یادداشتی بر رمان :
مرگ در تختخواب دیگری/ اثر: مرضیه ابراهیمی
نوشته : مهناز رضایی ( لاچین)
نخست امری که در بازخوانی داستان بلند " مرگ در تختخواب
دیگری" نظر را به خود جلب می کند: جانمایه فلسفی آن است. خواننده به نحوی
تمام و کمال به سیر و سلوک دعوت میگردد؛ زمانی در تلاطم متن غوطهخوردن، به
ژرفناکی کشیدهشدن و باز بر موج افتادن...مخاطب اثر ناگزیر است از رازناکی وهمآلودی داستان گذر کند، در سایههای پیچان
نظربیندازد، بِرمَد ودیگر بار در آسمانهای تیره از بالگستری کلاغان، پی شعاع
نازک نور بگردد.متن با تغییر مداوم منظر روایی، امکان جایگشت نظرگاه خواننده را فراهم میآورد.
خواننده فرصت مییابد که بههنگام و بیهنگام، در معرض ذهنیت یکی از روایتگران
محتمل قرارگیرد. عنصر زبانی چنان در یکپارچگی( چه در واژهگزینی و چه در لحن) به
کار گرفتهشده که تفکیک و تمایزی میان شخصیتها، میسر نیست. درست به این دلیل که
همه شخصیتها یکی هستند و تکثر و وحدتی توأمان را به تصویر میکشند.مخاطب تبکرده و حیران، خویش را در آینه متن بازمییابد؛ ابعاد وجودی انسان را
در معنای عام آن.چنان که گفتهشد، کمی دقت نشان میدهد، تکثر و تفرد در متن، همارزند. لالا،
کریم، راوی نخست که گهگاه خود را از ساحت متن پس میکشد، همسر راوی، فرهاد، مرد
تعقیبکننده، دکتر، گیسو، جادوگر...همگی نقشپذیریهای گونهگون وجودی واحدند.
گویی هرچه هست و هر هاله رنگ از درون خود ما میجوشد...ما قابیل و هم هابیل خویش
هستیم. قربانی و قربانیشونده یکی است. ما عقل و جنون خویش هستیم، ما...نقشپذیریهای جابجاشونده چهگونه در متن القا میشوند:
باد در موهای پرپشت و بلند لالا میپیچید/
آه لالا تو همیشه مثل سایه دنبال منی...در تو گم شدهام/ آیا تو وجود داری یا
ساخته ذهن منی؟/ یک لحظه حس کردم همه اینها افسانه و خیالی است ساخته ذهن من:
گیسو، فرهاد و اینکه هر دو طوری دیوانهوار به صحرا زدند که انگار از قبل نبودهاند(ص
41 )/ درختها را در تاریکی میبینی؟ شکل سایه مرا دارند./ درختها انگار از خواب
هزارساله گریختهاند و گیسوانشان را پریشان کردهاند/ گیسو بالای سرش
ایستاده...یال میکشد که گرمش کند/ گیسو تن میسپارد به نوازش/ باد در موهای پرپشت
و بلند لالا میپیچد/ یالهایی که به گیسوان ابریشمین زنی اثیری و رویایی میماند(
ص26 ).../ آه لالا چرا شکل مرا پیدا کردهای؟...یعنی این منم که بالای سر خودم
ایستادهام...(119)...
بیتابی و بیقراریهای انسان در چه صورت آرام خواهد گرفت؟ آن دستنایافتنی
چیست که حاضریم تمامیت مادی خود را در پایش قربان کنیم؟ شاید که تمام سراسیمگیها و خانه بدوشیهای انسان امروز
را امانی باشد.
چرا هر جایی که میرود، آنجایی نبوده که میباید میرفته و سرانجام باز در
همان جایی میایستد که پیش از این ایستادهبوده، آن هم با همان دستهای خالی؟...زخمی
درونی که تا لحظه مرگ خونچکان است...( ص 23 )
شوپنهاور به نحوی رنج را تقدیر ما میداند و این رنج مقدردر سراسر متن جریان
دارد. نیش و نوش توأمان در زیست بشری جاری است و آن سهم افزونه از آن دشواری و رنجباری
است.داستان این آمیختگی مفاهیم و چیزها را در تمام انشعابات خود رسوخ میدهد. رفتنها
و بازآمدنها، ایستادن و فروشکستن، عشق و هوس، هوشیاری و بیخودی، آتش و آب، زیست
و مرگ، دفن شدن و زادن، تیرگی و روشنا...اما متن، دوگانگیها، تعارضات، تعلیق، سیالیت
و شکلپذیری را به سرانجامی روشن پیوند میزند؛ مرگدادن خویش و از خود تهیشدن
برای رسیدن به آرام یگانگی.
عشق خونخوار و پر مهر/ حس غم و خوشی/ عطش و لبالبی/ عذاب و آرامش/ اسارت و
آزادی توأمان/ شوربختی و سعادت/ گشایش و خفقان/ شرارت و معصومیت/زهر و شرابی دلپذیر(
اسبی به رنگ شراب؛ مرکب سرمستی)/ ...همه به شرط شهود و دستیابی به بینش "پرگیا"
به سرانجامی بهشتواره خواهدرسید.
اگرچه که داستان در مهناکی خود، خوابوار به انتها میرسد و در رتبه وهم، ذهنیت
و یا رؤیا، باقی میماند، اما فرهاد به نمایندگی از انسان جوینده، به نوعی نیروانا
و ادراک محض دست مییابد. لالا را که خود اوست، باز میشناسد و در او مکرر میشود.
دو بعد جدامانده یک وجود در هم بازتاب میگیرند.
پیشنهادهای رؤیاوار برای پایانگرفتن رنجنامه بشر:
چیزهای نامعلوم/آشتیناپذیر/ تهدیدکننده/ آشوب اجتنابناپذیر/ شب و مهآلودی
(ص 25 ) که سرخوشیهای روزمره را ضایع میکند.
فرهاد همچون افسانه کهن به مرگ میرسد، لیک اینبار سبک پرواز و فارغ از من و
ما. از زهر در جان او هیچ نمانده؛ هرچه
بوده را تا آخرین ذره، کلاغان و کرمهای جسمخوار بِدَر بردهاند و فرهاد به
ماهیتی از جنس شعورکائنات و عشقی به گستره جهان و بیجهانی برکشیده شده است.
هنر نویسنده در آن است که سقف واقعیت تحمیلگر و آرامآفرین داستان را به
خواننده هدیه میکند تا علی رغم رنجنامه خود، دمی در سایهسار آن بیاساید؛ خود آن
جزیره معهود...
نوشته مرضیه ابراهیمی خواسته یا ناخواسته به مشق مرگ توجه دارد؛ آنچه فلسفه
شوپنهاوری، آیین بودیسم و عرفان شرقی، هر یک به شیوهای بدان نظر دارند.
گریز از ملال و رخوت یاس، میلی است که فرهاد را پیش میراند. خواستن در او شکل
عوض میکند؛ از حالت غریزی و حیوانیاش ( دیدار داغ و سوزان اسب/ ص 23) کاسته میشود،
ازمیلی جسمی به مصاحبتی انسانی بدل میشود، از آن نیز درمیگذرد و به آتش حقیقی
(معنا و مفهوم عشق) میرسد.
این درک؛ تنها در سکوت، مراقبه، تطهیر و تأمل میسر است. آنچه در رفتار فرهاد
نمود مییابد.تطهیر در متن، از آب، حمام، استخر، باران،...فراتر میرود و تنها در معنی
قربانیکردن خویش، دستشستن از خود موجود و در غوطهخوردن در خون خویش معنا میگیرد.بر مبنای آموزههای شوپنهاور، اراده معطوف به حیات پر جنجال و متکی بر خواستن،
باید که پایان گیرد.فرهاد اندکاندک از خور و خواب بینیاز میشود. او به نمایندگی از تمام ما
آدمیان در سایهها مینگرد و جان به تجربه جهان میسپارد. گذر از مرحله آگاهی زیباشناختی
نیز در داستان نموده شده است؛ آنگاه که فرهاد حتی رغبتی به شنیدن موسیقیهایی که
دوست میداشته نیز نشان نمیدهد.
داستان یکایک ما از؛ قربان و مهتر، از فرهاد و شیرین، از معصوم و گناهدار، از
سوار و سوارکار، صاحبخانه و مهمان (راوی و فرهاد)، ساکن جهان مشهود و جهان
خیال،...را در بر میگیرد، زمانها( همهزمانی و هیچزمانی) و مکانها ( همهمکانی
و هیچمکانی) را در هم فرامیخواند تا بگوید، چشمبند خواب عمیق زندگانی مادی را
باز کنیم و درآنسوی کثرت به وحدتی آرامآفرین دست بیابیم.
متن به نحوی استعلایی( با تکیه بر مفهوم تجربه متعالی)، به نیکبختی؛ پس از
وارهیدن از خود مادی و باز رسی به سرشت فرایاد شده، توجه میدهد. راهحلی فلسفی و
نظرگاهی برای آرامجستن در این جهان متشتت: آن شهودی که برای فرهاد= راوی=
نویسنده=...باید که رخ بنماید.
تغییر نگاه نسبت به مرگ، عارف را به بالاترین خیر، میرساند؛ این اندیشه را
اپیکور مطرح کرد. این اندیشه در عرفان ایرانی/اسلامی قابل پیگیری است: در معبود
حلشدن چنان که اثری ازعاشق نمانَد وهر یک از دیگری بازشناخته نشوند؛ شکل دلخواستهای
از فنا...متن امکان داده است که هر بودی، بودا شود و نگرش عرفانی مفری باشد برای رهایی
ازحیوانیت. در این منظر، "ذهنآگاهی" قرار است ما را از خود گذردهد تا
در پی منبع روشنایی زلالی بگردیم که اصالت از دست نداده است.عبور فرهاد از "مراحل چهارگانه بودایی"، به گونهای مختل و مغشوش
عرضه شده است و همین احوال انسان امروز است؛ وجودی که تا خویش را به یاد بیاورد،
گسیختگی را خواهدزیست و از سر خواهدگذراند.
یکی از مراحل چهار گانه، "مهرورزی" است که به نحوی تمام و کمال در
داستان جلوه دارد. آنجا که خون یخزده در رگهای فرهاد، به نوازش و مراقبت، سیلان
دوباره میگیرد...
خلسه، اغما و بلاخره دستیابی به روشنایی و تعادل...مراتب دیگر سلوک فرهاد را
نشانگرند. گویی فرهاد جوینده و شیدایی، به حکمت اعلا رسیده است.
اما نگرش فلسفی متن در بند "ایدآلیسم استعلایی" نمیماند، زیرا که
در این داستان، جدایی بین سوژه و ابژه مطرح نیست و این یکیشدن و از دل هم جوشیدن سوبژه
و ابژه، محدوده شناخت کانتی را زیر سوال میبرد. چنان است که هر چیز به کمک چیز
دیگر معنا می گیرد و در این همرتبگی، خود این معنا تا لحظات معهود پایان داستان،
رنگباختنی و تردیدپذیر نیز هست و خواهیم
گفت که پس از آن نیز...زیرا این دانایی، مشروط است و خود از هزار بند نامرئی بافته
شده است...
همه آنچه حقیقت متن میانگاریم و تجربهای که از سر میگذرانیم؛ چگونه سندیت
خود را اثبات خواهد کرد؟
مفاهیم را ذهن ما تعیین میکند و این مفهوم در نسبت زمانی/ مکانی ما با پدیدهها
به گونهای مقطعی و موقت معین میشود. با این همه باید پرسید که آیا نیاز به اثبات
امری هست؟ آیا نیاز هست یکبار دیگر ( خورش )عقل و استدلال به سفره بیاوریم و جامه
از آن بیالاییم؟!
حضور نمادین اسب در داستان با معنی پرواز،مهر فروزان و نیز با مرگ نسبت دارد. "اسب
کانتاکا" ؛ مرکبی است برای ترک و عزیمت. اسطوره و افسانه در داستان بهم درمیآمیزد
تا نویسنده اندیشهورزی و ذهن فلسفی خود
را درتشعشع "بینامتنیت"، بر ما بنماید.
علاقه به مادیان بلند یال، در تعبیری گناهآلوده به داستان راهمی یابد. تا در
ابتدای داستان هستیم، چنین بهنظر میرسد که؛ نزدیکی فرهاد و اسب، نوعی اختلال
جنسی است و خطا. اما رفتهرفته معنای حضور اسب( تمثل) در برابر فرهاد، تغییر میکند.
شاهد روندی تکوینی هستیم که به فراشناخت میانجامد. در جایی از داستان اسب پرواز
میگیرد و در مفاهیم ارجمندتری ظاهر میگردد.
بر اساس آنچه گفته شد، داستان " مرگ در تختخواب دیگری"، نگر
دیگرگونه به مفهوم مرگ و زایش دارد. این چه مرگی است که در به روی باغ و سبزه میگشاید؟
این چه در گور رفتن است که به دمی آسودن ماننده است؟ گویی فرهاد؛ پیله را واگذاشته
و از این پس پرواز سرخوشانه را خواهدچشید.
آیا نکته اینجا نیست که باید دریابیم: ما پدیدگان جهان، جلوهها و بازتابهای
اصلی واحد هستیم؟...حقیقت آن است که "موضوع" و "محمول" یکی
است و تفاوتها را ذهن ما ساخته است.اثر یادشده؛ "زبان"، "ساخت صوری" و "ذهنیت تصویرگر"
را در تفاهمی هنرمندانه به کار میگیرد تا سلوک را ممکن بنماید. متن، کافی میداند
که در پالایش مدام، بخشهای روشن ضمیر خود را نگاه داریم و بس.کنده شدن ذره ذره گوشت تن فرهاد؛ گونه دیگر "گناهزدایی" است. کلاغ،
قابیل، فرهاد، درخت، همه اجزای یگانگی تجزیهشده و به تماشا گذاردهشده هستند.
شاید بتوان قابیل و تمام تیرگیهای نهاد خود را به تطهیرو تزکیه، رهنمون شد. شاید
بتوان شیوه ای دیگر را پیگرفت؛ روشی که در آن گناه مفهومی ندارد و همه چیز نور
مطلق است و زیبایی سحرانگیز...
نگاه نویسنده از عرفان رنگخورده است. فرهاد به نوعی زهد و "ریاضیت"
میرسد و اسب گیسوافشان رقصی سماع وار دارد و این؛ عنصر "عشق" است که در
نگاه عرفانی ذرات جهان را به جنبشی رقص واره وامیدارد؛ آتشی برمیافروزد که، خود
در شعله اش بیاویزیم.
داستان از اشیاء خالی است؛ سترده است و جزئیات صحنه بسیارکم مورد اشاره قرار میگیرد.
از آنرو که جای و زمان برای "خلوتگزینی" و تمرکز باز گذاشته شود:
...دیوار، سقف، اثاث بیهوده، چه هیاهوی بی دلیلی...( ص 34 )
همچنان که پیشتر گفتیم؛ اشاراتی، متن را به داستانها و "نقشپذیریهای
اساطیری" و افسانهای پیوند میزند تا نگرشهای تازه درباره این کهن داشتهها
میسر شود. عنصر "بینامتنیت" بسیار زیبا در متن به بازی گرفتهشده است؛
آنجا که افسانه هابیل و قابیل و کلاغ را به یاد میآوریم و یا آنجا که اشارهای
به اسب تکشاخ دستنیافتنی میشود یا آن هنگام که لالا به کوهی دامنگستر مانند میشود.(یادآور
کوه بیستون که به تیشه عشق کنده شد و شهرتش را فرهاد برد.)
این ابعاد تازه، متن را دچار "معانی تلویحی" میسازد و گستره ارجاع
معنایی را وسعت میبخشد.
آبگینه آسمان در روند داستان، رنگ به رنگ میشود و از خاکستری و مهآلودی و
سپس از بالافشانی سیاه، به خورشید گرم و روشنیبخش میرسد. آینهداری آسمان، سیر
و تحقق سلوک را نشانگر است.حالا همچون ذره ای قراریافته در مدار خود، می توان اندکی آسود.کریم؛ عقلانیتی است که در جایگاه کهتری نشسته است. عقل و تدبیردرعرفان، مانع
شور و شوق سوختن تلقی میگردد و این هر دو مروج "عافیتخواهی" اند، حال
آنکه: راز نجاتبخش، تنسپردن به تقدیر ازلی/ابدی "عشق" است؛ تسلیم محض
درآستان عاشقیت ...عشقی که با بیخویشی، جنون و دستشستن از تمام تعلقات، موجودیت
مییابد...عشقی چنان ارزنده که میتوان در پیشگاهش "قربانی" شد. (
مفهوم قربانی در ادیان را به یاد آوریم؛ فدیهدادن حقیقتی، در پای حقیقتی جامعتر)
این داستان، رمزوارگی خود را مرهون جهان نمادینی است پیچیده در هاله اسطوره،
رؤیا و خیزشهای ناهشیار...به گونهای که تمامیت متن در ساخت و محتوا، به نحوی
لغزنده و ناپایدار عرضه میشود. مخاطب نمیداند در کدام نظرگاه واقع یا فراواقع
ایستاده است. معانی گریزان، مناظر چندگونه را فرا روی ذهن خواننده میگشاید.
بدیهی است که نویسنده را رانههای روحی و انگیزشی ویژه، دستبهقلم کرده است،
لیک متن از دست مؤلف خویش گریخته است و به زندگی تأویلی خود ادامه میدهد.
برای مثال میتوان برخی انطباقها را بین داستان و"ایدههای یونگی"
برقرار دانست:
از این دریچه، تمام متن؛ عرصه ناهشیاری و نابهخودی است و رفتن به جزیره در
انتهای داستان؛ دستیابی به زیست هوشیارانه .
در این معنا، فرهاد تا پیش از رسیدن به این نقطه از "تکوین و تکامل"
خویش، مرحله "امیالپرستی کودکانه" را از سر گذرانده و برخی تجارب
پیشینی ( حیات اجدادی) ته نشین شده در روان خود را، به آزمون آورده است. نمادهای
کهن ( اسب، آتش، آب)، داستان را از این نوع تجربهگری میآکند.
عنصر "مادینه" در متن؛ حریم
حرمتی دارد، سخت مورد توجه است و نقش نجاتبخش( میراننده/ زایشگر) به خود میگیرد.
گویی "آنیما"ی وجود فرهاد رشد میآغازد و به بلوغ میرسد؛ آنگاه که در
پایان، با "عشق پارسایانه" و خالص، دمخور میگردد. این نظر تأویلی ممکن
مینماید.
داستان در مرحلهای خونپالای میشود
و خاستگاه اسطورهای خود را گوشزد میکند. آیین کهن قربانیکردن و فدیهدادن، در
پس خود خواست و آرزوی "جریانداری زندگی" را پنهان دارد.
خون محبوسمانده در رگها بر زمین و در پیشگاه زمینیان و خدایان برکتدهنده،
جریان میگیرد تا زیست در بهترین شکل خود تداوم گیرد. خون، در وجهی نمادین؛ "اکسیر
حیات" است، گویی تا پیش از غرقهشدن فرهاد در خون، او مردهای بیش نبوده...
دریغ که این معنا و فضای اثیری و رازآمیز داستان در طرح جلد، هیچ نمودی نیافته
است. طرحی سهل انگارانه که بیشتر ذهن را به طرف جنایتی ناموسی منحرف میسازد و در
شأن اثری نیست که از طنطنه و دمدمه جدال نور و تاریکی آکنده است.
دیگر اینکه ذهن مخاطب ایرانی به
دنبال یافتن پیام آورانی در آثار ترجمه است. ما باور به خویش را از دست دادهایم.
اثر سرکار خانم مرضیه ابراهیمی، اندیشناکی و ارزندگی "رقص و سماع شیداوار قلم"
را به نمایش میگذارد؛ اثری آفریدهشده که میتوان آن را در بالادست بسیاری از کتب
نشر یا ترجمهشده قرارداد. چرا به احترام برنمیخیزیم و کلاه از سر برنمیداریم؟ اثری
که همچون آهیبلند و آرزویی؛ از عمق جان انسان امروز شعله می کشد و ما را به تأمل
درباره عمیقترین پرسشهای خویش در برابر هستی وامیدارد...شاید که تمام ما پس از
خواندن این اثر، سفر ادیسهوار خویش را آغاز کردهایم و قصری کهنهجان، پس پشت
مانده با دیوارههای پر تَرَک...دعوت شده-ایم که بارها و بارها درصدد تطهیر خویش
برآییم وخویش را در لالا( آن نغمه آشنای دیرین) به یاد آوریم. لالایی( لیلی/ مادر) که زیر باران
زیباتر میشود، هوای پریدن دارد و شکل حیوانی "میل" را به صورت مادرانهای
تغییر میدهد...
آیا او ذات و شرف فطری انسان نیست که مراقبت میکند، بیدار میکند، شستشو میدهد
و تا در او انعکاس نگیرم، رهایمان نمیکند؟
آنی بود، درها وا شده بود.
برگی نه، شاخی نه، باغ فنا شده بود.
مرغ مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش، خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود:
با میشی گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کمرنگ، نقش ندا کمرنگ، پرده مگر تا شده بود
من رفته، او رفته، ما بیما شده بود
زیبایی تنها شده بود
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود...
بودا را در معنای رسیدن به روشنی مطلق دریابیم.) (
مهناز رضایی ( لاچین)