مسلم کیانی
لکنت گرفته بود
پنج
پنجه ای به خاک خورد
گردی بلند شد و
مردی در قاب نشست
نگاه که می کنم
لختیده ام به شیشه ای که شاید
معاصر تمام نسل ها باشم
پنج
شیطان را کف داده بودم و خودم را سنگ
دهانی به باد دادم و
تنفسی به مرگ
یادم رفته بود
باید خودم را زودتر ذبح می کردم
پنج
از ساعت هفت بار جیغ کشید
تا من
شش بار از خودم پریدم
رگ هام تیر می کشید و بندبند قاب جیغ
همین که می شکستم از قاب
پتویش را کشیدم
خواب
مانده بود و من
در پتویی
منتظرش
پنج
از صبح
به خواب می رفتم و بند بندم می پاشید
تا شب
شیطان را مسخ می کردم و
به قاب می شدم
باید می دانستم
همیشه می افتاد
اتفاقی
همین
پایین
درست وقتی که رویاهات را ببویی و
به پیراهنت تنگ شوی:
پنج
بازی تمام شده
باید شانس مان را به نفر دیگری بدهیم
من و
تاسی که لکنت گرفته بود.