مهدی فرجی
خواندم
دروغ از چشمهای راستگویت
وقتی
که برگشتی نیاوردم به رویت
یک
روز و یک شب دست کم در بسترم ماند
آه
از تو حتی باوفاتر بود بویت
در
خاطراتت سخت غرقم کرد هر شب
یک
یادگار ساده قدر تار مویت
غم،
شهریاری ساخت از مردی دهاتی
کاری
که حالا کرده با من آرزویت
در
آن دل دیوانه آن دیوانگی مُرد
حتی
اگر یک روز برگردد به سویت
عیب
است عاشق باشی و اشکی نریزی
ای
چهرهی غمگین من! کو آبرویت؟
شعر دوم
سیبیست
که باید بکشاند به گناهم
دامی
که تو انداخته باشی سرِ راهم
«ما
از تو بهغیر از تو نداریم تمنا»
من لال شوم از تو بهغیر
از تو بخواهم
با
عقل چه خوبی که نکردم سرِ یک عشق
از
چاله درآوردم و انداخت به چاهم
یک
عمر تو رفتی و من از راه رسیدم
خورشید
سفر کرد و نفهمید که ماهم
ای
ابر نکن! برکهی دلمُردهیی آن زیر
دل
بسته به پیدا شدن گاهبهگاهم