1
نه پارو می دانستیم و
نه آب بود و
نه زورقی در کار ...
ایلاتی به عشق زدیم
و
سنگِ زیر پایمان غرق شد –
نه زورقی در کار بود و
نه پارویی و
نه آبی
زورقبانی در کار نبود
نه فانوسی
تا آخرین فریاد را
بشنود ...
2
میآیند
چراغها را خاموش
میکنند
و خون جاری میشود در سرسرای خانهات .
خش خشِ نفسهایت را میشنوی
خونِ لخته را
بر فرش–
چنگ میزنی بر گلهای قالی
غلت می زنی
و گلهای خونی در مشتت
میماند برای
نخستین کسی که میآید
نخستین نگاه ...
چه کسی میداند
تو
در
آن لحظهی شلوغ
حیرانِ کدام رویای نهفته بودی