علی
عبدالرضایی
چند شعر تازه از علی
عبدالرضایی
« حقوق بشر »
قفسی
در هال و آکواریومی در پذیرایی
دکورِ
آزادی ست
این
خانه نیست که او دارد
زندان
است
آسمان
را
از صاحبش غصب کرده
عشق
را
در قفس از سقف آویزان
که
آزادی از دهن نیفتد
در
خانه ی این مدافع آدم
آکواریومی
که فکر می کند زیباست
زندان
است
زنی
که چای آورده با چادر
آلکاتراس
آقای
مبارز چه می داند
سه
ربع زمین مال ماهی هاست
که
آسمان
خانه
ی مرغ عشق
آقای
مبارز
سالهاست
که می جنگد
برای
آزادی
در
حالی که زندانبان است
« عشق »
آنقدر
بگویی که پوک شود
بنویسی
براش، هی بنویسی
طوری
که دیگر لباس نخواهد
و
هر چه گفت بشنوی، بگویی چشم!
جوری
که دیگر نبیند
بااینهمه
اینها همه کافی نیست
برو
جلو
بپرس
چقدره؟
چند
می شه و خلاص!
« پانتومیم »
دریا
دهانی دارد پُر
حتی اگر تف کند
غرق می شویم
و این بادِ موسمی
که با صدای صحرا می آید
جز اینکه روزها را جابجا کند
کاری نمی تواند بکند
سردیم و داریم
مثل دو مرغابی
به تنهائیِ هم نوک می زنیم
که لک لکی از آسمان غروب
مثل پاهای لخت زن
رد می شود
مرد می زند محکم
توی گوش او
« ناراحت نباش عزیزم
احتمالن این اطراف
یکی دارد فیلم می گیرد»
زن چرخ می خورد
پای راستش بر ماسه می لغزد
و می افتد
« نگران نباش
فقط کمی صورتش ماتیکی شده »
و ماشینی که دارد در ماسه چرخ می کارد
ردّ سیاهی روی گردنش می گذارد
حتی نمی گذارد داد بزند
« چه پانتومیمِ دل انگیزی
چرا اشک می ریزی؟ »
« سه چرخه »
نیمرویی
نوشتم خواندنی
و
شعری سرخ کردم خوردنی
پیش
از آنکه بیایی
پیش
از آنکه بیایم
دوچرخه را درآوردی
و
با شلوارِ راه راه
تا
می توانستی رکاب زدی
پیش
از آنکه بیایی
بعد
از آنکه رفتی
من
غروبِ تمام روزها بودم
نیمرویی نوشتم دوزرده
حتی
شعری
داغ تر از نیمروز پختم
بعد از تو آمده بود
« قتل »
شده
هرگز دو تا دو تا بروی
توی
خواب
و یکی را گم بکنی
که
حاضر باشد ... ؟
هرگز
برای کسی مرده ای
که شاعر باشد؟
من
اگر شاعر بودم
تو
را می کشتم
و
در باغچه ی پشتِ خانه می کاشتم
که
شعرم گل بدهد
یا
دفن می کردمت در سطری
مثل
یک کلمه
تنت
را با نقطه می پوشاندم
و
در شعری داغ چنان می جوشاندم
که
وقتی می خوانندت
بوی
بد حال شان را به هم بزند
آنوقت
می شدی یکی
یا
یکی مثل من
که
تو را گم کرده
سالهاست
برات می میرد
« اندروژنی »
نفس
های مردانه ای که سلول را لول کرده بود
مال
او نبود
لبی
که روی گردنش گنجشک می نشست
زبانی
که می ریخت در گوش
و
دستی که گیر کرده بود زیر شورت
مال
دوست دخترش نبود
از
سلول روبرو صدای درد
یا
دری
که رو به ثانیه باز می شد
می آمد
و
در سرش
زیبائیِ
دوست دخترش
که
کشور کوچکی بود
مثل
موزیکی ملایم گشت می زد
هم
سلولی ش
قطره
اشکی را که دل نداشت بیفتد
اول
از مژگان چشم چپ اش چید
بعد لیس زد
و
در گوش راستش آرام گفت
وقتی که ما نمی دانستیم
که هستیم
روزها
مثل هم بودند
غصه
نخور!
کاری
نیست
که
زنی
با زن دیگر نکند