محمد علی بهمنی
گوهرشناسیِ
تو به قدر قدیم نیست؟
یا
اشک من شبیه به درّ یتیم نیست
پیداست
از گریز نگاهت، قبول کن
دیگر
صراط ما به خدا مستقیم نیست
عاشق
کبوتر است، مبادا گمان کنی
این
آمده به بام شما یاکریم نیست
ما
ساکنِ دلیم و به جز عشق محرمی
در
خلوت همیشگیِ این حریم نیست
عشق
است و شور شیطنتِ شاعرانهاش
دیوانه
شو! که عقل در این حد فهیم نیست
شیطان
و شیطنت دو شبیهِ همیشهاند
اما
نه، شیطنت که خطابش رجیم نیست
حس
میکنم که کور شده چشم شعر من
وقتی
تو هستی و غزل تازهایم نیست
شعر دوم
باران
کبوتریست که بیبال و بیپر است
باور
نکرده خاک برایش قفستر است
برعکس
من که با همه رویای خاکیام
رویای
آسمانیام از جنس دیگر است
این
باوریست خاص که شرحش برایتان
هم
خندهآور است، و هم گریهآور است
دلواپسم؟
برای خودم؟ نه، برای او –
باران،
که در تصوّرش از خود کبوتر است
باران
زنیست بر لبۀ ابر – یا که نه
مردیست
روی خاک که شرح مصوّر است
باور
کنید چتر نجاتی نداشتهست
این
بغض بستهای که فراسوی باور است
این
نانوشته زخمیِ آن ناسرودهایست
«کز
هر زبان که میشنوی نامکرّر است»
شعر سوم
مثل
لکلکها پیِ آن قلّۀ نادیدهام
گیجم
از بس دشتهای خشک را گردیدهام
راه
را از نقطۀ آغاز گم کردم، نپرس
از
کسی چون من چرایش را، که ناسنجیدهام
گردش
چرخ فلک هرگز مرا بازی نداد
نیم
قرنی بیشتر دور خودم چرخیدهام
هم
خودم بر آنچه با خود میکنم خندیدهام
هم
خودم در خود به حال و روز خود گرییدهام
انتخاب
و اشتباهم بیشباهت نیستند
بس
که بیآیینه خود را از خودم پرسیدهام
سرزمینی
که بهشتم بود حوّایی نداشت
من خودم سیب هبوطم را به غفلت چیدهام