سعید شعبانی
"ساعتی که خانه ی بن لادن شده بود"
روزهای بارانی داخل مجتمع تجاری شلوغ تر می شد البته یک فصل آب و
هوایی دیگر هم بود که همین وضعیت را پیش می آورد؛ روزهای شرجی پررطوبت تابستان.
ولی این دو وضعیت موقعیتهای یکسانی ایجاد نمی کردند تابستانها درها و پنجره ها کیپ
تا کیپ بسته می شدند و پرده ها میان اجناس داخل مغازه ها و نور و گرمای سوزان
آفتاب حایل می شدند.
روزهای بارانی لازم بود پنجره ها باز باشد. تا دم گرم نفس ها با باد
خنک و مرطوب قاطی بشود و حال و هوای راهروها و مغازه ها جوری بشود که به یادماندنی
باشد.
شکل دورانی مجتمع تجاری و نخل های بلند روبه روی درهای ورودی هم باعث
می شد تا مجتمع از دور چون واحه ای سنگی و سیمانی در ناف بیابان، مسافران و عابران
را به خود بکشد و در طبقات مدور گرداگرد ویترین ها به گردش در آورد.
از همه مهم تر ساعت فروشی طبقه هم کف بود که ویترین پهن و بزرگش در
کنار یکی از درهای ورودی و پشت به نخلی قطور جوری تزیین شده بود که هر تازه واردی
را به خود جلب می کرد. مخصوصاً ساعت بزرگی که تصویر تمام قد بن لادن را در خود جا
داده بود.
حالا سالها بود که از مرگ بن لادن می گذشت و از داعش هم آن ترس و
وحشتی که ایزدی ها را قتل عام می کردند و گردن می زدند یا زنانشان را اسیر و برده
می کردند، چیز زیادی در یادها نمانده بود.
ولی این ساعت فروشی و ساعتی که خانه ی بن لادن شده بود؛ آن هم درست
کنار یکی از درهای ورودی مجتمع تجاری که زل زده بود به تنه ی قطور نخلی که شال
سبزش با باد و قطره های باران روی دیوار سیمانی و گاهی هم روی چهره ی شیشه ای و
زلال بن لادن کشیده می شد؛بس بود تا هر کس به محض ورود، بخواهد اول به این ساعت
فروشی سری بزند و از نزدیک ریش سیاه بن لادن را ببیند و دستی هم به پاندول آویزان
ساعت بزند که همچنان که می آمد و می رفت، نوری نارنجی رنگ را روی تنه قطور نخل پشت
ویترین می پاشاند و بعد محو می شد تا دور بعد که برمی گشت و روی تنه ی نخل هم نمی
ماند و چشم ها را خسته از بن لادن به روی ساعتهای گرد و مدور یا اشکال جورواجور
هندسی دیگربچرخاندوهمچنان همه را محوگردِ رایحه ی میخک گل آفتاب گردان مصنوعی روی
میز زن فروشنده بگرداند که با چال های گود روی گونه هایش سلام ها را جواب می داد و
بعد می پرسید و جواب می گرفت و گرم می گرفت تا مبادا کسی دست خالی از مغازه اش
بیرون برود. حتی یکی از ساعتها را جوری تنظیم کرده بود که بطرز اسرارآمیزی خروسک
ساعت بالای در مغازه هرچند دقیقه یکبار بیرون می آمد و ساعت را اعلام می کرد تا
ارباب رجوع ها مجبور بشوند به ساعت های مچی یا جیبی آویزان به جیب هایشان نگاه
کنند و از تنظیم بودنشان مطمئن شوند. اما این تمام ماجرا نبود. خانم فروشنده که قد
متوسطی داشت و چین های دور لب هایش مدام باز و بسته می شدند، لبخند می زد و
سوالاتی می پرسید که مثلاً از زنجبر ساعت جیبی تان راضی هستید یا نه؟ یا اینکه نمی
خواهید زنجیرهای طلایی موجود را ببینید؟ و با این سوالات رمز و رموز شلوغی مغازه
اش را آشکار می کرد.
معمولاً سرش را به گونه ای روی شانه اش کج می کرد که شاد بنظر می رسید
و هول وولای بیشتری به چشمها و دستها می داد.تا ساعتها و زنجیرها ی طلایی وبندهای
چرمی را ببینند. اما باز هم انگار این تمام ماجرا نبود. به نظر می رسید هوای
بارانی بیرون و ساعتی که خانه ی بن لادن شده بود، دستی در این رفت و آمد آدم ها
داشته باشد، مثلاً:
هنگامی که بن لادن زنده بود، روزی یا شبی نبود که تصویری یا خبری از
او پخش نشود. وقتی که همه سر میز غذا بودند یا روی زمین گرداگرد سفره نشسته بودند، بن لادن در قاب تلوزیون ظاهر می شد با تفنگی که به طرفشان نشانه رفته
بود. دستار منظم پر چینی روی جمجهاش جا گرفته بود و ریش سیاه بلندش میان دو زانویش
جا خوش کرده بود بطوری که انگار تمام سیاهی های جهان توی بغلش ریخته است.
بن لادن چشم ها را نشانه رفته بود و چشم ها فقط او را می دیدند که به
سویشان نشانه رفته است و آنها را دنبال می کند. و این بن لادن است که همه را نگاه
می کند و دوباره نگاه می کند اما هیچکسی را نمی بیند که به سویش شلیک کند یا او را
بکشد و این فکر کردن به بن لادن است که همه جا همه را می کشد. حتی روزهای بارانی
داخل مجتمعی تجاری، داخل ویترین این ساعت فروشی در طبقه ی هم کف!
سعیدشعبانی-امیدیه