی نوجوان کله‌خر مثل همیشه می‌آیند و جلوی بلندگوها و آنیتا، عشوه‌گر باشگاه، جست و خیز می‌کنند. من و میویس بیش‌تر شب را به دستگاه‌های خنک‌کننده آبجو تکیه می‌دهیم و گروه نوازندگان را تماشا می‌کنیم.

ساعت یازده آخرین هشدار را برای تعطیل شدن باشگاه اعلام می‌کنیم. دو مرد در نزدیکی بار از ما دعوت‌ می‌کنند تا با آن‌ها به استخر سر خیابان برویم. خودم را مشغول تمیزکاری می‌کنم ومیویس را با آن‌ها قال می‌گذارم. باید به فکر جایی برای زندگی باشم. نمی‌دانم چه
شد که خیلی زود به جیم گفتم حاضرم به خانه او اسباب‌کشی کنم. باشگاه که بسته می‌شود
میویس می‌گوید که یکی از آن دو مرد را می‌شناسد. می‌گوید که دوستِ دوست پسرش است ودنبال هم‌اتاقی می‌گردد. می‌گوید:« توی میپل خونه از خودش داره. »

می‌گویم:«
جیم قاط می‌زنه. »

ـ « زیاد هم
فرقی نمی‌کنه. تو که قرار نیست با این یارو هم‌بستر بشی. »

باز می‌گویم:«
جیم قاط می‌زنه. »

میویس شانه
می‌اندازد.

ساعت یازده و
نیم به خانه می‌رسم. پدرم بیدار است. پیژامه جدیدی با طرح توپ‌های فوتبال نارنجی
بر زمینه آبی تند پوشیده است. هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید پدرم در همه عمر
فوتبال بازی کرده باشد.

کیف‌ام را روی میز آشپزخانه می‌اندازم و کتری را برای چای بارمی‌گذارم.
پدر پشت سرم به آشپزخانه می‌آید و می‌گوید:« فقط چای بابونه دارم. اگه بخوری، تا صبح خواب نداری. نمی‌خوای حرفی بزنی؟ یه چیزی بگو دیگه. » برمی‌گردم به طرف ظرفشویی و با مایع ظرفشویی صورتم را می‌شویم. با چشم‌های بسته دست‌ام را در طلب حوله پیش می‌برمو پدر یکی از جالباسی به من می‌دهد.
پشت میز که می‌نشیند، می‌گوید:

« یکی هم واسه من درست کن. » آه می‌کشد و آهش به سوت ملایمی ختم
می‌شود.
چای که آماده
می‌شود، فنجان‌ها را برمی‌دارم و پیش پدر می‌روم. انگار که بخواهد خواب از سرش
بپرد، صورتش را با دست‌هایش می‌مالد.

ـ « باز شروع
کردی. »

ـ « چی رو؟ »

ـ « داری
خراب می‌کنی. اون از دانشگاه‌ات که ... »

ـ « تو دوست
نداشتی من انسان‌شناسی بخونم. » حسابدار است؛ حسابدار حرفه‌ای و هیچ وقت نشده که
این موضوع را به رخ‌ام نکشد.

ـ « انسان‌شناسی
مال زمانیه که آدم ندونه چه خاکی باید به سرش بریزه. این‌ها به کنار، خیر سرت
تمومش هم نکردی. » به صندلی‌ تکیه می‌دهد و زل می‌زند به قیافه‌ام. « همیشه بد
آورده‌ای. چرا؟ آخه چه مرگته که با هیچ کس نمی‌سازی؟ »

ـ « به نظر
شما مردم احمق‌اند؟ »

ـ « دشمن‌اند.
» با مشت می‌کوبد روی میز.

ـ « اون که
به جای خود. »

ـ « سر صحبت
من با توئه. تو عمدا دشمنی می‌کنی. » از پشت میز بلند می‌شود. پایش به لبه میز می‌خورد
و چای از داخل فنجان‌ام لب‌پر می‌زند. از اتاق بیرون می‌رود. با پاکتی در دست برمی‌گردد.
پاکت را جلوی من، روی میز، می‌اندازد.  

ـ « این چیه؟
»

ـ « بازش کن.
»

پاکت را از
بالا که پاره می‌کنم یک جفت بلیت کف دست‌ام می‌سُرد. بلیت‌های رفت و برگشت به
کنیا. لرزه به دست‌هایم می‌افتد. نیازمندانه می‌گویم:« اینها واسه چی؟ »

ـ « چند ماهی
هست برات گرفتمشون. منتهی دو دل بودم که به این سفر بری. »

ـ « صبر کن
ببینم. چه سفری؟ چه کشکی؟ » خیس عرق شده‌ام.

پدرم می‌نشیند
و یک جرعه چای می‌نوشد. فنجان چای در دست‌ زمخت‌اش ناپیدا است. « با مادرت هماهنگ
کردم. منتظرته. منتظر سفرته. »

ـ « خودت می‌دونی
کجاست؟ این مسخره بازی‌ها چیه، پدر؟ »

با صدایی
آرام و آهسته می‌گوید:« مادرت نمی‌خواست بره. من مجبورش کردم. »

ـ « صبر کن.
از اول بگو. از چی حرف می‌زنی؟ »

ـ « تازه پاش
به کلیسا باز شده بود که با زنی که فعالیت اجتماعی داشت، آشنا شد. برنامه چیدند که
برند کنیا و درخت‌کاری کنند. کمی بعد پرسید می‌تونه تو رو هم ببره. گفتمش نه. »

ـ « پس ما می‌تونستیم
پیش اون باشیم. »

ـ « ما نه،
تو. »

ـ « من هنوز
گیج‌ام. »

ـ « من و
مادرت باید انتخاب می‌کردیم. اون با اون زن ... »

ـ « خب؟ »
چرا زبانش نمی‌چرخد که بگوید؟

ـ « با هم
رابطه داشتند. »

ـ « عاشق و
معشوقی؟ »

پدر سر تکان
می‌دهد. « خیلی پیچیده‌تر از اون. سرِ بردنِ تو با من لج کرد. من هم گفتم تا من
زنده‌ام نمی‌ذارم دستت به این بچه برسه. تو همه کس من بودی. هنوز هم هستی. »

نگاه‌‌ام را دور اتاق می‌گردانم. خیلی عصبی‌ام. جلوی خودم را می‌گیرم تا چیزی را پرت نکنم. به پدرم خیره می‌شوم.
ـ « این
مزخرفاتو باور نمی‌کنم. » بلیت‌ها را از روی میز برمی‌دارم و پرت می‌کنم آن سر اتاق.
« تو به من دروغ گفتی! سال‌های سال دروغ گفتی. »

ـ « گوش کن،
من... »

ـ « نه! امشب
به اندازه همه عمرم گوش کردم. »

ـ « هر چی تو
بگی. »

سر راهم به
اتاق داد می‌زنم:« برو گم شو! »

عصر فردا جیم
را از فرودگاه برمی‌دارم و به خانه‌اش می‌رویم. در فرودگاه همین که چشمم به مادری
و دختری می‌افتد که از حراست رد می‌شوند دوباره به بلیت‌ها فکر می‌کنم اما بیش‌تر
روز را بی‌خیال‌شان می‌شوم.

آپارتمان جیم یک دوبلکس جمع و جور در یکی از محله‌های بافت جدیدتر سمت غربی شهر است. خانه‌اش ترو تمیز و نظرگیر اما نچسب است؛ مثل خود جیم.
در خانه شروع به خوردن خوراکی‌هایی می‌کنیم که از سر راه خریده‌ایم. برش‌های پیاز و کاهو را نمی‌خوریم و آن‌ها را روی کاغذ روغنی ساندویچ‌ها می‌اندازیم. کمی بعد، خیس از دوشی که گرفته‌ایم،روی تختخواب دراز می‌کشیم.

جیم می‌‌گوید:«
حالا که کنارم هستی دلم نمی‌آید بخوابم. »

می‌گویم:« من
همیشه در کنارتم. »

ـ « حالا فرق
می‌کنه. دیگه هر موقع اراده کنم تو رو می‌بینم. »

من حوصله ندارم. به مادرم فکر می‌کنم و به بلیت‌ها. مادرم را خیلی نزدیک‌تر حس می‌کنم. معمولا با دیدن کمد لباس‌هایش ارضا می‌شوم. خالی بودنش را تماشا می‌کنم و به بلوز صورتی‌اش چشم می‌دوزم. هر از گاهی دچار این حس می‌شوم. مدتی است انگار که به این کار عادت کرده‌ام. جیم فکر می‌کند که دارد به من خوش می‌گذرد چون چشم‌هایم را می‌بندم  و نفس‌ام را نگه می‌دارم. اشتباه می‌کند. تصویرکمد مادرم همه اشتیاق‌ام را تارومار می‌کند. انگار به من می‌گوید:«فکر رفتن را از
سرت خارج کن.»

می‌گویم:«
خسته‌ام. » جیم وامی‌رود ولی حرفی نمی‌زند. به خیالش از این سکوت در عذاب‌ام.

در گوشی می‌گوید:«
خوشحال‌ام که این جایی. » چند دقیقه‌ای نوازش‌ام می‌کند و بعد خروپف‌اش بلند می‌شود.

من روی تختخواب
دراز کشیده‌ام و به این فکر می‌کنم که چه طور هم با جیم زندگی کنم و هم نفس بکشم.

صبح با آن یارویی که میویس حرف‌اش را زده بوده تماس می‌گیرم و او تلفنی مسیرها را به من می‌گوید.
بیرون همه چیز یخ زده و لایه‌ای ضخیم از برف بر زمین و بر ماشین‌ام نشسته است. خانه‌ای که به دنبال‌اش هستم در قسمت شرقی شهر است و در خیابانی با درختان صف کشیده قراردارد. ته خیابان یک باشگاه تفریحی و ورزشی است. گفته بود جلوی خانه‌اش انبوهی ازدرختان توس دیده می‌شود. می‌بینم و ماشین را به راه ماشین‌رو می‌کشم.

خانه‌اش خیلی امروزی‌ و از چوب و شیشه ساخته شده است. از ماشین پیاده می‌شوم. باریکه راه شنی را تا آخر می‌روم و در می‌زنم. در را باز می‌کند. چهره‌اش استخوانی و جالب است. قدبلند است. بماند که یک هوا قوز دارد. موهایش به هم ریخته و لب‌هایش کلفت و رنگ
پریده‌اند.

می‌گوید:«
تاد هستم. » با من دست می‌دهد. « بیا داخل. »

کمک‌ام می‌کند
تا کت‌ام را دربیارم و بعد آن را به درختی بی‌برگ در سرسرایی بزرگ آویزان می‌کند. می‌گوید:«
از این طرف. » من به دنبال او از راهروی بلندی با چندین اتاق می‌گذرم. ته راهرو یک
سوئیت بزرگ است. می‌گوید:« این جا برای اجاره است. یه جای کاملا دنج و خصوصی. زیادهمه دیگه رو نمی‌بینیم. »

خانه به دل‌ام می‌نشیند. سقف‌اش بلند است و پنجره‌های پهن و دل‌بازش رو به چمن‌زار و کوهی در دوردست باز می‌شوند. کنار بخاری دیواری‌اش جای دنجی برای گذاشتن کاناپه و صندلی هست.
در سمت راست حمام را می‌بینم.

رو به اتاقی دیگر راه می‌افتم و می‌پرسم:« اون سر راهرو هم اتاقه؟ »

ـ « اتاق
هرولده؛ مار من. متاسفانه به هم ریخته است. »

انگار در صورت‌
و کف دست‌هایم سوزن داغ فرومی‌کنند. « مار؟ تو این جا مار نگه‌داری می‌کنی؟ »

ـ « یه مار
بوآی دم قرمز برزیلی. چیزی از مارهای بوآ می‌دونی؟ »

در دوره
تحصیلات ابتدایی سالی یک بار ما را به موزه علم می‌بردند. در این موزه همه چیز
پیدا می‌شد؛ یک لانه از زنبورهای عسل را در محفظه‌ای شیشه‌ای  گذاشته بودند تا همه بایستند و تماشایش کنند.
منظومه شمسی درخشان. حباب‌ساز غول‌پیکر. همین طور چند جفت مار شامل مارهای بوآ ومارهای خوش خط و خال. من نزدیک مارها نمی‌شدم. در یکی از همان سال‌ها معلم‌مان
تهدیدم کرد که به نشانه تنبیه مرا می‌فرستد تا تک و تنها در اتوبوس بنشینم. من هق‌هق‌کنان و در حالی آب از بینی‌ام سرازیر بود گفتم که مادرم بر اثر نیش مار مرده است. آن روز تا بعدازظهر از من جدا نشد و زمان سوار شدن به اتوبوس در کنارم بود. بعد مرا
به فروشگاهی برد و گفت به شرط آن که چیزی در این باره به بچه‌ها نگویم یک تکه
الماس برایم می‌خرد.

در آن اتاق کوچک صندوق‌هایی پشت به پشت دیوار چیده شده‌اند. روبه‌رویشان یک آکواریوم خیلی بزرگ قرار دارد. در کنار آکواریوم میزی است پر از حوله‌های کاغذی، کیسه‌های پلاستیکی، روزنامه و چندتایی انبرک.
می‌پرسم:«
کجا است؟ » و زل می‌زنم به آکواریوم.

تاد دست‌اش
را دور کمرم حلقه می‌کند و مرا به سمت انتهای آکواریوم می‌برد. « اون جا است. » به
گوشه‌ای اشاره می‌کند.

هرولد آن جا لمیده است. تکان نمی‌خورد. من اما این فکر را که این مار از داخل آکواریوم بیرون بخزد و سر از تختخوابم درآورد، نمی‌توانم از سر بیرون کنم.
ـ « از مار
که نمی‌ترسی، می‌ترسی؟ »

هنوز به
هرولد خیره شده‌ام. خودم را مجبور به نگاه کردن می‌کنم تا مورمور زیر پوست‌ام از
بین برود.

می‌گویم:«
نه. البته که نمی‌ترسم. »

به تاد، به
نگاه سرخوشانه‌اش، نگاه می‌کنم. بعد دوباره به هرولد نگاه می‌کنم که در خودش
پیچیده و به نظرم می‌آید که چیزی بیش‌تر از یک بند کفش بی‌خطر در هم گره خورده
نیست. منتهی این بند کفشْ سر و کله دارد.

رو به تاد می‌کنم
و چهره‌اش را برانداز می‌کنم. چشم‌هایش میشی است و مژه‌های سیاهش خطوطی تیره زیر
آن‌ها به وجود آورده‌اند. مژه‌هایش از بس بلندند تا روی گونه‌هایش می‌آیند. موهای
قارچی شکل‌اش رنگ خورده و وحشت‌انگیزند و لباس‌هایش چروک و گل و گشادند. در
ژولیدگی او جذبه‌ای می‌بینم. دل‌ام می‌خواد در ژولیدگی پرهیبت او غوطه بخورم.

آفتاب صبحگاهی از پنجره سرک می‌کشد و به داخل آکواریوم جست می‌زند.

به تاد می‌گویم:«
در مورد اتاق باید فکر کنم. »

گیج و گول است. «
خیلی خب، باشه. »

دم در، رفتن‌ام
را به سمت ماشین تماشا می‌کند. « تماس بگیر. »

جوابش نمی‌دهم.

در کافی‌شاپی در مرکزشهر، کنار پنجره بزرگی می‌نشینم. یک لیوان شیر قهوه و نان شیرینی پیش روی من است. هنوز
دست به نان شیرینی نزده‌ام. یک نفر دارد تیرهای چراغ برق آن دست خیابان را با تاج
گل آذین می‌بندد. لایه برفی که شب پیش باریده از نور صبحگاهی آب شده است. هنوز گُله
به گُله برف در گوشه و کنارهای سایه‌دار به چشم می‌خورد. بچه‌ای در کافی‌شاپ با
عجز و لابه از مادرش بستنی می‌خواهد. مادر هم بی‌درنگ با تشر دست‌اش را می‌قاپد و
می‌برد که برایش بستنی بخرد. پیش خودم می‌گویم به دخترت بستنی بده. ممکن است فردا
یا حتی یک ساعت دیگر در کنارت نباشد. آینده برای هیچ کس تضمین نشده است.

یاد مادرم می‌افتم
زمانی که از پدرم اجازه می‌خواست تا مرا همراهش ببرد. پدرم را می‌بینم که مثل
دیوار سرجایش ایستاده و احتمالا مطمئن است که مادرم دست از خیال‌پردازی‌های مضحکش برمی‌دارد. نظر مادرم عوض می‌شود. خودش عوض می‌شود. از دست هر دوشان عصبانی‌ام. از پدرم به خاطر دروغ‌هایی که گفته و از این که فکر کرده حق دارد به جای هر سه نفرمان تصمیم بگیرد. حال‌ام از مادرم به هم می‌خورد که گذاشته پدر برایش گردن کلفتی کند واز این که آن زن را بر من ترجیح داد.

خودم و پدرمرا تصور می‌کنم که سوار بر هواپیما و در حال گذر از بالای آتلانتیک هستیم و بعد پا بر جاده سنگ‌فرش قاره‌ای دیگر می‌گذاریم تا مادرم را که مرا به دنیا آورده و به
حال خود رها کرده پیدا کنیم. او را می‌بینم که منتظر است تا ما از هواپیما پیاده
شویم. بادی گرم و سوزان موهای بلندش را پیچ و تاب می‌دهد. بعد انگار سوار یک جیپ
می‌شویم و پشت سرمان گرد و خاک راه می‌اندازیم و به راه می‌زنیم تا شاید او را در
مدرسه‌ای مشغول آموزش حساب و زبان به کودکان پیدا کنیم. شاید هم در فضای آزاد روی
زمین زانو زده و دارد به بچه‌ها یاد می‌دهد چه طور چاله‌های عمیق را با درختانی
زنده پر کنند. مرا می‌بیند. بلند می‌شود. کمی این پا و آن پا می‌کند. من به سویش
می‌دوم و دست‌هایم را دور بدنش حلقه می‌کنم. تسلیم او، گرما و سرزمین مارها می‌شوم.
چهارده سال گذشته اما انگار چیزی نیست و یک بار برای همیشه تمام شده است.






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات