اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 259
بازدید امروز: 12624
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 25811
بازدید این ماه: 111417
بازدید کل: 14686532
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



آن کلاغ، کلاغِ سفید

                                        
                                         دکتر حسین خسروی



 

 

آن کلاغ، کلاغِ سفید

 

مرد هر روز صبح زود با یک خر و دو گاو به مزرعه‌اش در پای کوه می‌رفت. آنقدر راهش زیاد بود که نمی‌توانست ظهر برای ناهار خوردن به خانه برگردد؛ برای همین ناهاری مختصر همراهش می‌برد. در طول روز سرگرم کار در مزرعه می‌شد. زمین را شخم می‌زد. گندم یا جو درو می‌کرد. داسش را تیز می‌کرد. علف‌های هرز را از کرت‌های لوبیا و عدس می‌چید. به گاوان یونجه و آب می‌داد. مسیر آب را لای‌روبی می‌کرد. درختان بادام و زردآلو را هرس می‌کرد. به نهال‌ها آب می‌داد. کنارشان شاخه‌های پشتیوان می‌نشاند. شاخه‌های تازه رُسته را نوازش می‌کرد و نیم‌روز نشده، خسته از کار ، کنار چشمه می‌رفت و زیر سایه‌ی بیدِ همچون خودش کهنسال می‌نشست. آتش می‌افروخت. آب می‌جوشاند. چای تازه‌دم می‌نوشید. کیسه‌ی توتون را درمی‌آورد. با حوصله چپقش را چاق می‌کرد. با تکه‌ای آتش آن را می‌گیراند. به آرامی می‌کشید و دوباره به سطرهای بالا برمی‌گشت.

نیم‌روز که می‌شد، با تنِ خسته‌تر به سایه‌سار می‌آمد و این بار بساط مهمانیِ تنهاییش را به گونه‌ای دیگر می‌چید. اول با چند تکه هیزم به آتشی که رو به خاموشی می‌رفت جانی تازه می‌داد؛ بعد کنار اجاق خاک را صاف می‌کرد. سفره را روی زمین می‌گسترد. نانش را میان سفره می‌گذاشت. تکه پنیری اگر داشت،روی سبزی تازه‌ای می‌گذاشت که خود چیده و شسته بود. خوردن نان گندم، پنیر گوسفندی و سبزی تازه قوای از دست رفته را به تنش بازمی‌آورد، اگر که آن کلاغ می‌گذاشت.

آن کلاغ سفید بود. سفیدِ سفید. شاید امروزه کم‌تر کسی به یاد داشته باشد، ولی در عصری که این کشاورز و آن کلاغ می‌زیستند، همه‌ی کلاغان سفید بودند. نوک سفید، پا سفید، بال‌ سفید، پرها یک‌دست سفید؛ فقط سمت راست و چپِ منقار جایی که می‌شود گفت لب‌های پرنده است، کمی صورتی می‌زد. همین و بس؛ باقی بدن کاملاً سفید بود. کلاغ قصه‌ی ما هم سفید بود و در خانواده‌ی بزرگ کلاغان از طایفه‌ی زاغی شمرده می‌شد. کلاغِ زاغی همه‌جا دیده می‌شود. بسیار فضول است و خیلی زود احساس خودمانی بودن به او دست می‌دهد؛ هر چیزی کنجکاویش را برمی‌انگیزد. همه چیز را وارسی می‌کند. در عین حال بسیار ترسو یا از دید مثبت محافظه‌کارست. جالب این‌جاست که این فضول اصلاً از فضولی دیگران خوشش نمی‌آید. کافی است کسی چند قدمی به طرفش برود یا نیم نگاهی به او بیفکند، با شتاب عکس‌العمل نشان می‌دهد. اول با رقصِ پا دور می‌شود و بعد اگر ‌دید که نگاه هنوز ادامه دارد، می‌پرد و می‌رود.

روزی از روزها، این کلاغ زاغی از لانه‌اش،در میان شاخه‌های پربرگ سپیداری تنومند، بال زد؛ بالا گرفت و  رفت. آنقدر رفت و رفت که چند پاره از زمان را بی‌آنکه بداند پشت سر گذاشت و آمد و آمد تا چند پهنه از زمین را هم زیر بال گذاشت و به مزرعه‌ای رسید که کشاورزش با دو گاو سفید و سیاه زمین را شخم می‌زد. کلاغ جسور پروازکنان به گاوان سیاه و سفید نزدیک شد و بی‌آنکه بخواهد، روی یوغ، روی گردن گاو سیاه نشست. گاوِ سیاه سرش را تکان داد که دور شو. کلاغ از شاخ‌های بلندِ گاو نترسید. کلاغ‌ها از گاوِ خسته نمی‌ترسند حتی اگر آن گاوِ خسته، سیاه باشد. مرد دست تکان داد و فریاد زد که دور شو . کلاغ‌ از دستان مرد یا فریاد او ترسید و پرید، اما دور نشد؛ رفت و در همان نزدیکی نشست. کلاغِ رانده‌شده که به شدت گرسنه بود، پیش از رسیدنِ وقت ناهار و آمدنِ مرد کشاورز ، سفره‌ی او را با منقار سختش پاره کرد. غذایش را ریخت. نانش را خورد و سیر که شد رفت. آن روز پیرمرد گرسنه ماند و فقط توانست کمی سبزی بخورد.

روزهای بعد دوباره و سه باره و چندباره این داستان تکرار شد. پیرمرد به سبب گرسنگی، بعد از ظهرها دیگر رمقی برای کار کردن نداشت. در روز آخر حتی زودتر از همیشه به خانه برگشت و وقتی رسید نای حرکت نداشت. چند روزی در خانه ماند و به خودسازی پرداخت و تجدید قوا کرد. در این مدت مدام در فکر آن کلاغ بود. هزار جور فکر کرد و نقشه کشید. بارها با کلاغ از راه دور و در عالم خیال مکالمه کرد. او را به محاکمه کشید. اتهام تجاوز به حریم خصوصی دیگران را به او ،آقا یا خانم کلاغ، ابلاغ کرد. از او توضیح خواست. دلایلش را ناکافی و دفاعیاتش را نامعتبر دانست و حکم به گناهکار بودن او داد: اگر گرسنه‌ای، باش؛ دلیل نمی‌شود نان دیگران را بخوری. اگر نان دیگران را می‌خوری چرا نمکدان می‌شکنی؟ هر چه را دوست داری می‌خوری و هر را نمی‌خواهی روی زمین می‌ریزی. خجالت ... شرم ... حیا؛ عدل ... انصاف ... وجدان؛ احترام ... اعتماد ... آبروداری؛ تا کنون چیزی از این مقولات شنیده‌ای؟ اصلاً چیزی می‌شنوی؟ نه؟ خیلی خب! من هم می‌دانم چه کنم! بگرد تا بگردیم!

چند روز که گذشت، پیرمرد نیروی خود را بازیافت و با اراده‌ای استوار و عزمی جزم روانه‌ی مزرعه شد. وقتی رسید، بر خلاف گذشته، مشتاقِ دیدن کلاغ بود. همه جا را می‌پایید؛ روی درخت‌ها، لابه‌لای بوته‌ها، کنار آب و ... زیر درخت بید. بالاخره باید یک جایی پیدایش می‌شد، ولی انتظار بی‌نتیجه بود. کشاورز لوازمش را زیر بید گذاشت و به کار پرداخت. فکر کرد شاید در چند روزی که نبوده، کلاغ‌ به فکر نقل مکان افتاده و سراغ سفره‌ی دیگری رفته. اگر هم نرفته باشد، تا ظهر پیدایش می‌شود. در مزرعه کارهای عقب‌افتاده زیاد بود. همه‌ی کِشت‌ها تشنه بودند. آب دادن به همه دو سه روز وقت می‌خواست، اما برخی ضعیف‌تر و تشنه‌تر بودند. همان اولِ صبحی آب را به کرت لوبیاها روانه کرد و در عین حال مراقب اوضاع هم بود. این کلاغ از آن‌هایی نیست که به این زودی بگذارد و برود. همه‌جا سفره‌ی مفت و مجانی پیدا نمی‌شود. باید بیاید. حتماً می‌آید. مرد خودش را به کار سرگرم کرد. حتی برای چای خوردن هم زیر درخت بید نرفت.

ظهر شد. آفتاب نیم‌روزی رمقش را گرفته بود. تشنه بود و گرسنه. کم کم احساس می‌کرد سرش دارد سنگین می‌شود. نکند سر درد بگیرد؟ بله! چای و چپق و سایه. آن روز خودش را از هر سه محروم کرده بود. پس سر درد نزدیک بود. اگر نمی‌رفت قطعاً سردرد می‌گرفت. دفعتاً کار را تعطیل کرد. گاوانش را به چرا گذاشت و راه افتاد که برود کنار چشمه زیر سایه. هر چند قدم که می‌رفت، تکه خاشاکی ، هیزمی برمی‌داشت تا به محضِ رسیدن، آتش بیفروزد و بساط چای و چپق را رو به راه کند.

هرچه نزدیک‌تر می‌شد، قلبش تندتر می‌زد. نمی‌دانست چه شده. نمی‌دانست او موفق شده یا کلاغ. وقتی نزدیک چشمه رسید، چیزی کنار سفره توجهش را جلب کرد. بله، خودش بود. لبخندی مرموز روی لبانش نشست. سر تکان داد. خواست حرفی بزند، اما چیزی به ذهنش نرسید. فکر کرد چه کند. راستی باید چه می‌کرد؟ همه فکرها و نقشه‌های قبلی با هم به سرش هجوم آوردند. نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. هر کدام داد می‌زدند:‌ من! من! من! و کشاورز واقعاً نمی‌دانست چه کند. مانده بود که کدامشان مناسبند. کدام نقشه بیش‌تر دلش را راضی می‌کند. کدامشان بیش‌تر کلاغ را تنبیه می‌کنند. نه؛ اصلاً کلاغ سزای کدام است. کدام تنبیه متناسب با رفتار گذشته‌ی اوست. کدام ... و بالاخره کدام؟

بیلش را کنار چشمه گذاشت. هیزم‌ها را درون اجاق سنگی ریخت. آتش را روشن کرد و رفت بالای سرِ کلاغ. ایستاد و نگاهش کرد. خطِ تماسِ لبانش به چپ و راست کشیده شد و خنده‌ای مرموز در چهره‌اش شکل گرفت. همه چیز طبق نقشه پیش رفته بود. پرنده‌ای سفید کنار سفره افتاده بود. توده‌ای کوچک از پرهای سفید. آخرین نقشه کارگر افتاده بود. آخرین نقشه به‌ترین نقشه بود. آن روز کشاورز دو سفره‌ی نان همراه خود برده بود؛ یک سفره برای خودش و یکی برای زاغ. سفره‌ی خودش را زیر چند سنگ کاملاً پنهان کرده بود و در عوض سفره‌ی‌ کلاغ را نیمه‌باز گذاشته بود. سفره‌ی مخصوص کلاغ نان‌های مخصوصی هم داشت. به پیشنهاد عطاری محل نوعی داروی گیاهی در خمیر نان ریخته بود. گوشت مخصوص هم برایش آورده بود. گوشتِ آغشته به همان دارو ؛ بی‌حس‌کننده و خواب‌آور. وقتی رسید نان‌ها را آب زد که کاملاً خیس و خمیر شوند. بعد سراغ کارش رفت. کلاغِ گرسنه که در غیبت کشاورز چند روزی نتوانسته بود شکمش را به خوبی و آسانی سیر کند، رفت که دلی از عزا دربیاورد. با عجله نان را خورد و با اشتها گوشت را به چنگال گرفت و به منقار ‌کشید. چندی که گذشت شکمش باد کرد. دلش درد گرفت. سنگین شده بود. نمی‌توانست بپرد. هی دور زد. به خودش پیچید. کم کم بی‌حال شد. قدم‌هایش سست شدند. تلو تلو خورد و افتاد...

کشاورز بالای سرش ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. پرهایش روی خاک کشیده شده بودند و شکلی نامنظم داشتند. پاها زیر شکمش جمع شده بودند. نوکش به طرف سینه خمیده بود. با پا تکانش داد. تکان خورد. دوباره آن خنده‌ی مرموز روی لب‌ها شکل گرفت. پاهای کلاغ را با رشته‌نخ محکمی بست. رفت کنار چشمه دست‌هایش را شست. به صورتش آب زد و با کف دست آب خورد. کتری را پر آب کرد و کنار اجاق گذاشت. سفره‌اش را از زیر سنگ‌ها درآورد و به خوردن پرداخت. با هر لقمه که فرو می‌داد نگاهی هم به صیدش می‌انداخت. جویدن لقمه‌ها زمان می‌بُرد؛ نگاه‌ها هم عمیق‌تر می‌شد. سفره‌ی کلاغ درهم ریخته بود. معلوم بود کلاغ بارها آن را این طرف آن طرف کشانده و حتی روی آن راه رفته است. نصف بیش‌تر غذایش هم مانده بود. پس دوا حسابی کارگر بوده.  اولین روز بود که کلاغ، سیر نشده از سفره کنار رفته بود.

مرد، پس از مدتی، برای اولین بار ناهارش را به طور کامل و با خیال راحت نوش جان کرد؛ بعد آستین‌هایش را بالا زد و رفت که قسمت دوم نقشه را اجرا کند. کلاغ را برداشت. کنارِ جویی که از جوشش چشمه جاری می‌شد، نشست. با نخی باریک نوک کلاغ را محکم بست. با یک رشته هم پاهای بسته‌ی کلاغ را به پای خودش بست. بدن کلاغ را میان دستانش گرفت و شروع کرد به کندن پرهای پرنده.

یک ساعت که گذشت تمام پرهای کلاغ را کنده بود. از زیر آن پرهای سفید ، پرنده‌ای عجیب بیرون آمد که حتی یک پر هم نداشت. بدنش کاملاً صورتی شده بود با نقطه نقطه‌هایی سرخ. جای کنده‌شدن پرهای بزرگ خونی بود. مرغِ پرکنده‌ی زنده. بعد با پای‌بسته آن را به حال خود گذاشت و زیر سایه‌ی بید دراز کشید و خیلی زود خوابش رفت. 

وقتی بیدار شد، کلاغ به هوش آمده بود و تکان تکان می‌خورد. می‌خواست خود را رها کند،ولی نمی‌توانست. مثل مرغِ سرکنده می‌تپید. مرد دوباره به سراغش رفت. قیافه‌اش را برانداز کرد. خنده‌اش گرفت. سری تکان داد و چیزی نگفت. بعد پاهای کلاغ را باز کرد و به چشمانش زل زد. در نگاه کشاورز و در خطوطِ سرخِ مویرگ‌های چشمانش پیامی بود که فقط یک کلاغِ پرکنده می‌توانست معنای صریح و عریان آن را بفهمد: برو به همه‌ی کلا‌غ‌ها بگو دیگر نان فلانی را نخورید.

کلاغ راه افتاد و رفت. اولِ کار دقیقاً نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده. می‌خواست بپرد، ولی نمی‌توانست. بال‌هایش به طرز مسخره‌ای باز و بسته می‌شدند. می‌رفت و می‌افتاد. می‌افتاد و برمی‌خاست. برمی‌خاست و می‌رفت. تمام بدنش درد داشت. پوستش ذُق‌ذُق می‌کرد. می‌سوخت. خار و خاشاک سینه‌اش را مجروح می‌کرد. در گرمای تابستان، با اندک نسیمی که به پوستش می‌خورد می‌لرزید. بدنش مور مور می‌شد. پوستش مثل روز اول تولدش شده بود؛ سرخ و صورتی. در آن دوران کودکی هم، اندک بادی که می‌وزید سردش می‌شد و خودش را زیر پر و بالِ‌ مادر گرم می‌کرد. اگر مادرش در لانه نبود، گوشه‌ای کز می‌کرد و خودش را به زحمت لای پرهایی که کف لانه ریخته بود گرم می‌کرد؛ گرم که نه، از سرما حفظ می‌کرد. روی درخت، بدون پوشش واقعا سرد است! حتی زمانی که تازه پر درآورده بود، باد لای پرهای کرک‌مانندش نفوذ می‌کرد و امانش را می‌برید. آن روزها اما به سرعت برق و باد گذشتند، ولی معلوم نبود این روزها هم خیلی زود و با سرانجامی خوش بگذرند. چند متری که رفت، خسته شد و افتاد. خودش را زیر بوته‌ای کشاند و همان‌جا ماند. آنقدر ماند که کشاورز رفت و هوا تاریک شد. با فرارسیدن شب، سرمایی سیاه به سراغش آمد. روی زمین، بدون پوشش واقعاً سرد است! همان نسیمی که شب‌های گذشته پرهایش را نوازش می‌کرد حالا پوستش را می‌لرزاند. با پا خاک را گود کرد تا کم‌تر سردش شود. با منقار چند تکه خاشاک به دور و برش کشید. آنقدر سرما بود و جراحت بود و درد بود و خستگی بود که خیلی زود از حال رفت؛ حتی نفهمید که در آن اطراف خطر هم بود. صبح که شد بی‌حسی کاملاً از بدنش بیرون رفته بود. درد و سرما بیدارش کردند. آنچه می‌دید باورش نمی‌شد. دوباره یاد کودکی‌اش افتاد. از گودیِ زیر بوته درآمد. چند گامی که رفت، افتاد. برخاست و به آرامی به سوی چشمه رفت. هنوز کشاورز  نیامده بود. کنار اجاق ایستاد. اطراف اجاق سنگ‌چین بود. اگر درون اجاق می‌رفت از باد سرد صبحگاهی در امان می‌ماند. به زحمت خودش را از روی سنگی که کوتاه‌تر بود به درون اجاقِ خاموش انداخت. وقتی افتاد، خاکسترهای اجاق پراکنده شدند. چشمانش را بست. زغال‌های ته اجاق و تکه‌چوب‌های نیم‌سوز به زیر شکمش خوردند. سینه‌اش درد گرفت. نوکش درون خاکستر اجاق رفت. طعم بدی داشت. برای این که از سرما در امان بماند، بدنش را کاملا درون خاکستر فروبرد. یکی دو ساعت به همان حال ماند. وقتی خورشید تابید و کمی گرمش شد، از اجاق بیرون آمد. از دیدن خودش تعجب کرد. صبحِ دیروز رنگش سفید بود. عصر سرخ شده بود و حالا سیاه بود؛ سیاهِ سیاه.

کلاغ هر شب برای فرار از سرما و خطر ، در اجاق سنگ‌چین‌شده می‌خوابید. گاهی کف اجاق اندکی گرما هم داشت. چند وقت کارِ کلاغ همین شده بود؛ روز با درد و رنج در پی خوراکِ بخور و نمیر برود و شب با ترس و لرز به دنبال جان‌پناهی برای زنده‌ماندن بگردد. زندگیِ شبانه‌روزی روی خاک، تجربه‌ی جبری و جدیدش، پر از مخاطره بود. گاهی اگر این خطرها او را به حال خود می‌گذاشتند، به خاطرات خوش گذشته می‌اندیشید؛ روزگاری که در زمین غذا می‌خورد و در آسمان می‌خوابید؛ خوردن از هرچه می‌خواست و خوابیدن در لانه‌ای که چنگال هیچ شغالی و دندان هیچ روباهی به آن نمی‌رسید...

روزها یکی یکی رفتند و سفیدی و روشنی را با خود بردند و شب‌های سیاه آمدند و رنگ سرد و غلیظشان را با سیاهی زغال‌های درون اجاق روی بدن کلاغ ریختند. چند هفته که گذشت و پرها کم کم رشد کردند، کلاغ از این‌که پرهای تازه‌اش سیاه بودند هیچ ناراحت نشد؛ حتی تعجب هم نکرد. او سرنوشت سیاهش را به سادگی پذیرفته بود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات