آزاده صالحیان
پنجره,باز
نیمی از شب,نفس من
می برد مرا
در ته مانده ی آخرین تفاله های صبح در قوری
کنار بی کفشی سنگ فرش های در دویدن ما
و موسیقی که خالی می شود
از نسیم
از دست هایی که برگهاشان
می چکند
در زمین
و پر می شود در گوشهامان
مثل دم کردن صبح با آب چرب روی تخت خواب
پنجره,باز
نیمی از شب,نفس من
جاری
تا زهدان
و جنین هایی با سر های بزرگ
زبان های کوتاه
و دست هایی که هنوز پرده هاشان قطع نشده
پخشیده بر چراغ های قرمزچهارراه ها
کنارهای صف های قطار نان
و نمکی که بر بند ناف بریده شان می زنند!
پنجره ،با... نه!
پنجره را می بندیم
نیم دیگرش
نیمه ی بی کفشی ماست
که سرش را به پنجره می کوبد.