دیدم
به یغما رفته سرتاسر نگین هایش
گفتم
چرا راضی نباشم با همین هایش؟!
گفتم
هنوز این بی کفن باید وطن باشد
وقتی
قدمگاه تو باشد سرزمین هایش
گفتم
کجای قصه دستش را رها کردم
تا
ریخت خون کبک ها بر سنگچین هایش
این
چشم ها آن چشم های سبزِ روشن نیست
آخر
چه کردی زندگی با نازنین هایش؟
ابری
شدی! باران گرفتی! برکه ها گفتند:
دریا
نباید خیس باشد آستین هایش
یک
شب بیا مهمان این افتاده در پاییز
سیبی
برایت چیده ام از بهترین هایش
این
شعر سلاخی شده پس خوب دقت کن!
حرف
دلم قایم شده در نقطه چین هایش
|