اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 7 ارديبهشت ماه 1403
18 شوال 1445
2024-04-26
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 97
بازدید امروز: 4703
بازدید دیروز: 4260
بازدید این هفته: 32024
بازدید این ماه: 32024
بازدید کل: 14900115
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



مرگ در تخت خواب دیگری

                                       
                           
                                     مهناز رضایی (لاچین)

 

 

 

 

یادداشتی بر رمان  : مرگ در تخت‌خواب دیگری/ اثر: مرضیه ابراهیمی

نوشته : مهناز رضایی ( لاچین)

 

نخست امری که در بازخوانی داستان بلند " مرگ در تخت‍‌‌‌‌‌­­­­­‌‌‌‌‌‌­­­خواب دیگری" نظر را به خود جلب می کند: جانمایه فلسفی آن است. خواننده به نحوی تمام و کمال به سیر و سلوک دعوت می‌گردد؛ زمانی در تلاطم متن غوطه‌خوردن، به ژرفناکی کشیده‌شدن و باز بر موج افتادن...مخاطب اثر ناگزیر است از رازناکی وهم‌آلودی داستان گذر کند، در سایه‌های پیچان نظربیندازد، بِرمَد ودیگر بار در آسمانه‌ای تیره از بال‌گستری کلاغان، پی شعاع نازک نور بگردد.متن با تغییر مداوم منظر روایی، امکان جایگشت نظرگاه خواننده را فراهم می‌آورد. خواننده فرصت می‌یابد که به‌هنگام و بی‌هنگام، در معرض ذهنیت یکی از روایتگران محتمل قرارگیرد. عنصر زبانی چنان در یک‌پارچگی( چه در واژه‌گزینی و چه در لحن) به کار گرفته‌شده که تفکیک و تمایزی میان شخصیت‌ها، میسر نیست. درست به این دلیل که همه شخصیت‌ها یکی هستند و تکثر و وحدتی توأمان را به تصویر می‌کشند.مخاطب تب‌کرده و حیران، خویش را در آینه متن بازمی‌یابد؛ ابعاد وجودی انسان را در معنای عام آن.چنان که گفته‌شد، کمی دقت نشان می‌دهد، تکثر و تفرد در متن، هم‌ارزند. لالا، کریم، راوی نخست که گه‌گاه خود را از ساحت متن پس می‌کشد، همسر راوی، فرهاد، مرد تعقیب‌کننده، دکتر، گیسو، جادوگر...همگی نقش‌پذیری‌های گونه‌گون وجودی واحدند. گویی هرچه هست و هر هاله رنگ از درون خود ما می‌جوشد...ما قابیل و هم هابیل خویش هستیم. قربانی و قربانی‌شونده یکی است. ما عقل و جنون خویش هستیم، ما...نقش‌پذیری‌های جابجا‌‌شونده چه‌گونه در متن القا می‌شوند:

 باد در موهای پرپشت و بلند لالا می‌پیچید/ آه لالا تو همیشه مثل سایه دنبال منی...در تو گم شده‌ام/ آیا تو وجود داری یا ساخته ذهن منی؟/ یک لحظه حس کردم همه این‌ها افسانه و خیالی است ساخته ذهن من: گیسو، فرهاد و این‌که هر دو طوری دیوانه‌وار به صحرا زدند که انگار از قبل نبوده‌اند(ص 41 )/ درخت‌ها را در تاریکی می‌بینی؟ شکل سایه مرا دارند./ درخت‌ها انگار از خواب هزارساله گریخته‌اند و گیسوانشان را پریشان کرده‌اند/ گیسو بالای سرش ایستاده...یال می‌کشد که گرمش کند/ گیسو تن می‌سپارد به نوازش/ باد در موهای پرپشت و بلند لالا می‌پیچد/ یال‌هایی که به گیسوان ابریشمین زنی اثیری و رویایی می‌ماند( ص26 ).../ آه لالا چرا شکل مرا پیدا کرده‌ای؟...یعنی این منم که بالای سر خودم ایستاده‌ام...(119)...

 بی‌تابی و بی‌قراری‌های انسان در چه صورت آرام خواهد گرفت؟ آن دست‌نایافتنی چیست که حاضریم تمامیت مادی خود را در پایش قربان کنیم؟ شاید که  تمام سراسیمگی‌ها و خانه بدوشی‌های انسان امروز را امانی باشد.

چرا هر جایی که می‌رود، آن‌جایی نبوده که می‌باید می‌رفته و سرانجام باز در همان جایی می‌ایستد که پیش از این ایستاده‌بوده، آن هم با همان دست‌های خالی؟...زخمی درونی که تا لحظه مرگ خون‌چکان است...( ص 23 )

شوپنهاور به نحوی رنج را تقدیر ما می‌داند و این رنج مقدردر سراسر متن جریان دارد. نیش و نوش توأمان در زیست بشری جاری است و آن سهم افزونه از آن دشواری و رنج‌باری است.داستان این آمیختگی مفاهیم و چیزها را در تمام انشعابات خود رسوخ می‌دهد. رفتن‌ها و بازآمدن‌ها، ایستادن و فروشکستن، عشق و هوس، هوشیاری و بی‌خودی، آتش و آب، زیست و مرگ، دفن شدن و زادن، تیرگی و روشنا...اما متن، دوگانگی‌ها، تعارضات، تعلیق، سیالیت و شکل‌پذیری را به سرانجامی روشن پیوند می‌زند؛ مرگ‌دادن خویش و از خود تهی‌شدن برای رسیدن به آرام یگانگی.

عشق خون‌خوار و پر مهر/ حس غم و خوشی/ عطش و لبالبی/ عذاب و آرامش/ اسارت و آزادی توأمان/ شوربختی و سعادت/ گشایش و خفقان/ شرارت و معصومیت/زهر و شرابی دل‌پذیر( اسبی به رنگ شراب؛ مرکب سرمستی)/ ...همه به شرط شهود و دست‌یابی به بینش "پرگیا" به سرانجامی بهشت‌واره خواهدرسید.

 

اگرچه که داستان در مه‌ناکی خود، خواب‌وار به انتها می‌رسد و در رتبه وهم، ذهنیت و یا رؤیا، باقی می‌ماند، اما فرهاد به نمایندگی از انسان جوینده، به نوعی نیروانا و ادراک محض دست می‌یابد. لالا را که خود اوست، باز می‌شناسد و در او مکرر می‌شود. دو بعد جدا‌‌مانده یک وجود در هم بازتاب می‌گیرند.

پیشنهاده‌ای رؤیاوار برای پایان‌گرفتن رنج‌نامه بشر:

چیزهای نامعلوم/آشتی‌ناپذیر/ تهدید‌‌کننده/ آشوب اجتناب‌ناپذیر/ شب و مه‌آلودی (ص 25 ) که سرخوشی‌های روزمره را ضایع می‌کند.

فرهاد هم‌چون افسانه کهن به مرگ می‌رسد، لیک این‌بار سبک پرواز و فارغ از من و ما.  از زهر در جان او هیچ نمانده؛ هرچه بوده را تا آخرین ذره، کلاغان و کرم‌های جسم‌خوار بِدَر برده‌اند و فرهاد به ماهیتی از جنس شعورکائنات و عشقی به گستره جهان و بی‌جهانی برکشیده شده است.

هنر نویسنده در آن است که سقف واقعیت تحمیل‌گر و آرام‌آفرین داستان را به خواننده هدیه می‌کند تا علی رغم رنج‌نامه خود، دمی در سایه‌سار آن بیاساید؛ خود آن جزیره معهود...

 

 

نوشته مرضیه ابراهیمی خواسته یا ناخواسته به مشق مرگ توجه دارد؛ آنچه فلسفه شوپنهاوری، آیین بودیسم و عرفان شرقی، هر یک به شیوه‌ای بدان نظر دارند.

گریز از ملال و رخوت یاس، میلی است که فرهاد را پیش می‌راند. خواستن در او شکل عوض می‌کند؛ از حالت غریزی و حیوانی‌اش ( دیدار داغ و سوزان اسب/ ص 23) کاسته می‌شود، ازمیلی جسمی به مصاحبتی انسانی بدل می‌شود، از آن نیز درمی‌گذرد و به آتش حقیقی (معنا و مفهوم عشق) می‌رسد.

این درک؛ تنها در سکوت، مراقبه، تطهیر و تأمل میسر است. آنچه در رفتار فرهاد نمود می‌یابد.تطهیر در متن، از آب، حمام، استخر، باران،...فراتر می‌رود و تنها در معنی قربانی‌کردن خویش، دست‌شستن از خود موجود و در غوطه‌خوردن در خون خویش معنا می‌گیرد.بر مبنای آموزه‌های شوپنهاور، اراده معطوف به حیات پر جنجال و متکی بر خواستن، باید که پایان گیرد.فرهاد اندک‌اندک از خور و خواب بی‌نیاز می‌شود. او به نمایندگی از تمام ما آدمیان در سایه‌ها می‌نگرد و جان به تجربه جهان می‌سپارد. گذر از مرحله آگاهی زیبا‌شناختی نیز در داستان نموده شده است؛ آنگاه که فرهاد حتی رغبتی به شنیدن موسیقی‌هایی که دوست می‌داشته نیز نشان نمی‌دهد.

داستان یکایک ما از؛ قربان و مهتر، از فرهاد و شیرین، از معصوم و گناه‌دار، از سوار و سوارکار، صاحب‌خانه و مهمان (راوی و فرهاد)، ساکن جهان مشهود و جهان خیال،...را در بر می‌گیرد، زمان‌ها( همه‌زمانی و هیچ‌زمانی) و مکان‌ها ( همه‌مکانی و هیچ‌مکانی) را در هم فرامی‌خواند تا بگوید، چشم‌بند خواب عمیق زندگانی مادی را باز کنیم و درآنسوی کثرت به وحدتی آرام‌آفرین دست بیابیم.

متن به نحوی استعلایی( با تکیه بر مفهوم تجربه متعالی)، به نیک‌بختی؛ پس از وارهیدن از خود مادی و باز رسی به سرشت فرایاد شده، توجه می‌دهد. راه‌حلی فلسفی و نظرگاهی برای آرام‌جستن در این جهان متشتت: آن شهودی که برای فرهاد= راوی= نویسنده=...باید که رخ بنماید.

تغییر نگاه نسبت به مرگ، عارف را به بالاترین خیر، می‌رساند؛ این اندیشه را اپیکور مطرح کرد. این اندیشه در عرفان ایرانی/اسلامی قابل پی‌گیری است: در معبود حل‌شدن چنان که اثری ازعاشق نمانَد وهر یک از دیگری بازشناخته نشوند؛ شکل دلخواسته‌ای از فنا...متن امکان داده است که هر بودی، بودا شود و نگرش عرفانی مفری باشد برای رهایی ازحیوانیت. در این منظر، "ذهن‌آگاهی" قرار است ما را از خود گذردهد تا در پی منبع روشنایی زلالی بگردیم که اصالت از دست نداده است.عبور فرهاد از "مراحل چهارگانه بودایی"، به گونه‌ای مختل و مغشوش عرضه شده است و همین احوال انسان امروز است؛ وجودی که تا خویش را به یاد بیاورد، گسیختگی را خواهدزیست و از سر خواهدگذراند.

یکی از مراحل چهار گانه، "مهرورزی" است که به نحوی تمام و کمال در داستان جلوه دارد. آن‌جا که خون یخ‌زده در رگ‌های فرهاد، به نوازش و مراقبت، سیلان دوباره می‌گیرد...

خلسه، اغما و بلاخره دست‌یابی به روشنایی و تعادل...مراتب دیگر سلوک فرهاد را نشان‌گرند. گویی فرهاد جوینده و شیدایی، به حکمت اعلا رسیده است.

اما نگرش فلسفی متن در بند "ایدآلیسم استعلایی" نمی‌ماند، زیرا که در این داستان، جدایی بین سوژه و ابژه مطرح نیست و این یکی‌شدن و از دل هم جوشیدن سوبژه و ابژه، محدوده شناخت کانتی را زیر سوال می‌برد. چنان است که هر چیز به کمک چیز دیگر معنا می گیرد و در این هم‌رتبگی، خود این معنا تا لحظات معهود پایان داستان، رنگ‌باختنی و تردیدپذیر نیز هست  و خواهیم گفت که پس از آن نیز...زیرا این دانایی، مشروط است و خود از هزار بند نامرئی بافته شده است...

همه آن‌چه حقیقت متن می‌انگاریم و تجربه‌ای که از سر می‌گذرانیم؛ چگونه سندیت خود را اثبات خواهد کرد؟

مفاهیم را ذهن ما تعیین می‌کند و این مفهوم در نسبت زمانی/ مکانی ما با پدیده‌ها به گونه‌ای مقطعی و موقت معین می‌شود. با این همه باید پرسید که آیا نیاز به اثبات امری هست؟ آیا نیاز هست یک‌بار دیگر ( خورش )عقل و استدلال به سفره بیاوریم و جامه از آن بیالاییم؟!

حضور نمادین اسب در داستان با معنی پرواز،مهر فروزان و نیز با مرگ نسبت دارد. "اسب کانتاکا" ؛ مرکبی است برای ترک و عزیمت. اسطوره و افسانه در داستان بهم درمی‌آمیزد تا نویسنده اندیشه‌ورزی  و ذهن فلسفی خود را درتشعشع "بینامتنیت"، بر ما بنماید.

علاقه به مادیان بلند یال، در تعبیری گناه‌آلوده به داستان راه‌می یابد. تا در ابتدای داستان هستیم، چنین به‌نظر می‌رسد که؛ نزدیکی فرهاد و اسب، نوعی اختلال جنسی است و خطا. اما رفته‌رفته معنای حضور اسب( تمثل) در برابر فرهاد، تغییر می‌کند. شاهد روندی تکوینی هستیم که به فراشناخت می‌انجامد. در جایی از داستان اسب پرواز می‌گیرد و در مفاهیم ارجمندتری ظاهر می‌گردد.

بر اساس آنچه گفته شد، داستان " مرگ در تخت‌خواب دیگری"، نگر دیگرگونه به مفهوم مرگ و زایش دارد. این چه مرگی است که در به روی باغ و سبزه می‌گشاید؟ این چه در گور رفتن است که به دمی آسودن ماننده است؟ گویی فرهاد؛ پیله را واگذاشته و از این پس پرواز سرخوشانه را خواهدچشید.

آیا نکته این‌جا نیست که باید دریابیم: ما پدیدگان جهان، جلوه‌ها و بازتاب‌های اصلی واحد هستیم؟...حقیقت آن است که "موضوع" و "محمول" یکی است و تفاوت‌ها را ذهن ما ساخته است.اثر یادشده؛ "زبان"، "ساخت صوری" و "ذهنیت تصویرگر" را در تفاهمی هنرمندانه به کار می‌گیرد تا سلوک را ممکن بنماید. متن، کافی می‌داند که در پالایش مدام، بخش‌های روشن ضمیر خود را نگاه داریم و بس.کنده شدن ذره ذره گوشت تن فرهاد؛ گونه دیگر "گناه‌زدایی" است. کلاغ، قابیل، فرهاد، درخت، همه اجزای یگانگی تجزیه‌شده و به تماشا گذارده‌شده هستند. شاید بتوان قابیل و تمام تیرگی‌های نهاد خود را به تطهیرو تزکیه، رهنمون شد. شاید بتوان شیوه ای دیگر را پی‌گرفت؛ روشی که در آن گناه مفهومی ندارد و همه چیز نور مطلق است و زیبایی سحرانگیز...

نگاه نویسنده از عرفان رنگ‌خورده است. فرهاد به نوعی زهد و "ریاضیت" می‌رسد و اسب گیسوافشان رقصی سماع وار دارد و این؛ عنصر "عشق" است که در نگاه عرفانی ذرات جهان را به جنبشی رقص واره وامی‌دارد؛ آتشی برمی‌افروزد که، خود در شعله اش بیاویزیم.

داستان از اشیاء خالی است؛ سترده است و جزئیات صحنه بسیارکم مورد اشاره قرار می‌گیرد. از آن‌رو که جای و زمان برای "خلوت‌گزینی" و تمرکز باز گذاشته شود:

...دیوار، سقف، اثاث بیهوده، چه هیاهوی بی دلیلی...( ص 34 )

 

هم‌چنان که پیش‌تر گفتیم؛ اشاراتی، متن را به داستان‌ها و "نقش‌پذیری‌های اساطیری" و افسانه‌ای پیوند می‌زند تا نگرش‌های تازه درباره این کهن داشته‌ها میسر شود. عنصر "بینامتنیت" بسیار زیبا در متن به بازی گرفته‌شده است؛ آن‌جا که افسانه هابیل و قابیل و کلاغ را به یاد می‌آوریم و یا آن‌جا که اشاره‌ای به اسب تک‌شاخ دست‌نیافتنی می‌شود یا آن هنگام که لالا به کوهی دامن‌گستر مانند می‌شود.(یادآور کوه بیستون که به تیشه عشق کنده شد و شهرتش را فرهاد برد.)

این ابعاد تازه، متن را دچار "معانی تلویحی" می‌سازد و گستره ارجاع معنایی را وسعت می‌بخشد.

آب‌گینه آسمان در روند داستان، رنگ به رنگ می‌شود و از خاکستری و مه‌آلودی و سپس از بال‌افشانی سیاه، به خورشید گرم و روشنی‌بخش می‌رسد. آینه‌داری آسمان، سیر و تحقق سلوک را نشان‌گر است.حالا هم‌چون ذره ای قراریافته در مدار خود، می توان اندکی آسود.کریم؛ عقلانیتی است که در جایگاه کهتری نشسته است. عقل و تدبیردرعرفان، مانع شور و شوق سوختن تلقی می‌گردد و این هر دو مروج "عافیت‌خواهی" اند، حال آن‌که: راز نجات‌بخش، تن‌سپردن به تقدیر ازلی/ابدی "عشق" است؛ تسلیم محض درآستان عاشقیت ...عشقی که با بی‌خویشی، جنون و دست‌شستن از تمام تعلقات، موجودیت می‌یابد...عشقی چنان ارزنده که می‌توان در پیش‌گاهش "قربانی" شد. ( مفهوم قربانی در ادیان را به یاد آوریم؛ فدیه­دادن حقیقتی، در پای حقیقتی جامع­تر)

این داستان، رمزوارگی خود را مرهون جهان نمادینی است پیچیده در هاله اسطوره، رؤیا و خیزش­های ناهشیار...به گونه­ای که تمامیت متن در ساخت و محتوا، به نحوی لغزنده و ناپایدار عرضه می­شود. مخاطب نمی­داند در کدام نظرگاه واقع یا فراواقع ایستاده است. معانی گریزان، مناظر چندگونه را فرا روی ذهن خواننده می­گشاید.

بدیهی است که نویسنده را رانه­های روحی و انگیزشی ویژه، دست­به­قلم کرده است، لیک متن از دست مؤلف خویش گریخته است و به زندگی تأویلی خود ادامه می­دهد.

برای مثال می­توان برخی انطباق­ها را بین داستان و"ایده­های یونگی" برقرار دانست:

از این دریچه، تمام متن؛ عرصه ناهشیاری و نابه­خودی است و رفتن به جزیره در انتهای داستان؛ دست‌یابی به زیست هوشیارانه .

در این معنا، فرهاد تا پیش از رسیدن به این نقطه از "تکوین و تکامل" خویش، مرحله "امیال‌پرستی کودکانه" را از سر گذرانده و برخی تجارب پیشینی ( حیات اجدادی) ته نشین شده در روان خود را، به آزمون آورده است. نمادهای کهن ( اسب، آتش، آب)، داستان را از این نوع تجربه­گری می­آکند.

 عنصر "مادینه" در متن؛ حریم حرمتی دارد، سخت مورد توجه است و نقش نجات­بخش( میراننده/ زایشگر) به خود می­گیرد. گویی "آنیما"ی وجود فرهاد رشد می­آغازد و به بلوغ می­رسد؛ آنگاه که در پایان، با "عشق پارسایانه" و خالص، دم­خور می­گردد. این نظر تأویلی ممکن می­نماید.

  داستان در مرحله­ای خون­پالای می­شود و خاست­گاه اسطوره­ای خود را گوش­زد می­کند. آیین کهن قربانی­کردن و فدیه­دادن، در پس خود خواست و آرزوی "جریان­داری زندگی" را پنهان دارد.

خون محبوس­مانده در رگ­ها بر زمین و در پیش­گاه زمینیان و خدایان برکت­دهنده، جریان می­گیرد تا زیست در بهترین شکل خود تداوم گیرد. خون، در وجهی نمادین؛ "اکسیر حیات" است، گویی تا پیش از غرقه­شدن فرهاد در خون، او مرده­ای بیش نبوده...

 

دریغ که این معنا و فضای اثیری و رازآمیز داستان در طرح جلد، هیچ نمودی نیافته است. طرحی سهل انگارانه که بیش­تر ذهن را به طرف جنایتی ناموسی منحرف می­سازد و در شأن اثری نیست که از طنطنه و دمدمه جدال نور و تاریکی آکنده است.

 دیگر این­که ذهن مخاطب ایرانی به دنبال یافتن پیام آورانی در آثار ترجمه است. ما باور به خویش را از دست داده­ایم. اثر سرکار خانم مرضیه ابراهیمی، اندیشناکی و ارزندگی "رقص و سماع شیداوار قلم" را به نمایش می­گذارد؛ اثری آفریده­شده که می­توان آن را در بالادست بسیاری از کتب نشر یا ترجمه­شده قرارداد. چرا به احترام برنمی­خیزیم و کلاه از سر برنمی­داریم؟ اثری که هم­چون آهی­بلند و آرزویی؛ از عمق جان انسان امروز شعله می کشد و ما را به تأمل درباره عمیق­ترین پرسش­های خویش در برابر هستی وامی­دارد...شاید که تمام ما پس از خواندن این اثر، سفر ادیسه­وار خویش را آغاز کرده­ایم و قصری کهنه­جان، پس پشت مانده با دیواره­های پر تَرَک...دعوت شده-ایم که بارها و بارها درصدد تطهیر خویش برآییم وخویش را در لالا( آن نغمه آشنای دیرین)  به یاد آوریم. لالایی( لیلی/ مادر) که زیر باران زیباتر می­شود، هوای پریدن دارد و شکل حیوانی "میل" را به صورت مادرانه­ای تغییر می­دهد...

آیا او ذات و شرف فطری انسان نیست که مراقبت می­کند، بیدار می­کند، شستشو می­دهد و تا در او انعکاس نگیرم، رهایمان نمی­کند؟

 

آنی بود، درها وا شده بود.

برگی نه، شاخی نه، باغ فنا شده بود.

مرغ مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش، خاموشی

گویا شده بود.

آن پهنه چه بود:

با میشی گرگی هم­پا شده بود.

نقش صدا کم­رنگ، نقش ندا کم­رنگ، پرده مگر تا شده بود

من رفته، او رفته، ما بی­ما شده بود

زیبایی تنها شده بود

هر رودی دریا

هر بودی بودا شده بود...

بودا را در معنای رسیدن به روشنی مطلق دریابیم.) (

مهناز رضایی ( لاچین)

 

 

 

 

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات