اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 31 فروردين ماه 1403
11 شوال 1445
2024-04-19
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 49
بازدید امروز: 7285
بازدید دیروز: 17873
بازدید این هفته: 56025
بازدید این ماه: 287519
بازدید کل: 14862634
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



در پوست شیر


                                          

                                                    قباد آذرآیین


در پوست شیر                                           

شیر تعزیه، بعد از مراسم، با همان شکل و شمایل راه افتاد توی شهر.

سر راهش رسید به یک خیاطخانه...از دم در سرک کشید داخل، غرشی کرد و گفت:

-    خیاط ! فوری یک دست کت و شلوار از پارچه اعلا برای من بدوز.کت و شلواری که تابستان ها خنک باشد و زمستان ها کاملن گرم. زود دست به کار شو!

خیاط سرتاپای شیر را ورانداز کرد، سرتکان داد و گفت:

--چشم سلطان!.شما امر بفرمایید!...آی پسر،اون متر و بده به من .. تشریف بیاورید داخل سلطان قدرتمند ، چرا دم در ایستاده اید؟.

شیر رفت داخل...خیاط در حالی که وانمود می کرد دارد اندازه گیری می کند، با قیچی کاردرستش، دم شیر رااز بیخ برید گره زد دور گردنش بعد هم با یک تیپا او را از دکان انداخت بیرون..

شیرسرافکنده و ناراحت رفت و رفت تا رسید به یک کارگاه کلاه دوزی..ته مانده ی صدایش راانداخت ته گلوش و گفت:

--اوسا!زود باش یک کلاه درست و حسابی برای من بدوز...کلاهی که تابستان هاسرم را خنک نگه دارد و زمستان ها کاملن گرم.

کلاهدوز، سر تاپای شیر را ورانداز کرد، لبخندی زد و گفت:

--به دیده منت سلطان جنگل!...تشریف بیاورید داخل این کلاه ها را به سر مبارکتان امتحان کنید ببینید کدام نظر مبارک حضرت سلطان را می گیرد.

شیر، باترس و احتیاط رفت داخل کارگاه کلاه دوزی..کلاهدوز، همانطور که داشت چند تا از کلاه های آماده را روی سر شیر امتحان کرد ، با قیچی کاردرستش یال شیر را از قلفتی برید ، گره اش زد دور گردنش ، تیپایی به او زد و از کارگاه انداختش بیرون..

شیر، سرافکنده و گریان پاهای خسته اش را به زور دنبال خودش کشاند و راهش را درپیش گرفت...رسید بالای یک دره.. برای قضای حاجت از دره سرازیر شد.. سگ ها که به عمرشان موجودی آن جور عجیب غریب ندیده بودند ، دسته جمعی افتادند به جان شیر و حسابی لت و پارش کردند.

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات