مصطفا فخرایی
1
چرا دلم را
در جریان رنگ آمیزی آبها نگذارم
و به ترمیم پوست ترکیدهام نپردازم
دریا هم
دلش به حال خودش موج میزند
نبض جهان
به موسم عقربههای دست تو میوزد
حرارت لبهایم پایین نمیآید و
به پردههای آویخته بر غروب
رنگ مویی پریشان است
شعر دوم
با همین کفشها راه افتادم
از خمیدگی پل ها گذشتم و از همین همین ها
ایستادم کنار صخرهای
با حباب های بی حوصله
خودم را دیدم : خودم دیدم
وزش باد
در خطوط صدایم
شنها دور مرگم حلقه می زدند
دیگر
هیچ خاطرهای صخرهی تازه را نجات نمیداد