قباد آذرآیین
در پوست شیر
شیر تعزیه، بعد از مراسم، با همان شکل و شمایل راه افتاد توی شهر.
سر راهش رسید به یک خیاطخانه...از دم در سرک کشید داخل، غرشی کرد و
گفت:
- خیاط
! فوری یک دست کت و شلوار از پارچه اعلا برای من بدوز.کت و شلواری که تابستان ها
خنک باشد و زمستان ها کاملن گرم. زود دست به کار شو!
خیاط سرتاپای شیر را ورانداز کرد، سرتکان داد و گفت:
--چشم سلطان!.شما امر بفرمایید!...آی پسر،اون متر و بده به من ..
تشریف بیاورید داخل سلطان قدرتمند ، چرا دم در ایستاده اید؟.
شیر رفت داخل...خیاط در حالی که وانمود می کرد دارد اندازه گیری می
کند، با قیچی کاردرستش، دم شیر رااز بیخ برید گره زد دور گردنش بعد هم با یک تیپا
او را از دکان انداخت بیرون..
شیرسرافکنده و ناراحت رفت و رفت تا رسید به یک کارگاه کلاه دوزی..ته
مانده ی صدایش راانداخت ته گلوش و گفت:
--اوسا!زود باش یک کلاه درست و حسابی برای من بدوز...کلاهی که
تابستان هاسرم را خنک نگه دارد و زمستان ها کاملن گرم.
کلاهدوز، سر تاپای شیر را ورانداز کرد، لبخندی زد و گفت:
--به دیده منت سلطان جنگل!...تشریف بیاورید داخل این کلاه ها را به
سر مبارکتان امتحان کنید ببینید کدام نظر مبارک حضرت سلطان را می گیرد.
شیر، باترس و احتیاط رفت داخل کارگاه کلاه دوزی..کلاهدوز، همانطور که
داشت چند تا از کلاه های آماده را روی سر شیر امتحان کرد ، با قیچی کاردرستش یال
شیر را از قلفتی برید ، گره اش زد دور گردنش ، تیپایی به او زد و از کارگاه
انداختش بیرون..
شیر، سرافکنده و گریان پاهای خسته اش را به زور دنبال خودش کشاند و
راهش را درپیش گرفت...رسید بالای یک دره.. برای قضای حاجت از دره سرازیر شد.. سگ
ها که به عمرشان موجودی آن جور عجیب غریب ندیده بودند ، دسته جمعی افتادند به جان
شیر و حسابی لت و پارش کردند.