یزدان سلحشور
امروز / روز خستهی زنبور است
روز خجستهی انگور است
می نشیند و ... می چشاند
ول کنید آبهای راکد را
وزغها را ول کنید
غبار نشسته بر چهرهی دخترکان
اشک زنان
کابوس مردانی را
که از هراس جیبهای تهی
از خواب میگریزند
جهان
چراغ سبز بزرگیست که به تصادف فکر نمیکند
هر روز شاعری میمیرد
اتاقکِ رویا خرد می شود
موتور عشق ... منفجر !
و بنزین
به قدر کافی در رگهای ما جریان دارد
تا با شعلهی دو چشم سیاه آتش بگیرد
زنبورهای خسته به پرواز نمیرسند
هواپیما بلند می شود
در ساحلی می نشیند که پریان / طلا از گیسوانشان
استخراج می کنند
و انگورها
جز به شراب شدن
از هیچ خیابانی در پاریس نمیگذرند
آفتاب را بلند کنید
می خواهم زیر برگ ها را ببینم
مورچهها را که سیب زمینی و نان به خانه می برند
و مورچهخوار را
که از شکاف میان دو سنگ
به نظرات مارکس می خندد
باران باریده است
تو قعی نیست
آبها از آسیاب
ما از زندگی افتادهایم
و مرز پُرگهر
با پرچم بازی میکند
انگار که کودکی / با کهنهی تازه َتر شدهاش!