زبیده حسینی
بخشی از وجود تو در خواب است
بیدار نمی شود ، وقتی که با تکه ای از روشنایی
به سیم
های رابطه چسبیده ام
بیداری ِ خیابان از بازوی تو می پَرد
بخشی از تو در خواب است
با نیمه ای از رویا به ملاقات رنگ می
روی
و چشم ها در یک رقابت پنهان
به روز می رسند
به همین دقیقه ها:
ایستادن در روزمره گی و زل زدن به نور
که در قدم های تو می رقصد
تو ناچار به حمل کردنی
و چرخاندن آن چیزی که در بطن تو پرده ها را می
کشد
بخشی از تو را به کشتن ِ صداها می برد
به
بخشیدن ِ لحظه ای از هیاهو به گوش
به چشم
و تنی که از راز برنگشته است