هوشنگ چالنگی
نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
- در کجای دشت، نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام !
آرام!
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم!
اکنون ای سرگردان
در کدام ساعت از شبیم
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب میخواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید
میراث گریه
آه
در قوم من
سینه به سینه بود
شعر دوم
از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید
مِه همان خواهد بود
چشم بسته و فرورونده
که بهتر ببیند
پرنده گلگون را
و تنها پرنده ی گلگون
نه اینکه هر لحظه شکوفاترست
بر فرق اسب رهگذر
نه چکمه های کوچکش
که به گونه های او مهمیز می زنند