سعید آژده
پرنده ها چه زود می خوابند
شب، شوق سرودن
آرام از منشورهای اتّفاقم می گذرد
چه آشفته ام؟!
هنگام که بر آمدن ِآهی
گره از بخت ِگیاهی نمی گشاید!
تقدیر روی سلول
های سینه
شانه بر موهای من می کِشد
با بوی دلربای شکسته
که مُهره ها از مرگ ِماه می ربود
«مینا»یی که بر سرت از همیشه زیباتر است
از همان بینایی برگ
لای شاخه های شب
پرنده ها چه زود می خوابند
وقتی وزش آرام باد
اختران عبور می دهد
این شانه ها هر چه صبور باشند
طاقت اشک نخواهند داشت
تردید خواب هایی که اگر بریده شوند
پرواز از پرسش خویش می افتد!
شب شوق ِگریه دارم
وقتی از گریز منشورها
هنجارها یادم نمی آیند
چه باوری از بوسه داشته م
این گونه بو
به گیسوی زهرا که می کنم
گریه ام می گیرد...
بو به ریشه ی گیاهانی
که گره از گناهشان گشوده م
امّا هنوز دست
این تقدیر
موهای سینه م چنگ می زند
دکمه هام می بندم
روی منشورهای موازی
خورشید مگر گناه کرده
که چنین بر زخم های او سایه می زنند
پرنده ها چه زود
می خوابند....
درخت هنوز دردش
با کسی نگفته
من امّا زخم هام
را
همه تو می دانی.