محمد حسن مرتجا
...
خودسوزی مثلثی با شیپوری بنفش بر دهان
و سِحر چشمانی که نیم کبوتر شد و نیم کلاغ.
اینجایم , ایستاده
با سرعتی سیاه که رعشه ها را از بیخ وبن می سوزاند وپاره می کند
وبوی سیم سوخته
و قیر بیداد می کند
وگیاهان گرد تا گردم را تاریک می کند
ای گرد باد .بادگرد.که امده ای از انسوی جاده
وایستاده ای بر خط سفید و لخت می شاشی
و جلویت صفی از ماشین ها و ارابه ها وعابران
که وقعی به انها هیچ نمی گذاری
تو که ای؟/ خلاصه ی کولیان جهان با طلسمات و خرمهره
ها ورنگهای بی تاب بر تن وگردن؟!
و تو که انی دیگر پا بر انسوی جاده .بر بیابان می گذاری
و ضامن بمب
را می کشی
و به هزار تکه وپاره گودِ چشمان هوا می شوی
ها...با توام ! تو که جزییات تخیلت به راه مانده و نرفته
ام
بر گرد گردنم طناب پیچ می شود.......
دارد مات از مات شدن
خیره از خیره کشیدن را می کشد گرد باد
اوست، این خاکی که هلال ماه را دم می گیرد
عقربی با نیشی متواسع و چرخان بیرون آمده از سوراخی...
گوژپشت نتردام!
شکل هرچه دم می گیردت مرتب!
(.............................................)
بکت با سری چرخ دار
مغرب و مشرقش ریزان در برج و باروهای کنگره دار...
امضای خاک برصفحه ی دشوار!
سیخ شدن موهایم در امتداد خط استوا
و پرت شدن گنه کارانم از او
یا شیرجه شناگر روس
در قالب صورتم
و فرو شدن و سر بر اوردنش از اب
و برق زدن چشمها و سینه ها و رانهایش
نگاه ... نگاه!
به هر سو می خواهی بار می دهد
بر مانیتوری که به هیزمی روشن کوک و وصل است
باز کن هر صفحه و سایت بر عدم و نا عدم
اینترنتی فوق زمینی
گذشته از جنگ ستاره گان
تنی که هست و نیست
وسیخی داغ از تنور شاهان
شاهان سخت معنی و غروب
بر چشم سطری که از چشم سطری دیگر زده بیرون
نادیده گی بر اصل و نسب
و اسب که نعلش خون است
فرزند ... فرزنده اِاگی
فرزند اگی...
رعشه... رعشه... رعشه
بر تن و روح و مادرم
که می گفت:
عزرائیل از کنارت گذشت
می گذرد
می گذراند
از این سطرهای گردباد، بادگرد
بسیار بر من گذشته است
نقطه نقطه ای از تنم
که دستی جلوی
پرندگان مرئی و نامرئی می پاشد
و رعشه ای در دشت و بیابان
از نگاه قیر، خط سفید، آسفالت
علامتهای رانندگی
رعشه ای که انعکاسش به هزار کوی و برزن
قرنها در صدای قره نی می بردم
و برم میگرداند
- بر
می گرداند چه؟
که سرم به سنگ می کوبد
که چقدر ا ین دم نفوذ می کند
در کوه و کمر و وحش
تا جایی عقل پاپتی و عریان و نیمه دیوانه بگریزد:
دارد می کشندم... شکنجه ام می کند.
انضباط نفسهایم را از نقطه بالا می آورد
امضائیم می کند
هیچم... صفرم
و چقدر بازدم کمند می اندازد:
خفه شو!
نمی شوم!
نمی شوم همیشه سنگی از نمی شوم در خود دارد
که سنگین ترش
می کند
مثل نمی بینم... نمیروم... نمی خواهم