لیلا مهرپویا
معمای تنها
.........
به اندازه ی همه چیز
ِ چیزهای روی زمین
بزرگ نیست خورشید
درون آسمان
بزرگتر نیست بزرگترین
اوی زمین
آنجا که باید مشتی
میان من و تو انداخته شود
آرنج های شکسته به
دادمان می رسند
با پنجه هایی محکم تر
از سم اسب های آزاد
آنها که، آنجا که،
باکارهایی که،
تمام نشدنی است حرف
آخر دنیا
با هم راه نرفتیم
با هم تنها نبودیم
این کلمات از سخن
طولانی ترند
اینکه بانو با بانو
با بانو با خود بانو همیشه با بانو
این که او فکر می کرد
زمین تقسیم بر دو می شود خانه ی دو
دو آدم
دو حرف
دو سلام
و نگهدارهایی که با
خدا نبودند
زمین برای من و تو
تنگ است بیا آسمان بسازیم
آسمان برای من و تو
تنگ است بیا دنیا دنیا بسازیم
دنیا دنیا برای من و
تو تنگ است بیا بسازیم
این بهترین راه حل
است
قوطی کبریت ها ساخته
شده اند
کبریت ها ساخته شده
اند
و آتش
راه حل سوم ساختن است
قرار گذاشته ام با
یار
مدادها را هرگز تنبیه
نکنم
کاغذ ها را هرگز نکنم
با یار
یار قرار می گذارد
تنها باشد
روی میز نهارخوری
به شام آخر فکر کند
این آخرین خورشید
بزرگ اسمان است
که امشب ماه شد فردا ابر
آخرین، حرف بزرگی نبود
بزرگتر حرف می
زند
نهار تنها
شعر دوم
جسم توهم
..........
دل در گریبان وگریبان در کسی
کسی در دل و دل در گریبان کسی
کسی
خواستن را می خواهد خواستنی
او که نیست اما سایه اش بر وبال گردنم
هست و جسدش تا انتها دور
باورم نمی شود
اسب ها با صدای شیهه عاشق می شوند
و من در صورتی گل ها لکه های خون دیدم
خطوطی نا منحنی از رفتن
خطوطی کج از ایستادن
کج مثل برخورد دو شمشیر از ته دل
باورت نمی شود
من با کاغذها کبریت بازی می کنم
به خودکار دستم می گویم بیا پاک کن های
خوبی باشیم
نشد رفیق
آن ها که در یک نفر آمدند با خود سلاح یادت
بخیر داشتند
آن یک نفر گفتند
در شبیه سازی یک آدم سایه ها دخیل نیستند
توهم است
توهم
تا سر میز صبحانه نزدیک می آید
و تا میز صبحانه ی هر روز دیگر
توهم
کار خودش را می کند
زنگ در را به صدا در می آورد
روی میز گل می گذارد
و آهسته من را از پشت بغل میکند.