اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 8 ارديبهشت ماه 1403
19 شوال 1445
2024-04-27
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 96
بازدید امروز: 2166
بازدید دیروز: 8986
بازدید این هفته: 2166
بازدید این ماه: 38473
بازدید کل: 14906564
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



در خلا، پا بر پوست موز

                                

                                     حمیده واعظ زاده

 

در خلا، پا بر پوست موز

 

از گزگز و سنگینی دست بیدار می شود. از طرز خوابیدن خود خنده اش می گیرد؛ خود را در آغوش کشیده، دست هاش ضربدری روی سینه اش قرار دارند ، دست راست زیر تن جا مانده و به خواب رفته، دست چپ شانه ی برهنه را محکم چسبیده است. دلش می خواهد تا ابد در این حال بماند؛ پیچیده در خود.

در این چند ماه که مادر از ترس تختش را در هال و کنار در اتاق او گذاشته انگار آرامش را از او ربوده اند اما شب پیش چیزی نمی توانست جلودارش شود؛ نه ذکرهای شبانه ی مادر و استغفرالله گفتن هاش و نه حتی ناله هایی که از درد پا می کرد. هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست او را از این اشتیاق بکند.

 

در خانه حکومت نظامی برپاست و حداکثر باید تا ساعت ده به اتاقش برود تا مادر با آرامش بخوابد. دی وی دی پلیر را روی میز پاتختی گذاشته که هرشب با تماشای فیلمی گذر کند زمان را کمی تند کند.

پلاگیا می رقصد؛ موهای سیاهش رها بر شانه. مرد دلش می خواهد چشم بدوزد به او و تا ابد نگاهش کند. زن یله  می شود در آبی چشم های او... انگار تمام عمر منتظر این لحظه بوده اند. نه، نباید این لحظه تمام شود...

بر صفحه ی مانیتور دست می کشد؛ بر صورت آنتونیو. جای زخم را نوازش می کند. عشق تمام مرزها را می شکند.

مرد ساز را در بغل می گیرد؛ مرد تکه ای از ساز است. زن آهنگ می شود... زن ساز می شود. مرد او را در آغوش می گیرد. دست مرد بر سیم های ساز می لغزد، بر تن زن می سرد. مرد می نوازد... پلاگیا نوای عشق است... پلاگیا اوست...

دستش دست آن دیگری است. موهاش را نوازش می کند. فرو می رود در موهای برهم ریخته اش. لبخند می زند و خود را به دست های آن دیگری می سپارد.

دست مرد بر شانه ی پلاگیا می لغزد. دستش شانه ی آتوسا را لمس می کند. زمزمه می کند زیر گوش زن. هیچ نمی شنود جز نجوای مرد... واژه ها جزئی از او می شوند... دست های مرد بر تن زن... دست های مرد بر تن او می نشیند. تنش داغ می شود.

برهنه است زن. لباس از تن آتوسا می سرد. زن را در آغوش می کشد... او را در آغوش می گیرد. نفس نفس... عطر تن مرد می پراکند در اتاق. می آمیزد با او؛ جسم و جانی در هم آمیخته و باهم. حالا تن خیس از عرق است. پیچیده در هم و با خود.

نور کمرنگ و کج راهی از لابه لای پرده های ضخیم بر صورتش افتاده. زنگ ساعت را خاموش می کند. خاطره ی شبانه لبخندی بر لبانش می نشاند. همه چیز در هم ریخته و در هم آمیخته؛ رضا و نارضایی، شادی و غم... اما تنش آرام است. بلند می شود، جلوی میز آرایش می ایستد، انگشت اشاره را به طرف خود می گیرد: «یک امروز را بی خیال. بگذار آرام باشم.»

 باید این آرامش را تا شب با خود داشته باشد. هر جمعه امیر با زن و بچه هاش می آید. تنها لحظات خوشش زمانی است که با برادرزاده هاست. دخترِامیر زیر گوشش پچ پچ می کند و با هم غش و ریسه می روند. پسرش هم نوبت می گیرد برای کل و کشتیِ با او. پسرک با خواهرش کل کل می کند و نق می زند و می گوید: «عمه مال من است.» ته دل او غنج می زند که مال پسرکی هفت هشت ساله است.

تمام روزهای هفته را با خنده های زیرجلی زنان و نگاه ها و چشم دریده گی همکاران مردش کنار می آید اما جمعه ها انگار سر تمام شدن ندارند. از صبح که بلند می شود هول و ولا به جانش می افتد. مادر زیر لب غر می زند: «زنان هم سن و سال تو چهار تا بچه را جمع و جور می کنند اما تو برای پختن دو جور غذا نک و نال می کنی.» غذا را که سر و سامان می دهد بیقراری اش بیشتر می شود. بلوز و دامنی از کمد بیرون می کشد و بر تن می کند... دامن را در می آورد و شلواری به پا می کند. یاد حرف ناهید می افتد: «چون شوهر ندارد فکر می کند هنوز جوان است که جین می پوشد.»

دستمالی بر می دارد و گردگیری می کند... کتابی باز می کند، ورق می زند و آن را بر می گرداند سرجاش... مجله هارا در کارتونی جا می دهد و زیر تخت می لغزاند...

حوالی ظهر از راه می رسند؛ کمی گپ و گفت می کنند، ناهار می خورند. ظرف ها را می شوید و سارا آن ها را آب می کشد. ناهید به هر بهانه ای به آشپزخانه سرک می کشد. کارها که تمام می شود با هم به اتاق می آیند. هر وقت با دخترک حرف می زند، زیر چشمی او را می پاید.

 ناهید هیکل گنده اش را روی تخت مادر جا به جا می کند و دراز می کشد. چشمکی به شوهرش می زند و زیر لب می گوید: «مواظب باش بچه ها را مثل خودش نکند.» او منتظر می ماند که امیر چیزی بگوید و از او دلجویی کند اما برادر فقط لبخندی تحویلش می دهد و می گوید: «هر چه پیرتر می شوی نازک نارنجی تر می شوی.»

به اتاقش می رود. دمر بر تخت می افتد و سرش را در بالش فرو می برد. صدای ناهید تا اتاق او سرک می کشد: «خودش را به ننه من غریبم زده که چی؟ بیراه نگفتم، هر کار دلش می خواهد می کند به تریج قباش هم بر می خورد که گفته اند بالای چشم ات ابروست...»

بلند می شود و چشمان سرخش را پاک می کند و سیگاری می گیراند. نیکلاس کیج از روی مجله تصویر و سینما به او لبخند می زند. مجله را به گوشه ای پرت می کند. سیگار را در جاسیگاری فشار می دهد و از خانه بیرون می زند. صدای زن برادر را از پشت در می شنود: «بعد از ظهر جمعه معلوم نیست کجا می رود...»

می دانست که تا شامشان را نخورند و مادر ناهار فردا را همراهشان نکند، مهمانی تمام نمی شود.

بر نیمکتی در زمین بازی بچه ها کنار زنی هم سن و سال خود می نشیند. نگاه آن زن جایی در میان سرسره ها پرسه می زند و گاه لبخندی بر لب هاش می نشیند. زن بچه اش را با دست نشان می دهد و می گوید: «از در و دیوار بالا می رود. نمی دانم قدیم ها چه طور پنج شش بچه داشتند؛ من که در کار همین یکی مانده ام. شما چند تا بچه دارید؟» زن جایی در میان بچه هایی که برای تاب بازی به صف ایستاده اند را نشان می دهد و می گوید: «یکی؛ یک دختر.» و بعد از شیطنت های دخترش می گوید. مرد و پسر بچه از راه می رسند. زن بلند می شود و خداحافظی می کند.

کولی یی جوان جلو می آید و چهار زانو کنارش می نشیند. موهای طلایی اش از زیر روسری پولک دوزی اش بیرون ریخته و بر پیشانی یله شده. چشمان آبی و صورت آفتاب سوخته ی زن، زیبایی بدوی او را به رخ می کشد. میان ابروهاش خالکوبی عجیبی است. بدون آرایش و با این صورت کثیف زیباتر از مدل های روی جلد مجله هاست. کولی دست او را در دست می گیرد: «بگذار فالت را بگیرم.» و می گوید از هر آنچه که اغلب دوست دارند بشنود؛ پول فراوان، همسری سر به راه، سفرهای خارج...

پسر بچه ای سیه چرده و خاک آلود با مفی آویزان از میان غبار پیداش می شود. زن لبخند می زند: «بچه ی خودت است؟ اصلا شکل تو نیست.»

«آره، این بی پدر، بختم است که معلوم نیست کدام پدر سوخته ای کاشت و رفت...» زیر لب می گوید:«راستی بخت من کجاست؟»

جلوی مغازه ی فست فود می ایستد اما جمعه ها همه با خانواده شان هستند؛ زنان و مردانی  هم سن و سال او که اغلب یکی دوتا بچه از سر و کولشان بالا می روند. کمی خیابان را بالا و پائین می رود. جلوی در سینما پا سست می کند اما اینجا هم همانطور است. به پاساژی می رود، لباس ها را قیمت می کند، بلوز ها را زیر و رو می کند، دست بر پارچه ها می کشد... جلوی ویترین طلا فروشی می ایستد. زن جوان و مردی میانسال هم کنارش ایستاده اند. زن کوتاه قد است و کمی گوشتالود. موهای شرابی زن او را شبیه پری های گرد و قلنبه ی کارتون سفید برفی کرده که هر آن منتظری چوب جادویی اش را تکان دهد و هستی را دگرگون کند. حرکاتش تند و تیز است. جلوی ویترین بالا و پایین می پرد و دستبند ها را به مرد نشان می دهد. مرد ریشش را می خاراند و از اینکه سبب ذوق و شوق زن جوان شده لبخندی پیروزمندانه می زند. داخل مغازه می شوند. زن دستبندی به دست می کند و ریسه می رود. دانه های تسبیح از میان انگشتان پت و پهن مرد یکی یکی رد می شوند. دست مرد بر کمر زن و پایین تر می لغزد. زن لبخند مرد و بی تابی اش را که می بیند دستبند بزرگ تری را انتخاب می کند. بعد به بازوی مرد آویزان می شود و پیچ و تاب می خورد.

جلوی ویترین جواهر فروشی میخکوب شده است. جوانکی جلو می آید و زیر گوشش می گوید: «خوبش را داریم که به هپروت می بره...» کاش می شد برای لحظه ای چیزی به یاد نمی آورد و ذهنش پاک می شد از هر چه حرف و حدیث... از پاساژ بیرون می زند و به خانه بر می گردد. جلوی در ورودی همسایه ی دست راستی را می بیند. مرد در ضمن احوالپرسی سرتا پای او را برانداز می کند. نسرین جلو می آید، چشم و ابرویی نازک می کند و می گوید: «احمد زودتر در را باز کن. خسته ام. بچه سنگین است.»

در خلاً دست و پا می زند؛ در تنهایی مطلق. چقدر می شود پای کامپیوتر نشست و با این و آن چت کرد، نقش بازی کرد و نقش دیگران را باور کرد و اما آن نقش آخری... جوانک نقش همدم را بازی می کند؛ با او حرف می زند، به درد دل هاش گوش می دهد، براش دل می سوزاند و به او امید می دهد که با هم  زندگی بهتری خواهند داشت. می گوید که چقدر می خواهدش و چقدر نیازمند شنیدن صدای اوست و حالا گاه و بی گاه این روح بیمار صداش می زند و او به امید شنیدن کلماتی که نیازمندشان است ناخواسته وارد بازی می شود. «می خواهمت. بی تو زندگی برایم معنایی ندارد. تو مال منی. همدمم. بی تو تاب این زندگی را نمی آورم. بگذار عطر تنت را به...» و خیلی زود به سراغ حرف دلش می رود.

«دستت را... تنم را...» دست های زن جای دست های او را می گیرد اما مرد چهره ای از خود ندارد؛ همه هست و هیچ کس نیست.

سیگاری می گیراند. جسم و جانی در هم شکسته. تلفن همراهش را خاموش می کند اما صدای مرد با اوست... «دستت را... تنم...»

«لعنتی... خفه شو... از تو بیزارم... از خودم هم... یعنی از تنهایی کارم به این جا رسیده؟»

پنجره را باز می کند. این بوی لعنتی تن، بوی حیوان فحل... انگار در آمیخته با او... لباس از تن می کند و زیر دوش می رود اما از این بو خلاص نمی شود...

و اما آن دیگران مگر بهتر از او بودند. آن ها که سر قرار حاضر می شدند و بیش از ساعتی تحمل نمی کردند تا سر حرف اصلی بروند: «امروز کسی خانه نیست.»، «کلید آپارتمان دوستم را گرفته ام.»

امروز باید جمعه ی دیگری باشد. مادر همیشه می گوید: «دیوانگی کار توست، از اولش هم خل و چل بودی...» او با تکه کلام های مخصوصش آدم را سرجاش می نشاند. گاهی هم چاشنی این تکه کلام ها زخم زبانی تند و تیز است.

یعنی باز دارد دیوانگی می کند؟ اما او تا چند ماه پیش نمی دانست که مرد زن و بچه دارد. شاید هم نمی خواست  بداند و وقتی که فهمید دیگر کار از کار گذشته بود.

حالا در آسانسور است. برای اولین بار به دعوت مردی پاسخ مثبت داده است... دکمه ی پنج را فشار می دهد. در آینه نگاه می کند: «من دانسته عاشق نشدم... هیچ قصد ی در کار نبود. اصلا مگر آن زن که شوهرم را از من گرفت، نظر مرا خواست؟» دستش عرق کرده. پاهاش می لرزند. رنگش پریده و قلبش تند می زند. فکرش را هم نمی توانست بکند اما بیست سال بی کسی کم نیست.

مرد در را باز می کند. او لبخندی می زند و می خواهد چیزی بگوید که از سنگینی فضا بکاهد اما مرد انگشت را بر نک بینی می گذارد. زن وارد می شود. مرد اشاره به کفش هاش می کند و زیر لب می گوید: «در نمی آوری؟ خیلی تق تق می کنند.» همان کفش هایی که با هم خریده اند. آن روز مرد زانو زده بود و همان دم که کفش را به پای او می کرد گفته بود: «چه پاهای ...» و او سیندرلا را به یاد آورده بود...

پابرهنه می شود و کفش ها را به گوشه ای می اندازد. پایش روی اردک پلاستیکی کنار جاکفشی می رود. مرد عصبی خم می شود، اسباب بازی را بر می دارد و می گوید: «اگر خانه ای با هم می گرفتیم این قدر عذاب نمی کشیدیم... نمی دانم اسمش برای تو چه فرقی می کند؛ صیغه، معشوقه یا همسر رسمی... مهم این است که همدیگر را می خواهیم و همین کافی است.»

حضور زنی در جای جای خانه خود را به رخ می کشد. نگاهش بر دیوار روبه رو می افتد. آن دیگری دست انداخته بر گردن مرد و از قاب چوبی چشم دوخته به او.

خسته و دلگیر است اما نمی داند از این مرد دلخور است یا از خودش که مثل دزدی وارد خانه ای شده و...

دلش می خواهد می توانست بلند بلند بخندد، گریه کند، آواز بخواند، برود به آشپزخانه... چای دم کند... تلویزیون را روشن کند، روی کاناپه لم دهد و حتا وقتی تلفن زنگ می زند به جای آن که از ترس بپرد، برود و گوشی را بردارد و جواب دهد...

مرد گوشی را بر می دارد: «سلام عزیزم. کی می رسی؟ باشه، هشت فرودگاهم... نازی رو ببوس...»

چقدر این جا غریب است. انگار مرد را هم نمی شناسد... اما مرد دست او را می گیرد و به اتاق می کشاندش و می گوید حالا اخم هاتو باز کن...

مرد بلند می شود و همان طور که لباس می پوشد، می گوید: «برای یک شربت خنک وقت داریم.» سیگاری می گیراند، پکی می زند و بعد آن را گوشه ی لب زن می گذارد و به آشپزخانه می رود. زن خیره مانده به سقف و اشک هاش بر بالشی می لغزند که عطر زن دیگری را با خود دارد...

مانتو خاکستریش را به تن می کشد و بی آنکه دکمه هاش را ببندد از در بیرون می زند...

 

................................................................................................................

مرگ

 مردنت هم مثل همه ی کارهای دیگرت است؛ غریب و شاعرانه ...مثل افتادن برگ های پاییزی از درخت ... ایستاده ام بالای آن گودال تاریک... جایی که قرار است آرامگاه ابدی تو باشد . صورتم خیس از اشک است... تنها کسی را که در کنارم می بینم تویی ... هر دو ایستاده ایم خیره به آن تن بی جان ... تکیه داده ام به تو. فشار انگشتان و گرمای دستت را بر بازوم حس می کنم...

    مراسم تمام می شود تمام راه خانه را همراهم  هستی ... با تو حرف می زنم . هنوز گرمای دستت با من است.

    این ترس همیشه با من بوده... ترس از دست دادنت. .. چشم باز می کنم، بالای سرم نشسته ای و آرام صدام می زنی ... دستم را در دست می گیری. هیچ چیز دیگری جز گرمای تو من را آرام نمی کند... سرت را میان موهام فرو می بری... دردی میان سینه ام می دود و شادی بودنت درد را پس می زند . خیره مانده ای به من: «باز هم همان کابوس؟ تو را تنها نمی گذارم. بخند ... بخند ...» لبخند که می زنم کنج دهانم را می بوسی . بوی تنت را به سینه می برم انگار در تو ذوب می شوم. آرام می شوم. لیوان را پر از آب می کنی و به دستم می دهی. چشم هام را پاک می کنی، می گویی: «مواظب خودت باش... من هر جا باشم تو را می بینم و همیشه در کنارت هستم. از شادی ات شاد و از غمت اندوهگین می شوم.» دوباره سر بر بالش می گذارم . درد در سینه ام می دود ... می ترسم بخوابم که دوباره کابوس شروع شود.

 

   ایستاده ایم بالای همان گودال تاریک. مراسم تمام می شود تمام راه خانه را شانه به شانه می رویم ... با تو حرف می زنم. 

خواب و بیدارم ... انگار این کابوس لعنتی نمی خواهد تمام شود... صدا... همهمه... ترس برم می دارد. «این ها این جا چه می کنند؟» می گویی: «بی کارند ... منتظرند اتفاقی بیفتد و هجوم بیاورند به خلوت کسی...»

   بر لبه ی تخت نشسته ای، دست دراز می کنی ... منتظرم  دستم را در دستت بگیری تا آرام بگیرم اما عکس مرا از روی میز بر می داری و می گویی:«قرار نبود تنهام بگذاری.»






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات