امین مرادی
شعر اول
مادرم نبودي
و الا از
هفتاد
سينه
شير ميخوردم
از هفتاد مردي
كه تورا به
هم نشان ميدادند
سيب گاز ميزدند
دور ميكردم
تا كوير
تا نگرانيات
تا كودكي كه
هر شب
پس از تولد
تورا
ميكشت
خودش را به خواب
ميزد
به نيلي چشمهات
وقتي غروب
بينالنهرين را به خون
مي كشاندو
رقاصهها به نيل
ميزدند
تا از نگاه
من آب بخورند اشكها
آه كدام تاريخ
بين ما مُرد؟
كه اينطور دور
افتادي
و
خاطرات را دوره ميكني در
هم
در مني كه
از سبد چيده شدم براي معجزه
وقتي سرنوشت
از بدنهايمان جدا
ميافتد
تا در زناني
بزرگ
شوم
كه انگار چيزي
از تو به ارث
بردهاند
بچرخ!
زمين از ظرافت تو
مي چرخيد
يا گيجي سيب؟
كه دارد كم
كم
از دهان همه
ميافتد
تا از دهانهي چاه
به دنيا بيايم
با لباسي چاك
چاك
از خنده هات
شعر دوم
در اين باغ
هركس از تو دَم
زد
دست به دامن زني
شد
تقريبا شبيه چهرهاي كه روي
صورتم
خوابيده
شبيه من!
كه بارها بودم
تا هربار تعدادي
تورا
در سرزمين هاي
كهن
از دهان بچهها بگيرند.
ميچرخيدي و
سيب بلاتكليف بيفتد يا نه
و من كه
چيدنم
گرفته
بود
بيفتم يا نه
در چاه
كه چارهاي جز
پذيرفتنم
نداشت.
جاي مادرم
خودت را خالي كن
در اين تاريخ
و از رقاصههايي حرف
بزن
كه از شير
گرفتند
مرا
وبه آب سپردند ميان
آتشي
كه گُل ميكرد به
اذن تو