اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 100
بازدید امروز: 1785
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 1785
بازدید این ماه: 46108
بازدید کل: 14914199
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



من هم امضایش کردم

دعای خیر/   محمدرئوف مرادی

تابلوی بزرگی روی دیوار نصب شده بود و روی آن نوشته بودند:
"نمایشگاه زنجیره ای ماشینهای لوکس خارجی".
 زیر نوشته، تصویر خری  زیبا که در قالب ماشینی طراحی شده بود گذاشته بودند. گوش هایش را آیینه فرض کرده و دو آیینه ی خوشگل گذاشته بودند و هر دو چشمش را چراغ هایی زیبا و مدرن.از دمش هم آرم بنز ساخته بودند و به جای سم. ازچهار حلقه لاستیک پت وپهن استفاده کرده بودند.
 تخیل آدم ها را نمی شود کنترل کرد. با این وصف آنچه که چشم من را گرفته بود اینها نبودند. بلکه اسمی  که زیر خر مبدل طراحی شده؛ نوشته بودند مرا به حیرت انداخت. " محمدرئوف خرآبادی سرخه زمینی" این  اسم همه گیر وزیاد نیست. اگر از شب تا صبح در گوگل یا هر جای دیگر در اینترنت سرچ کنی فقط یک نفر چنین اسمی دارد آنهم همکار سابق من است. یک ویراستار خوش ذوق و ناهنجار.
راستش جهت گرفتن کتابی برای ویرایش از ناشری،  از خانم  منشی  آدرس گرفته بودم. داشتم دنبال آدرس می گشتم که چشمم به این تابلوی بزرگ، که بیشتر شبیه یک بیلبورد بزرگ که در اتوبانها یا به زبان فارسی بزرگراه ها نصب می کنند افتاد. بیچاره از اداره ی ما اخراجش کرده بودند. بیشتر همکاران  اداره از اخراج شدنش خوشحال بودند. و از همه بیشتر تایپیست هم اتاق خودش. درست یا نادرستش را نمی دانم، ولی همانطور که خانمم تعریف می کرد این آقا هر وقت هوس می کرده به این خانم وعده می داده که باهاش ازدواج می کند. خوب وقتی کارش با خانم در پشت درهای بسته تمام می شده می زده زیرش. ولی بقیه بی خود از اخراج شدنش خوشحال بودند. من و خانمم که همکار هم هستیم برایمان فرقی نمی کرد. من با خانمم به خاطر کارمند بودنش و اینکه حقوق هردوی ما کفاف زندگی امان را بکند ازدواج کردم. راستش هیچ چیز همسرم جز اینکه همکار خودم است وکارمند هم هست برایم جالب نبود. ولی برای این دوست سابق ما هیچ چیز جالب نبود، ولی کارهایی که می کرد جالب بود. خدایی قصد و غرضی هم نداشت. مثلا یک بار ماه رمضان بود، یادش رفته بود سیگارش را خاموش بکند وارد  اتاق رئیس شده بود. و رئیس بیرونش کرده بود. یک بارهم به یکی از دخترای ترشیده ی اداره که با رئیس سرو سری داشت و سر هر ماه از حال می رفت و به اورژانس زنگ می زدند که ببرندش درمانگاه، از زبانش در رفت : " خوب چرا رئیس  کارش را نمی سازه تا این همه درد نکشه؟" و به گوش رئیس رسیده بود.در هر حال بیچاره اخراج شد. وقتی هم اخراجش کردند هیچی نگفت. بی اعتراض  وسایل­هایش را جمع کرد و به دختر تایپیست گفت که ببخشید نشد با هم ازدواج بکنیم و رفت. دختره هم زده بود زیر گریه. البته بعدن به گوش خانمم رسیده بودکه انگار پول عمل ترمیم باکره گی اش را از او گرفته است. 
من زیاد باهاش ایاق نبودم تا وقتی که استشهادی نوشته بود که بخش" خرآبادی" را از فامیلیش بردارد. باید چند نفر امضا می کردند. آمد از منم خواست و من هم امضایش کردم. دیگر شدیم دوست. نمی شد گفت آدم  خاصی بوده. نه. ولی کارهاش یه جور خاصی بود. اسشهاد کرده بود با این مضمون:
( رئیس محترم ثبت احوال.... به عرض می رساند چون عده ای خر والاغ جهت خدمت به مملکت به دیارما، که منطقه ای است محروم اعزام شده و از القاب اجدای اشان برای فامیلی مردم بیسواد و مظلوم منطقه استفاده برده اند و بنده هم از این القاب مستثنا نبوده ام، خواهشمندم لطف فرموده با حذف خرآبادی بنده موافقت بکنید.)
نکته ی دیگر که بخش حراست اداره در اخراجش بدان استناد کرده بودند این بود که او بالای هیچ نامه ودرخواستی بسمه تعالی ویا هیچ چیز دیگری که مرسوم بود و حتی واجب، نمی گذاشت. نه به عمد، یادش می رفت. برای این استشهادش من گذاشتم. و بعد از کلی رفت و آمد وبه قول خودش بعد از چند بار سایدن نعل اش توانسته بود "خر آبادی" را حذف بکند. ولی بچه های اداره باز اذیت می کردند و با همان فامیلی سابقش صداش می زدند او هم هیچ عکسالعملی دال بر ناراحتی یا چیز دیگر بروز نمی داد. داشتم با این اسم واین تابلو که در تضاد با هم بودند فکر می کردم. یعنی ممکن بود این اسم همان باشد و یا این دم ودستگاه .... ممکن نبود. همکار ما و نمایشگاه.....!
یادم رفته بود برای  چی رفته بودم. این ویرایش هم مثل گدایی کردن می ماند. باید دست به دامن همه ی ناشرها بشوی تا کتابی از یک نویسنده ی بیسوادی گیرت بیاد و تو بیایی خونه. بعد از خستگی اداره و خوردن شام نیمه پز تازه بنشینی گه کاری یکی دیگر را پاک کنی. و بعد از ساعت ها و روزها  که تمام کردی،  با خوشحالی ببری پیش ناشر. ناشر هم با منت گذاشتن و با  گرفتن ایرادهای  الکی، و گفتن اینکه اصلن معلوم نیست چاپ بشود یا نه و یا شاید مجوز ندهند و این حرف ها،شندرغازی پرت  کند جلوت و بعد تو هم  با هزار دعای خیر ازش بخواهید که باز شما را فراموش نکند و او بگوید بهت زنگ می زند و تو با خوشحالی و خم کردن کمر برگردی و با پولی که گرفتی برای بچه ات _که به قول خودت وزنت از دستتان در رفته _، یک کارتون پوشاک بخری .
-آقا با کی کار داری؟
به خودم آمدم و رفته بودم داخل نمایشگاه و روم نشد فامیلی ای که روی بیلبورد بود به زبان بیاورم و بگویم با فلانی کار دارم. راستش تیپ و قیافه ام هم به کسی که ماشین خرباشه نمی خورد. دست پاچه گفتم: میتونم  مدیر اینجا رو ببینم؟
-امری داری من در خدمتتون هستم
-با خودشون کار دارم!
-بگم کی باهاشون کار داره؟
-بگو قنبری، امیر قنبری.از دوستان قدیمی ایشان هستم
 صدای پاشنه ی کفشهای خانم منشی  دور می شد،من هم در حیرت به این همه ماشین رنگاوارنگ که مثل گله ی گوسفند به نظم وترتیب آرامیده بودند نگاه می کردم. با بع بع خانم باز به خودم آمدم که گفت: بفرمایید بنشیند حالا تشریف میارند خدمتتون.
پله  ها را بالا رفتم و وارد دفتر شیک وبزرگی شدم. روی راحتی مشکی چرمی نشستم و  حس کردم برایم چای می آورند و خستگی ام در می رود. چند نفری دستمال به دست همه جا را می مالیدن و چند نفری هم داشتند با مشتری حرف می زدند و خانم منشی هم نشسته بود پشت میزش و صدای کیبورد کامپیوترش می پیچید تو همه جای اونجا. قدش کوتاه بود. من که روبه رویش بودم پاهایش را می دیدم. پاش به زمین نمی رسید. وقتی آمد و به من گفت با کی کار دارم متوجه نشده بودم. با رژ لبی که زده بود لبش دوبرابر شده بود و همینطور با ریمل هم چشمهایش بزرگتر نشان می داد. در مجموع دختر و یا زن خوشگلی نبود. ولی حتمن حسنی داشته که آوردن و منشی این نمایشگاه پر از ماشین گران قیمتش کرده اند. شاید دختر و یا خواهر و یا چه می دانم رئیس باشد. خوب آخرش یکی به طمع این همه سرمایه می گیردش. صدای فنجانی که روی میز گذاشتن  رشته ی فکرم را پاره کرد. تشکر کردم. چای را داغ داغ  هورتی بالا کشیدم و بهم چسبید. مستخدم پسر جوانی بود و لباس شیکی تنش بود. مگر چقدر حقوق می گیرد که لباس به این گرانی تنش می کند. حتمن رئیس می گوید که کارمندهایش باید شیک و در شان نمایشگاهش باشند. نا خود آگاه متوجه تمام کسانی که آنجا بودند شدم. آره. همه اشان خوب لباس پوشیده بودن و هیچ کدام ریش و سبیل نداشتند. باز هم رفتم تو نخ منشی. ناخن هایش خیلی بلند بود و لاک صورتی کم رنگی زده بود بهشان. گوشی موبایلش سفید بود. باید گوشی خوب و گرانی باشد. شالی که رنگش آبی نفتی بود داشت به عقب می خزید. موهایش رنگ شده بود. رنگ شرابی کرده بود. حلقه نداشت. شاید هم نزده. آرایشش از همه چیش بهتر بود. 
_ سلاممممم آقای قنبری!...
پریدم. ناگهانی بود و شاید من سر گرم خانم بودم. خودش بود. جز چاقی و شکمی که در آورده بود ولباسی که تنش بود هیچ تغییری نکرده بود.
_سلام آقای سرخه زمینی.
خرآبادی/-اش را نگفتمو روبوسی کردیم.
_ ببخشید معطل شدی. 
_ نه اشکال نداره. خواهش می کنم.
_ از کجا فهمیدی من اینجام؟
_ اتفاقی چشمم به تابلو خورد و گفتم حتمن خودت هستی.
خوش آمد گرمی کرد و من را برد دفتر خودش. گاوصندوقی کنار میزش بود. میز بزرگ و قهوه ای سوخته. با کلی چیزهای شیک روی میز. پشت میز ننشست. کنار من نشست. صمیمی بود و هیچ تفرعنی نداشت. ولی یک کلام از اداره وبچه ها نپرسید، فقط از خانمم پرسید و از خودم و من هم گفتم بچه دار شدیم وتبریک گفت. نمی دانستم ودر واقع روم نمی شد هیچی ازش بپرسم. خوب خدا وکیلی کارمند مفلوکی بود. نه اضافه کاری بهش می دادند و نه حقوق ومزایا اش را زیاد می کردند. هر چی هم در می آورد می داد کتاب و عرق. خیلی عرق می خورد. چند بار تذکر داده بودند که دهانش بوی گه میده. ولی گوش نمی داد. سیگارش را هم نگو. هر جا می کشید. لاغر مردنی بود. لب هایش از بس سیگار کشیده بود کبود شده بود. دندان هایش زرد بودند. ولی حالا آب زیر پوستش افتاده. دندانهای ردیف سفیدش به چشم می آید و گونه هاش گل انداخته. بوی خوبی دارد. رنگ ورویش تغییر کرده است. 
_ هنوز داری ویرایش می کنی، آره؟ 
_ کار دیگری بلد نیستم.
_ بچه ات چند سالشه؟
_ میره تو چهار سال. شما شش سالی هست از اداره رفتید آره؟
می خندد و می گوید یادش نیست. نکند من اشتباه گرفتم. شاید اصلن اونجا کار نمی کرده. فقط برای دیدن رئیس می آمده.
_ جدن یادتون نیست.
_ نه ولا؟
ازش پرسیدم که نمایشگاه مال خودشه؟ جواب داده بود که آره و من پرسیدم چطوری این همه پله رو یک نفس بالا آمدی گفته بود با یک دعای خیر!.
 نهار با هم رفتیم یک رستوران شیک. شاید پول نهاری که خورده بودیم به اندازه ی حقوق یک ماه من بوده باشد. من می دیدم که کلی پول درشت داد به مدیر رستوران. بعد برگشتیم دفتر و کلی برشور داددستم که ویرایش کنم و ببرمش برای چاپ و بعد برای دیدن نهایی بیارم خدمت خودش. و چقدر خود  کلمه ی "خرآبادی" ابهت پیدا کرده بود.
از اداره که اخراج شده بود، مدتی نتوانسته بود کاری پیدا کند. بعد رفته بوده یک جا و شده بوده راننده. بعد از یک سال گواهی نامه ی پایه یک گرفته بوده و راننده ی ماشین سنگین شده بود.برایم تعریف کرد که بار اول که ماشین سوار می شود و باری را می برد، تو راه خوابش می برد و ماشینش واژگون می شود. مدتی را زندان بوده وبعد دیدند آس و پاسه ولش می کنند. دوباره ماشین دیگری پیدا می کند. این بار هم می زند یکی را زیر می گیرد. خلاصه جز شرّ خیری راهش را نمی گیرد. بعد از چند ماه باز از حبس آزاد می شود و می رود سیستان و بلوچستان. کمی هم به دود ودم عادت می کند. این بار هم یکی دلش به حالش می سوزد و ماشینی بهش می دهد. از سیستان برای بندر بار می برده و می آورده.
گفت یک روز داشتم به آنچه که به سرم  آمده بوده می اندیشیدم. گفت رفتم یه بست تریاک درجه یک گیر آوردم و تا آخرش به سیغ زدم. یکی دو چایی پر رنگ  هم روش خوردم. بعد بلند شدم سوار ماشینم شدم. گفت به شدت هوس  زن کردم. گفت از شهر خارج شدم. گفت همینطور که داشتم می رفتم این ورو اونورم چشم می گرداندم، مگر موجود ماده یزنده ای ببینم. گفت به شدت فشارم رفته بوده بالا و پشت سرهم سیگار می گیراندم. گفت یک دو ساعتی راه را رفته بودم. دیگر چاره ای نبود جر اینکه پیاده بشم و خودم برای خودم کاری بکنم. گفت وقتی جایی برای پارک پیدا کردم و ماشین را نگه داشتم دیدم موجودی داره در چندصد متری کنار یک برکه وول می خورد. گفت زد بسرم برم هم آبی به سرو رویم بزنم وهم ببینم اون چیه. گفت هوا هم گرم بود. و من هم یه زیر شلواری تنم بود. گفت لامصب اونم هار شده بود. شلوارم را کول کرده بود. گفت هرچه نزدیکتر می شدم موجود واضح تر می نمود. گفت وقتی رسیدم دیدم یک پیره زن نمی دانم چند هزار ساله دارد نمی دانم چی می شورد. گفت وقتی نزدیکش شدم. گفتم : سلام ننه. اینجا چه می کنی؟
گفت: چیزی بلغور کرد، ولی من نفهمیدم چه می گوید. دندون تو دهانش نبود. سیاه بود عین زغال و پوست تنش چروک بود و ویک صافی در پوستش به چشم نمی آمد. گفت با دست اشاره کرد که دستش را بگیرم وببرمش کنار یه درختی که اونجا بود. گفت دستش را گرفتم. گفت شیطان رفت تو جلدم. گفت بغلش کردم. گفت هرچه تنش بود در آوردم. گفت هرچه بد وبیراه گفت گوش ندادم. گفت هرچه وول خورد ولش نکردم. گفت افتادم روش و نزدیک به یک ساعت رو کارش بودم. گفت وقتی کارم تمام شد دیدم زیر اون پوست سیاه پیرزن یک سرخی نمایان شده و لبخندی سیاه، چال دهان زن را به نمایش گذاشت. گفت منم که ارضی شده بودم از خودم چندشم گرفته بود که شنیدم پیرزن می گفت.: خدا کنه پسرم به خیر دنیا و تاج پادشاهی برسی. خدا کنه پسرم تا قیام قیامت همه محتاجت باشند و تو محتاج کسی نباشی... گفت: که من دنباله ی دعای خیرش را نگرفتم، ولی تا سوار ماشین شدم همانطور دست پیرزن رو به آسمان بلند بود. 
گفت دیگه همون شد.
 تو نیکی کن ودر دجله انداز    که ایزد در بیابانت دهد باز.
وین/2012

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات