مجال ماندنمان نيست پاي رفتن
هم
نه تيره ايم در اين
سايه ها نه روشن هم
اسير برزخ خويشيم و مبتلا به
خودیم
تنيم در قفس جان چو جان كه در تن
هم
نه باد حوصله دارد نه دست ما
رغبت
غبار رخوتمان را دگر تكاندن
هم
سكوت كهنه ي فريادمان
نميشكند
زبغض خسته ي اين واژه هاي الكن
هم
به وقت پنجره تا آن زمان شبي مانده
است
كه شك كنيم به هر صبح پاكدامن
هم
در اين هبوط در اين انزوا در اين
ترديد
تو سالهاست كه آواره مني من
هم