چای می ریزم روی قایق
وپارومی زنم
درخودم
آرزوی مرگ کسی
اسب هاراجوان ترمی کند
اسب های سرزمینی زیباترند
که موج دریایش نتواند
ازاین سطرهابالاتربیاید
وخورشیدکاغذی اش
پیداباشددرافق
خشکی ها
شن ها
آیانظم جنگل شعرتورا
بهم خواهندریخت؟
خدای خون دراین خاک ریشه دوانیده
دشت درعزای چشمهایت صبرکرد
شیهه بکش
که نامه ی این بطری تقدیم توشود
نه به خواب های یک سوارکارمرده