زنده یاد علی مقیمی
بر پلکان ظهر
غافل از تقدیر و
از اشاره ی تدبیر
می نشینم در نیمرخ
سایه
پژمرده از نفس های
وقت
به خلوت بی قاعده می
غلتم
شعردوم
بر پشتگاه صخره ای –
در کرانه ای آرام-
یقین در به درم را
میان مه و باد
رها کردم
شعر سوم
سرودی برای سیاوش
چگونه بنوشم از پر
نیلوفر
دم کودکانه
فانوس را به مهلکه می
برد
نو باوه ای
برپلکان خاکستر
این قصر بغض
سکویی بلند دارد
شعرچهارم
می چکم از سینه ی علف
با تپش های غریب
خلعت عارفان جهان
ارزانی ام