اشرف گیلانی
شعر اول
فریاد می زنم که: ((خدایا !چه می کنی؟))
فريااااد
مي زنم كه ... به جايي نمي رسد!
فرياد مرده است، خدا مرده است، آاااااه!
از سينه هاي خسته صدايي نمي رسد
از دور مي رسم به خودم در مسير باد
در انعكاس " هيچ" صدا را نخواستم
پيشاني ام به خط تو آلوده است. وااااي!
فرياد مي زنم كه : ((خدايا! نخواستم))
فرياد مي زنم كه بپرسم : ((چه مي كنيد؟ ))
در هاي و هوي بااااد، كسي پا نمي شود!
من : اين صداي سست كه از بغض پر شده
تو : آن سكوت محض كه غوغا نمي شود
اين سهم ماست از همه ديوانه تر شويم
خاموش مانده ايم : (( خدايا! چه مي كني؟))
دلخوش نباش كه از " هيچ" پر تريم
ما زنده نيستيم. تو با ما چه مي كني؟
آغاز قصه سخت دچار سكوت بود!
پايان نمي رسيد كه .... دنيا ادامه داشت
خاموش تر شديم. از اينجا كه دره اي ست
فرياد كوه بود كه در ما ادامه داشت.
شعر
دوم
بر روی سینه ام سرت لغزید
تا میل درد و ماجرا کردیم؛
تن های ما به جان هم افتاد
در آب، تشنه خون به پا کردیم
در هم تنیده شد بدن هامان
لبخند، بی صدا قدم می زد
یک حس مبهم سراسر حرف
در زیر و روی ما قدم می زد
در سیل غم به سوی هم رفتیم
ما تشنگان پر خطر بودیم
تن های ما دچار هم بودند
در دست آب، غوطه ور بودیم
در هم تنیده شد بدن هامان
سرباز صحنه بی سپر می رفت
آغوش ما که سطح لیزی داشت
از دست آبِ تشنه در می رفت
در های و هوی دست ها گم بود
حرفی که پاره پاره می کوبید
قلبی که بی رمق می زد
در لذتی دوباره می کوبید
بر روی سینه ات سرم لغزید
بر روی سینه ام سرت افتاد
کوهی که از تب نمک می سوخت
بر روی زخم پیکرت افتاد
ما هرزگان هرچه تاریخیم
با تیغ و دشنه خاکمان کردند
در چشم ما سراب دوری بود
در آب، تشنه خاکمان کردند
دامان ما به داغ تهمت سوخت
ما درد سرسپرده ای بودیم
تن های ما چه ساده جان دادند
ما زندگان مرده ای بودیم