محمد آشور
شعر تا کی میتواند؟
تا کی میشود مگر بهخاطرش...؟
اینکه فقط شاعر باشی و نه هیچ چیزِ دیگر؟!
و خالیِ تمامِ لحظهها را با شعر پُر کنی
شعر بنوشی
شعر بپوشی
شعری را بغل بگیری و با خود به پارک ببری... به خانه
بازگردانی... بخوابانی
امّا همهی وقتهایت را بیدار باشی که مبادا از کنارت
«پا... وَر...
چین»
بگذرد
خُب بگذرد!... بگذر!
بگذار کمی هم جا برای چیزهای دیگر...
- این کدام مادر...!-
: «قهوه آمادهست!»... تو شعر میخوانی!
همسرت میخندد... تو شعر میخوانی!
همسرت میگرید... تو شعر میخوانی!
شیر آب چکّه میکند... تو شعر میخوانی!
: «لامپ سوخته!»... تو شعر میخوانی!
: «شام سرد شد!»... تو شعر میخوانی!
: «چیزی برای شام نداریم!»... خُب شعر میخوانیم!
: «سیگارت تمام شده!»... هان؟!!
: «سرم درد میکند!».... تو شعر میخوانی!
: «لعنت
به... » شعر میخوانی!
(و لعنت به
تو!
تو حتّا دستهای
شعر را در دستهای من میگیری
لبهای شعر را
میبوسی
در چشمهای من
به چه نگاه میکنی لعنتی؟!
از بینِ دو
ابروی من چه میخواهی؟!
هیچ!... من
دارم تنها به تصوّرِ تو در یک شعر نگاه میکنم نازنین!
«داری مرا به
خلسهی یک...
: اَه!)
و میدانی
روزی از «در پرانتز» خارج میشود این خیال
به گفت میآید
روزی که حتّا
شعر هم نتواند!
و عاقبت چه؟!... آخرِ عاقبت؟!!
عقوبتِ ما چیست؟... نفرین کیست بدرقه میکند؟