اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 31 فروردين ماه 1403
11 شوال 1445
2024-04-19
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 50
بازدید امروز: 4505
بازدید دیروز: 17873
بازدید این هفته: 53245
بازدید این ماه: 284739
بازدید کل: 14859854
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



روایت وحشی

                                         
                                            امیر امیری






روایت وحشی


می گن خونش همچین قرمز بوده که بیشتر به سیاهی می خورده. وقتی هم فواره بسته بود تمام آدم های اطرافش رو سیاه کرد. وقتی هم که گفته بود حسین همه از بس تعجب کرده بودند داشتند دیوونه می شدند. قصابه که دیوونه شد و زد به کوه و بیابون. می گن روز بعدش رفتن آقا رو بردن سر ِ جای گاو. گاوه هنوز بدون سر همونجا بود، اما خدا خواسته بود ، هیچ کثافتی نکرده بود. مثل اینکه همین تازه سرش بریده باشن.آقا اومده بود زیر ِ لب دعا و ذکر خونده بود، خون گاو لخته شده بود اما خشک نشده بود. میگن حتی یه مگس هم اون اطراف پر نمی زد. انگاری گاوه اصلا مرده نبود. آقا گفته بود فرشته ها دورش حلقه زدن و مواظبن. آقا گفته بود باید برن قصاب رو پیدا کنن بیارن بالا سر جنازه.

میگن گاوه وقتی ده نفری دست و پاشو گرفته بودن راست تو چشم قصابش نگاه کرده و قیافه اش رو قبل از مردن از بر کرده. آقا قبل از اینکه این جریان پیش بیاد بهش گفته بوده که توی چشم حیوونی که می خواهی بکشی نگاه نکن.حیوون نمی فهمه ، کینه میگیره و اون دنیا ازت بازخواست میکنه.

میگن تا چند سال بعدش هم خون گاوه پاک نشده بود و مردم می رفتن از خاک اونجا حاجت می گرفتن . میگن آقا وقتی دیده مردم اونجارو کردن امامزاده ، زمینشو خریده گندم کاشته ، ولی هیچ بار نیاورده بود. میگن که قصابه رفت و در امامزاده نشست و تا آخر عمرش فقط می گفته غلط کردم، گه خوردم و خاک بر سرش می ریخته.

صاحاب گاوه؟

میگن اسمش رجب بوده. گاو رو کشته بوده برای نذر زنش که بچه دار بشه، میگن خود ِ رجب وقتی که ده نفری دست و پای گاو رو گرفته بودند ، سر گاو رو گرفته بوده که قصابه راحت شاهرگ بزنه ، میگن گاوه هیچ دست و پا نزده بوده و فقط می خواسته سرشو تکون بده که نمی تونست. میگن شاهرگشو که زدن خون فواره زد و رفت تا ده متر اون طرفتر. میگن گاوه خیلی هیکلی و بزرگ بوده. وقتی داشتن گردنشو جدا می کردن و می خواستن گلوش رو پاره کنن، همینکه کارد رو هی می کشیدن روی گردنش یه دفعه نه دو دفعه امام حسین رو صدا کرده بود. میگن همه وقتی شنیدن پریدن عقب و به گاوه نیگاه می کردن. آقا که اومده بوده و ذکر و دعا رو که خونده بود بعد به رجب گفته بود " حلال شده، برو پوستش رو بکن و بخورش" میگن رجب دو روز بعدش پوست گاوه رو کنده بود و گوشتش رو تیکه کرده بود و سفره انداخته بود به چه بزرگی و همه اومده بودند.میگن مردم می خوردن و گریه می کردن و می گفتن یا حسین. میگن رجب هر چه به زنش می گفت بخوره ، نمی خورده و می گفته " گاوه ناراضی بوده. خدا راضی نبوده" و گریه می کرده، میگن رجب به زور لقمه می گرفته و می کرده تو دهن زنش و می گفته " بخور پدرسگ، این گاو اسم امام حسین آورده، بخور. من بچه می خوام"

چی اون؟

آره میگن راست بوده، رجب وقتی داشته بعد از دو روز پوست گاو رو می کنده، وقتی شکم گاوه رو پاره می کنه می بینه، گاوه بچه داشته، میگن بازم آقا رو خبر کردن و آقا گفته بود این یعنی زنت بچه دار میشه. میگن وقتی به گوش قصاب میرسه که گاوه بچه داشته، خودشو با همون چاقو کنار در ِ امامزاده می کشه. حالا امامزاده خراب شده.

میگن رجب گوشت ِ گوساله ی توی شکم گاوه رو پخته و به زور داده به زنش خورده. میگن مردم از سر سفره که بلند می شدن استخونها رو هم با خودشون می بردن تو خونه شون آویزون می کردن. میگن پوست گاوه رو تیکه تیکه کردن و بردن چسبوندن به در و دیوار خونه شون.

میگن که آقا دور زمین رو سیم خاردار کشیده بود و هیچکس رو راه نمی داده تو. میگن خودش روزی دو سه بار می رفته اونجا می نشسته و ذکر می خونده. اوائل روزی دو سه بار بوده و بعد اینقدر ادامه داد تا دیگه رفت و همونجا موند.میگن مردم برای اینکه برن براش اونجا یه اتاق بسازن سر و دست می شکستن. هر کی می رفت کمکش یه مشت خاک بر میداشت می برد خونه اش می ذاشت سر طاقچه. میگن رجب یه مشت برده بوده و ریخته بود توی دامن زنش که بچه اش پاک بدنیا بیاد.

میگن شکم زن رجب که بالا اومد همه چی یه جورایی شد. اونایی که هنوز یادشونه میگن هوا صبحها زودتر روشن میشد و مردم به نمازهاشون نمی رسیدن. شبهام زودتر تاریک می شد. میگن شبها همیشه صدای گرگ می اومده که انگار به آبادی نزدیکتر شده بودن. میگن امامزداده از وقتی قصابه خودشو کشته بود شده بود خونه ی گرگها. میگن دیگه کسی شبها از خونه اش بیرون نمی اومده و میگن فقط آقا بوده که شبهای جمعه می رفت وسط میدون ده می نشست و برای خودش دعای کمیل می خوند. همه قسم می خورن که هر چی شکم زن رجب بیشتر بالا می اومده، ده بیشتر یه جورایی میشده.

چی؟

نه هیچکس نمی دونه دقیقا چطوری. میگن فقط عجیب شده بود، مثلا خروسها برعکس صدا می زدند و میگن گاوهای آبادی همه بلا استثناء خشک شدن، هیچکدومشون حامله نمی شدن. میگن گاوها بعضی وقت ها بدجوری شاخ می زدن. میگن هیچ کس جرات نداشت به گاوها حتی یه شلاق بزنه.

ماه پنجم حاملگی زن رجب دیگه روزها هم مثل قبل روشن نبود، میگن انگار همیشه گرد و غبار توی هوا بود. اونهم توی زمستون بی هیچ بادی که بتونه خاک رو بلند کنه. میگن همینکه زن رجب رو درد می گرفت ، گاوها ماغ می کشیدند و این طرف و اون طرف می دویدند. مردم فقط از سر راهشون کنار می رفتند.

میگن زن رجب هیچوقت نخندید، میگن حتی یه بار از اینکه حامله است خوشحال نشد. میگن فقط رجب بوده که چپ و راست سور میداده و سفره می نداخته و جست و خیز می کرده. میگن رجب از اون سرمایه دارهای ده بوده. میگن روزی که رضا بعد از شش ماه پیداش شد ، زن رجب هفت ماهه بود. میگن رضا همینکه اومده بوده خونه ی رجب شروع کرده بود راجع به سهراب ارا...

سهراب؟ نگفتم؟ همون قصابه که خودش رو کشت.

آره می گفته که سهراب از اول دیوونه بوده و مگه چی دیده بود و گاو که حرف نمی زنه و از این مزخرفات که یه دفعه زن رجب درد می گیردش. آره ، درد زایمون.میگن رفتن سراغ یه قابله به اسم ننه بلقیس و دنبال آقا که بیاد پشت ِ در ذکر بخونه که بچه سالم دنیا بیاد. میگن رجب هول برش داشته بود و میزد تو سر خودش که چرا حالا به دنیا اومده؟

میگن عینهو زنها گریه می کرده که نکنه بچه بمیره.

به خدا اونها که یادشونه قسم می خوردن که هر چی حیوون تو ده بوده از گاو و گوسفند و بز بگیر تا مرغ و خروس و جوجه پشت ِ در خونه ی رجب جمع شده بودند و هیچ سر و صدا هم نمی کردند. میگن رجب رفته بوده بره توی کوچه که حیوونها رو جلوی در دیده بوده و افتاده بود دنبالشون. فقط یه نفر دیده بود که رجب افتاده بود دنبال حیوونها که دورشون کنه و تا بیرون ده هم دنبالشون کرده، ولی دیگه هیچکس رجب رو ندید.

میگن بچه که دنیا اومده، عین بچه ی نه ماهه کامل بوده و سالم و اندازه اش هم خوب بوده، وقتی اومده بودن دنبال باباش دیدن نیست، اولاش فکر کرده بودن که رفته جایی و برمیگرده، ولی دیگه هیچکس یادش نیست که رجب برگشته باشه.

میگن بچه بی پدر بزرگ شد. میگن از همون موقع تولد چشمهاش باز بوده. یه نفر برام قسم خورد که بچه یه ماه بعد از تولد روی پاهاش می ایستاده و یه ماه و نیم بعد از تولد روی پاهاش راه می رفته. میگن وقتی ده دوازده ساله بوده خیلی بچه ی تر و فرزی بوده، همه کارهای خونه و بیرون خونه رو خودش می کرده. میگن می رفت دو تا سطل آب از وسط میدون ده پر میکرد و می آورد و عین خیالش نبود، یا اینکه وقتی بزرگتر شده بوده عین آب خوردن زمین رو با گاو آهن و گاوهای خودشون شخم می زد.

میگن هیچکس مثل اون گاوها رو اهلی نمی کرد. همینکه بوش رو می فهمیدن می رفتن طرفش. میگن انگار زبون هم رو می فهمیدن. گاوها هر کاری براش می کردن. میگن اصلا نمی پرسید که بابام چی شده، به همه می گفته بابام مرده. میگن وقتی بزرگتر شده بود از مادرش پرسیده که گاوی که سرشو بریدن و گفته حسین چی بوده؟ میگن مادره اینو که شنیده گیج شد و افتاد توی کوچه و بازار به پرس و جو کردن، وقتی همه یادشون اومد که گاوی که کشته بودن و گفته بود حسین و یه بچه هم از شکمش بیرون آوردن نر بوده دوباره هول و ولا افتاد تو مردم.

میگن مردم هی از هم می پرسیدن چطور یادمون نبود. میگن وقتی مردم اینو فهمیدن یه روز همه جمع شده بودن که برن پیش آقا. میگن وقتی رسیدن دم اتاق آقا هر چی در زدن در رو باز نکرد. میگن وقتی یکی در رو باز کرد و همه رفتن تو، آقا رو دیدن که خودشو حلق آویز کرده . میگن زن بوده که جیغ می کشیده و فرار می کرده و مردها هم هی فاتحه می خوندند و صلوات می فرستادند.تا یکی دو ساعت می ترسیدن درش بیارن. حتی مردها. میگن وقتی پایینش آوردن خیلی سنگین بود. میگن یه پیرمرد 70-80 ساله ی 160سانتی اندازه یه گاو وزن داشت. اوایل همه فکر می کردن کار اجنه و شیطون و اینجور چیزهاست ولی بعدا از اینور و اونور معلوم شد که خودشو کشته و انگاری از جریان نر بودن گاو هم خبر داشته. میگن به همین خاطر هیچکس جرات نکرد خاکش کنه. میگن بردن انداختنش وسط بیابون و روش سنگ ریختن و برگشتن.میگن کسی که از خر جنازه اش پایین کشید و سنگ ریخت روش بچه ی رجب بود، بسکه نترس بوده.

میگن بچه ی اولی که بچه ی رجب زایید پسر بوده که هیچوقت معلوم نشد باباش کی بود. دیگه هیچکس هم پی اش رو نگرفت که بابای بچه کی هست. میگن همه می ترسیدن پی خونواده رجب حرف دربیارن. لابد می ترسیدن. اونایی که برای من تعریف کردن میگن دیگه اتفاق عجیبی نیفتاد، غیر از اینکه هر از گاهی گاوها وحشی میشدن و بعضی وقتها از طرف بیابون صدای قرآن خوندن به گوش می رسید که اونهم از بس شنیده بودن عادی شده بود.

میگن روزی که دختر رجب مرد هنوز اسم نداشت. حتی مادرش بهش میگفت دختر و مردم می گفتند بچه ی رجب. میگن روزی که مرد گاوها تا صبح ماغ می کشیدند و هیچ دوتا گاوی با هم دیده نمی شده. میگن دیگه اتفاق آنچنانی نیفتاد تا همین دیروز که کارگرهای راه سازی یه جنازه ی سالم 160 سانتی پیدا کردند که یه بچه هم توی شکمش بود.


 







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات