مجید روانجو
کوتاه و عامیانه
دراز به دراز می افتم روی سکوت گسترده ی میان زن
و مرد. قسمتی از شانه و سرم از حاشیه ی سکوت مرد بیرون زده است و تنها قسمتی از
پاها و دست هایم در کناره ی سکوت زن قرار دارد.حاشیه سکوت مرد و زن سرد است و
نمور. متن سکوت آنان ولرم است و خواب آور.به پهلوی چپ یا راست که می غلتم سکوتشان
ترک برمی دارد.
زن می گوید: می خوام سر به تنت نباشه!
-راست می گی؟
-دروغ نمیگم
مرد می گوید:خیال می کردم هنوز باید عاشقت باشم
-حتا اگر عشق رو هم کیلویی بفروشن بازم تو عرضه
ی خرید یه گرمشو نداری
-اما من تو رو دوست دارم
زن می گوید: چه قدر؟
-اون قدر که حاضرم خرخره تو بجوم
-پس سعی می کنم عاشقت بمونم
مرد لبخند می زند و بر میخیزد.رو به پنجره ی
مشرف به خیابان می ایستد. پنجره را تا نیمه باز می کند. هوای سرد و صدای رفت و آمد
اتومبیل ها هل می خورد در اتاق.زن در خود مچاله می شود.بعد برمی خیزد و به مرد
نزدیک می شود.
زن می گوید: دوستت دارم ، باور کن راست می گم
مرد با آخرین بلندی صدایش فریاد می زند:
-برو، برو، از زندگی ام برو بیرون، نمی خوام
ببینمت، اصلن برو گم شو!
من با دستی که نمی دانم دست مرد است یا زن از
پنجره پرت می شوم و برای مدتی معلق می مانم بین زمین و آسمان. بعد آرام آرام محو
می شوم در صدای خنده ی مرد وزن که در آمیخته است با آژیر آمبولانسی که دارد به
آهستگی دور میشود.