نشستنِ هشت بر سه پایه
یا،
ساقه ی زیرِ
کاغذ
ما، برای دلایلی کافی هستیم
که هیچ علتی نیست در کار باشد
حدسِ زنی
که می لنگد بر باد از چهار گونه خطوطِ
کمرنگ
و ما
چند
ربطِ کوچک ایم و همه چیز و دست دیگر دستِ یار است
در اینِ قندِ عسل فراوان و ما همچنان به حساب می آییم و
لا ینحل
و هرچه دو چشمِ سیاه باقی بماند و بی
حساب
حرفی از کنیز در چالِ غوغایان برمسیرِیک
فعل پنهان بود
میانِ مجلس که شاهد تیر می شود همه چیز در
عینِ جمالش سپرده که عینِ جمالش
مردمکِ ساده ی نشسته ای
دارد در چتری باز
رنگ ، از خودش می گیرد می
ریزد،
رنگ
که چهار بار می نوازد
وبعد
تمامِ دلواپسی
های زنی که در باران آمد با داس آمد و ران آوردو درد
تنها
یک درد،
زنگِ ساده ای که تشویش را در ارکانِ صندلی
منتشر می کند وقتی مِی
این
سرگشتگیِ عظیم را بر جماعتِ حاکم که مثلِ میلِ عظیمی هستم
با خودم
میانِ دود
زن،
رنگِ حناییِ مو را از یاد برده بود و دود تا فرصت ها بود
سیبی با چهار نیمه تهِ باران چرخ می خورد و می خورد
مثلِ یک بررسی ساده چتری که فکرِساده ای بود
با آیه در آیه ی قرائتِ مجردی از لام تا تهِ این
تقصیر را من بازی کنم و دندانم
در مجاریِ ساده ی یک
زنگ هبوط بگیرد
میانِ من و دندانم ، سوء
تفاهمِ خردی حاکم بود
مثلِ باد که در پنجره ی
شرقی بهم خورد
باز ،
دستی که انباشته می شود از سربازهای خسته از
طناب
ارکانِ خانه ای شبیهِ
هم که بس بنظر بود و انبوه ،
که آفتابگردان
ها بر مزامیر خطوط رشد کرده اند
چند
پشه لابلای نقشی مبهم خیال می کنند که رنگ مناسب تری
هستند
و . . .
هستند
پسرانِ کوچکم!
هرکدامِ از دست ها که مانده است را بلند کنید اصلن هردستی که
باشد
ازشرِ همه ی روزهایِ هفته هایِ سیاهِ اصلن ماههای
پشتِ سرِ همی را میانِ باران خیس کرده ایم
و ما تا
اطلاعِ ثانوی برای معرفتِ تازه ای اشیاءِ دیگری خواهیم بود
بادست نبشته های بیشماری که داریم و برادرانِ خسته با نرمیِ
خاصِ کشاله هاشان
سهم خود را باما و هرکجا چون ما چون شهری
گمشده ساده کرده اند
شرابِ لاغری که بر هرّه نوش
کرد
و شرحِ خود را در کتابتِ دیگر این گونه قلمی
نمود
بسمِ آغازی در دربار از همین نقطه ی سرگردان
خط گر گرفته از اینجا
آتش به هر کجا . .
و باران
بر عبارتِ کوچک شوق دیگری بود
عطرِ زنی می رفت
به باد
آنجا
که فصل های کوچکم اندازه
ام نیست
و قول داده
ام
در زندگی دیگرم از جنگ بگریزم !
روزی و روزگاری پدری بود . .
در کافه ی ابو . . . روزی، بخواب پسر، روزگاری
بود
پدر
در مجمع الجزایری تنها با
ما روزی و روزگاری . . . نبود
ایرانِ تنها را در تهران جمع کرده بودند نگران
ومن،
در اصل های مکررم دقیقن همین من به
اشباحِ تازه ای رنگ کرده بودم
همراهِ
جهان
با صدای شکسته ی پنجره ای که از خود بیخود
بود
وعینِ ملاحظاتِ در همِ همدیگر که
سوره ی کوچکی ست
تا بارگاهِ
نقشِ مرده ی قهوه و احتمالن چقدر هم شادم
با تکرارِ این ترانه ی زیرِ لب
روزی هزار تکه بنفشِ کم رنگ و
باقیِ قضایا
ادامه ی
دلایلِ خانه ای ست
که
برای تنهایی کافی نیست
چونان باد
که بر فروردین کشیده می شود
در قندانِ کوچکِ تازه
ای دهانِ شما شیرین
و تا اعلامِ بعدی
سرگردانیِ ساده ای در خیابان های شمال باشید
جزیره هایی که روزی برای
زمین مسئله ی تازه ای خواهند شد
با صدای مدامِ زنگِ خانه که احتمالن چند چای سرد
ادامه ی ماجرای ما با دست های شما
بود
تا به آخر ...
ما،
که در پنجره ای _ اشاره به
یک صحنه ی خداحافظی _ در درهای بسیاری بهم خورده بودیم
جهان به چهار ضربه ی
عصایی کوچک تقسیم می شد
در منتهی الیهِ دفتری کنارِ طاقچه
که گیسوی رها شده ای بود و مست
در کوچه هایِ بغدادِ آن شب
زنی نگران
بود
از شرِ
همه ی صندلی هایی که همواره چیده شده اند
و کودکی های خانه ای که در باد تکان می خورد
وقتی غصه ی تمامِ مسلمانان در کوچه
سلامی ساده است
وباران های عظیم پرا از اجرامِ کوچکی
بودند بر ماهِ پایانِ سال
باد ،
پیچیده بود در مثلث های ساده
چون تکانِ پیراهنی
خالی که هشیاریِ سربازها بحساب می آمد
در تو درتوی زندگیِ ساده ای با دو صندلیِ خالی
ما
جای تجمعی
نبودیم
هنگامیکه باد بر اجزای سفید مثالی
پهناور آورده بود
و جماعتی ساکت رنگ ها را در
هم نشانیده بودند
گاهی که یک کلمه تنها
یکی
همه ی رشته های جنگی آرام را
کنارِ هم می چیند
و ترتیب تاس ها
را
با اسبی که درهمه ی
باران دویده است
تکه ای کوچک از مریم کنارِ شمعدانی
ها
دستی که در دست هاش تمام شد
مست
و تنها
شب
همه ی شب از سهم ما که
از زبان به کوچه شنیده خواهد شد
و
انگشت های خجالتیِ بسته ای در جیب
همسانِ من
روزنه
ای از جسمِ کنیزبرده خواهد شد
به تحفه
ی مزاحی چونان عشق
در بلادِ تو
مشابهتِ خسته سهل بود برای
شدن و شد . . .
چون
روحی خسته در ابتدای حیات
به
شکارگاه که من، و میم
میانه ای خوبی بودیم برتزلزلِ
جهان
سلام!
ایرانِ خسته ام می رساند
با راه های
بیشماری که در دست ندارد . . .