روزه ی سکوت
با روزه ی سکوت قناری چه می کنی؟
حالا که نغمه ساز نداری چه می کنی؟
وقتی "تپش تپش" لحظاتی که مانده را
در گوشه ی قفس بشماری چه می کنی؟
حس کن که بین فصل بیابان و جنگلی!
در این هوای نیمه بهاری چه می کنی؟
وقتی که ابر هستی و "مجبور" می شوی
بیهوده بر کویر بباری چه می کنی؟
بر آن گُلی که لایق عشقت نبوده است
چندین بهار، دل بسپاری چه می کنی؟
جایی که وانمود کنی عاشقی و بعد
منّت سرِ خودت بگذاری چه می کنی؟
شاعر! اگر بناست که فریاد رفته را
چون بغض در گلو بفشاری چه می کنی؟
از زندگی فقط طلب "مرگ" سهم توست
تو حقّ انتخاب نداری! چه می کنی؟
بهمن 90
زودگذر
بازیچه ی تقدیر شدم، رو به زوالم
آواره ی تاریخ منم! وای به حالم
هر"شانه به سر" خاک به سر می شود آخر
ای زندگی زودگذر! از چه بنالم؟
تقصیر قفس نیست که پرواز نکردم
وقتی "غُل و زنجیر" تو بسته ست به بالم
روءیای رهایی ست خیال شب و روزم
ای کاش به جایی برسد خواب و خیالم
دلداده ی احساسم و دلبسته ی عقلم!
مجموع نقیضینِ خیالات محالم
چون خوشه ی انگور در آتشکده ی نور
می جوشم و بی تاب رسیدن به کمالم
افروخته ام، روزیِ من آتش عشق است
دلسوخته ام، در طلب رزق حلالم
از بس که به تکرارِ خودم "آه" کشیدم
عمری ست که بر گردن آیینه وبالم
من مانده ام و مرگ...چه شد حاصل عمرم؟
هرگز ندهد عشق جوابی به سؤالم!