عصمت حسینی
رقص
صدای بهم خوردن در
گاراژ که آمد ، کتاب را کنار گذاشت و به هوا خیره شد و باز از فکرش گذشت :
_ سلام از کیه ؟
کوچیکتر یا اونکه وارد میشه ؟
بعد کنترل را براشت .
از ایران گذشت . در یک چشم به هم زدن به همه جا سر کشید و بی هدف روی یک کانال ثابت ماند و
کنترل را روی مبل انداخت . پایان یک فیلم پر سر و صدا بود.در ماشین محکم به هم خورد و صدای حرکت قفل از پشت دیوار به گوش رسید .
تا دیوار را دور بزند چیزی نمانده بود . به پاهایش نگاه کرد . زنجیر تیتانیوم
زیبایی را که مچ یکی از پاهایش را در حلقه خود گرفته بود با لبخندی تحسین
کرد. پشت در رسیده بود . دستگیره که چرخید
از مبل کنده شد و به طرف در هال رفت و باز همان سوال از ذهنش گذشت . سکوت نباید پا
می گرفت .سلام تکه سنگی شد و افتاد وصدا کرد.
مرد کفش هایش را کنار جاکفشی روی زمین انداخت و زن همانطور که به
گردگیری
دوباره سرامیک ها فکر میکردرفت به طرف اجاق و زیر کتری را روشن کرد و
فنجانها را توی سینی چید.بوی عرق چند روزه تن مرد آمیخته با عطرهای گوناگون چند روزه هوا را
سنگین کرد . صدای سوت کتری که بلند شد زن به طرف اجاق رفت و هواکش را زد . مرد گفت
:
_ کارات از فحش هم
بدتره .
زن گفت : _ بوی غذا
هنوز هم مونده .
و جواب های ناگفته
مرد را شنید و همه را جواب داد . ذهن مرد هم همه جوابها را شنید . سیگاری روشن کرد
. زن از همانجا که ایستاده بود دست مرد را دید که روی چرم نمناک مبل کشیده میشد ،
کنترل پشت کتاب بود . فیلم از سر و صدا افتاده بود . مرد کانال را عوض کرد و روی
رقص عربی ایستاد و پرسید : _ چایی نیست ؟
زن با سینی چای از جلو آینه گذشت . شلوارک جوانتر نشانش می داد . سینی
را روی زمین گذاشت و همانجا دراز کشید .مرد یکی از فنجانها را برداشت .
بخاری که از فنجان ها برمی خواست مانند حریری که بر شانه های زن
رقصنده می لغزید هوس انگیز و اغواگر بود.زن پاهای خوش تراشش را که زیر نگاه سرد مرد یخ می زد جمع کرد . مرد
چای داغ را مزه مزه کرد . تن زن رقصنده
مانند ماهی لزجی پیچ و تاب می خورد . چای به نیمه رسیده بود . زن سینی را با قندان
بطرف مرد کشید و خودش هم به همان سمت لغزید . بعد با حرکتی نرم و شتابزده نشست و
موج موهای مش کرده اش را روی شانه ریخت . مرد گوشی همراهش را از جیب در آورد و به
گوش چسباند . زن گوشهایش را تیز کرد
صدای آب توی لوله ها پیچید . زن گفت : _ آب اومد .
و بلند شد و همانطور که به طرف ظرفشویی می رفت موهایش را بالای سر جمع
و دوباره رهایشان کرد . شیر آب را بست . حوله را از روی مبل برداشت و رفت توی حمام . آب گرم را باز کرد . کجا
خوانده بود « آب مرا در آغوش گرفته است ».؟ آب را گرم تر کرد . گرم گرم . و رفت
زیر دوش.
گرما از شیار لبهایش که به آرامی باز و بسته می شد به درونش نفود
میکرد . نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست . آب به گرمی اورا در آغوش گرفته بود .