ارمغان بهداروند
598
خيلي دلم مي خواست در عكس
بخنديم
و خودمان را گول بزنيم كه
يعني شاد بوديم
و نبوديم...
اين را رنگ ها مي گفتند
و كلماتي كه در بك گراند عكس
ها به ديوار پاشيده شده بودند.
متولد ارديبهشت بودم
در خانواده اي كه خيلي دلش
مي خواست در عكس بخندد.
قطار، زندگي ما بود
زندگي پدر كه در قطار مي دويد
زندگي من كه با قطار مي دويدم.
جنگ شد وُ جنگ تمام شد
و ما كه چيزي مثل دست، پا،
چشم كم داشتيم
براي مسافران قطار فوق العاده
ي تهران
دست تكان داديم
اما از اعصاب ما جنگ، يك قدم
هم عقب نشيني نكرد.
حالا كه اين وصيتنامه علني مي
شود
از خودم مي پرسم
اگر قرار باشد جنگ را صرف
كنيم
كدام يك از ما مفقودالاثر
خواهد شد!
شعر دوم
راشهاي
از جنگ برگشته
........
دكمه هاي
پيراهنت را مي بستم
و گره
كراوتت را...
ساقدوش
غمگيني هستم
كه در
ميدان فردوسي
اسفند
دود ميكند وُ روي سرت نقل ميپاشد...
چرا پياده رو
اين قدر عجله دارد
ما
اسكلتهايي هستيم
كه از
جنگ برگشته ايم...
سربازهايي
كه دست و پايشان را قرض دادند
تا تو
با زبان مادري بگويي: «دوستت دارم»!
عقب نشيني
مي كنيم!
مادرم
خرمشهر را در چمدان گذاشت
پدرم
كارون را بغل ميكرد و «يا ولدي» ميخواند
كاش
عقرب بوديم
و
لااقل خودمان را خلاص ميكرديم...
برگرديد
به قابهايتان
شگون
ندارد
سياه و
سفيدتر از اين باشيم
در شب
دامادي!
روي
سرت نقل مي پاشيدم
خرمشهر
سر خم ميكرد
و
«ابوهادي» در بارانداز بندر دور عروساش يزله ميكرد...