مهدی شام روشن
شاعر، زبان شناس
زبانِ دیدن چیزها
چند پارهگفتار در باب شعر سعید محمدحسنی
1
«دربارۀ» شعر نوشتن به
خودی خود دشوار است و «دربارۀ» یک شعر متفاوت نوشتن بسی دشوارتر! شعر بنا به جوهر
تقلیلناپذیریاش به سختی به یک ادبیات دومین یا به یک «دربارۀ» تن میدهد. گاهی
میتوان به مدد شعرهای دیگر و شاعران دیگر «دربارۀ» شعر یک شاعر سخنی گفت و گذشت. در
مواجهه با یک شعر متفاوت اما چنین تمهیدی دیگر گره از کار فروبستۀ ما نمیگشاید. شعر
«سعید محمدحسنی» از این گونه است، از این گونه متفاوت! از این گونه دربارهناپذیر:
شب به نیلی بود
قافلههای قافیه گم شدند در اتاق من
روح به پرواز بود
که عبارت از عبارات می شدم
شعر سعید محمدحسنی
راهی است به اندیشیدن، راهی است به دیدن اما نه بنا به قاعدۀ بازی! چرا که اگر بنا
به قاعدۀ بازی، بازی کند دیگر شعر نیست؛ بن بستی است در خود. بنا به قاعدۀ بازی،
شب به سپیدی، به روشنی میرسد نه به نیلی! که بعد نیلی نیل بشود، رودی از عبارات
که روح سرشار [از عبارات] را «عبارت از عبارات» کند. پس بنا به قاعدۀ بازی نمیتوان
«شب به نیلی» و «عبارت از عبارات» شدن را دید. شعر اما توان دیدن چیزهاست. شاعری هم
که در پی دیدن چیزهاست چاره ندارد جز یافتن «زبان دیدن چیزها». زبان دیدن چیزها
اما در کجاست؟
2
زبان دیدن چیزها در
زبان هرروزۀ آبرفته و ابرازیشده پیدا نمیشود. زبان هرروزه به علت کوچک شدن و
فروکاسته شدن بیامان به یک ابزار ارتباطی صرف تبدیل شده است و در نتیجه دیگر توان
دیدن چیزها را ندارد و بسیاری از چیزها و تجربهها را نادیدنی میکند و بدون این
همه هم یک شعر اصیل حاصل نمیآید البته. پس، شاعر، سعید محمدحسنی، از همین جا آغاز
میکند، سعی میکند زبان را از زبان پس بگیرد و این چنین است که شعرش میشود «زبان
در خدمت زبان»1. بی دلیل نیست که شاعر آخرین کتاب شعر خود را «فارسی
حدود من است» نام مینهد که اشارهای است به این گفتۀ ویتگنشتاین که «مرزهای زبان من
به معنای مرزهای جهان مناند»2. شاعر میخواهد این مرزها و حدود و منطق
زبان (زبان فارسی) را بشناسد، تا مرزها، حدود و منطق جهاناش را بشناسد. پس
همانگونه که از نظر ویتگنشتاین «... فلسفه نبردی است با مسحور شدن شعور ما به دلیل
زبان»3، شعر سعید محمدحسنی هم نمایش راه خروج از حصار و حدود مسحور
کنندۀ زبان منطقی و ابزاری ناظر بر ما و بر چیزهاست. و او دریافته است که راه خروج
در در هم ریختن نظم زبان و بر هم زدن قاعدۀ بازی زبان است چرا که، باز به گفتۀ
ویتگنشتاین، «این که زبان منظم شود تمام زندگیمان ساختگی میشود»4.
سعید محمدحسنی به
خوبی دریافته است که زبان جسمی یکپارچه نیست و میداند که یکپارچگی زبان، که
رولان بارت «یک جزم کلاسیک»5 میخواندش، فقط یک توهم است.
من به همۀ كلمات گفتهام
تو داري به من دارم به تو مي روم
كه از من صداي بوي تو ميآيد
و نشستههاي تو كنار من ميايستد
سعید محمدحسنی برای
رهایی از استبداد زبان یکسانشدۀ هرروزه، واژگان، نشانهها و نحو آن را هدف قرار
میدهد و قواعد حاکم بر مناسبات آنها را به هم میریزد تا به بیان درست خود برسد.
بیانی برای تجربههایی که با وجود زبان متعارف هرروزه بیانناپذیر باقی میمانند.
بدینسان، در شعر سعید محمدحسنی زبان ابژۀ خودش میشود و به قول پل ریکور یا تجربههای
از دست رفته را باز زنده میکند:
ارواح حروف عريانام كردهاند
پنا هي جز تو نبود
مي پوشمات
یا به امکانات زبان
میافزاید:
تو بارها بارانتر از من به هواي خودت بودي
و نمي دانستي از هر وقت ديگري
در ذهن من ماندهتري
از اسم «باران» ،صفت
تفضیلی «بارانتر» ساختن و از فعل «مانده»، صفت تفضیلی «ماندهتر»، نه فقط شورش
علیه دستور زبان که از هم دریدن بندها و حصارهای نامرئی زبان ابزاری و عملگرای
هرروزه است که تجربههای شاعر را دست و پا میبندند و بیانناپذیرشان میکنند و
شاعر چاره ندارد جز اینکه مناسبات زبان را به هم بریزد و به جایی ژرفتر از سطح
زبان، که همین مناسبات دستوری و واژگانی باشند، برود.
3
از طرف دیگر، زبان
تابعی از شاعر یا فاعل گوینده (سوژه) نیست، بلکه سوژه در زبان ساخته و حک میشود و
تابعی از زبان میشود. سوژه دیگر منشاء معنا، معرفت و عمل نیست و درک این واقعیت
به شیوۀ ادبی خاصی میانجامد که نسبت افراد با امر واقعی را مورد تردید قرار میدهد:
دلم كه لرزيد
گفتم حتمن آفتاب گردان چرخيده است
بي كه ترديد شوم
پيراهنم را كندم
لبانم را كندم
زبانم كندم
و بعد زمين جاذبهاش را براي من گم كرد
من شاعرم شده بود.
4
زبان طبیعی به بیرون
گرایش دارد و از ساختی خطی یا زنجیری برخوردار است، که دلالتگر است، مصرف کنندۀ
واژهها است و خنثیکنندۀ ساختهای دستوری. زبان ادبی، زبان نوشتار اما، درونگراست،
ساختی عمودی دارد و در واقع نوعی فرا-زبان است که مبتنی بر دستور زبان نیست و حتی
میتوان گفت ذاتاً غیر دستوری است چرا که با انحراف از زبان، به سودای زبان، به
سودای سطح نهان زبان برانگیخته میشود و در فراسوی زبان قرار میگیرد. شعر سعید
محمدحسنی، در مقام یک شعر مدرن، طبیعتاش را در درون خود دارد و سخناش را در درون
این طبیعت بسته میآفریند و و با بیرون خود، از جمله زبان منطقی-دستوری به مثابۀ
ابزاری ارتباط، کاری ندارد. چرا که شعر او نه هنر توصیف که هنر نوآفرینی است و
برای نوآفرینی باید طبیعت کارکردی زبان را، و از جمله دستور زبان را، منهدم کند،
باید مناسبات زبانی را حذف کند تا واژهها حلقه حلقه از زنجیرۀ دلالتی مفروض رها
شوند و کهکشانی از دالها را رقم بزنند.
کجایی که سایه - ریز بارانها باشم
با دلی متروک این حوالی
در تنهایی تن پیدایی دارم
که دارم به داشتنات خو نمی کنم
دل ام به تنهاییاش گرم است
تا بیرونتر از قدم زدن
گام نمیگیرم
تا استنشاق خستگی از ساق
دستام کلاغ مردهای است
درختام شو
5
شاعر برای بیان دیدنهای
فراموش شده، برای بیان تجربههای از یاد رفته، و حتی رها کردن زبان از استبداد
واقعیت عبوس، زبان را دوباره خلق میکند. زبان خودش را دست کم. میداند هیچ چیز گفتنی نیست مگر اینکه او
نخستین بار بگویدش! میداند هیچ چیز نام نهادنی نیست مگر اینکه او نخستین بار نامش
نهد! میداند شعر سخنی است بیتکیهگاه و از چیزی جز خود سخن نمیگوید.
تن ات كجاي كلمات است؟
چشم ات كجا؟
به مرگ بگو بميرد
وقتي نگاه تو از چشم من كلمه مي ريزد.
شاعر از زمانهای میگوید
که به قول نیچه «احساسهای بزرگ همه پست میشوند و تنها احساسکهای جغجغهوار اند
که رخصتِ جِغ-جِغ کردن دارند!»6 شاعر احساسهای بزرگ، شاعر زبان بزرگ
هم باید باشد! سعید محمدحسنی شاعر احساسهای بزرگ است و شاعر زبان بزرگ! آنقدر که
گاهی شیفتۀ این زبان بزرگ میشود و زبان بزرگ، احساس بزرگ را پشت سر میگذارد و در
این مقام است که گاهی ناهماهنگیها و نقصانها پیش میآیند و شعر طبیعت خود را از
یاد میبرد:
-مادر! سهراب!
کو سهراب سرطانیام؟
پسرک مقطوع النسل من
از جدی با جمجمهای مجروح
و رسیدنِ نسبی تا من
من زنی هزار ساله
زنی گم شده در بخار اُخرا
زنی باکره از شهر بخارا
6
سرانجام اما شعر سعید
محمدحسنی نه بیان تجربه، خودِ تجربه میشود؛ نه شعرِ زبان، زبانِ شعر میشود و تن
به کم شدنهای زبان نمیدهد. شاعری که کوچک شدن چیزها و تجربهها در دنیای مدرن را
بر نمیتابد، به مدد تجربۀ زیستهاش، به لطف احساسهای بزرگاش شعر را به «احساسکهای
جغجغهوار» ترجیح میدهد و زبان را به زبان پس میدهد.
به جاي اين همه مهربان نبودن
لب كم آوردهام
كه با من بخنديهايت
دست مرا تا مركز پيداي زمين
بدرقه باشي
چشم كم آوردهام
كه با تو ديده كنم
اين همه تو را
كه در من نَوَر ديدهاي
تن كم آوردهام
كه از تو كمي بيشتر بميرم
اين همه شب
كه با من روياييدهاي
كلمه كم آوردهام شايد
كه با تو جمله كنم
اين همه صفحه
كه با من كاغذيدهاي.
__________________________
1. ریکور، پل. 1378،
زندگی در دنیای متن، ترجمۀ بابک احمدی. تهران: مرکز، ص 33
2. ویتگنشتاین،
لودویگ. 1378، دربارۀ رنگها، ترجمۀ لیلی گلستان/پی گفتار بابک احمدی. تهران:
مرکز، ص 121
3. همان، ص 134
4. همان، 135
5. بارت، رولان.
1384، درجۀ صفر نوشتار، ترجمۀ شیریندخت دقیقیان. تهران: هرمس، ص 64
6.
نیچه، فردریش ویلهم. 1382، چنین گفت زرتشت، ترجمۀ داریوش آشوری. تهران. نشر آگاه،
ص 187