چشم
به راه
ظهر
تابستان بود .گرمای هوا برای بچه هایی که شوق بازی دارن ، بی اثرترین راه آرام گرفتن
در چهار دیواری یک خانه است .خانه ی با صفای ما به اندازه کافی بزرگ بود .یک حیاط پُر
بوته با چمن هایی سر سبز.
دیوار
خانه ها با استفاده از حصار چوبی از هم جدا
میشدند. میان اهالی روستا سادگی و صمیمیت بود.مثل همیشه دختر و پسرهای هم سنِ خانه
کناری ،در حیاط مان به دنبال خروس دُم حنایی میدویدند. من و روشا یک گوشه دنج مشغول
بازی بودیم .او گلدان ها را آب میداد و من در نقش دختر بچهای شیطان، خاک گلدانها
را زیر و رو میکردم .ناگهان صدای شیون چند زن از پستوی خانه، دُم حنایی را ترساند.
شروع به تکان دادن بال و پَررنگیاش کرد .صدای شیون و زاری مادرم را از میان صداها
شناختم. او فریاد میزد و تمنا میکرد تا بلکه پدر برگردد.با تعجب نگاه کردم.
روشا
ترسیده بود.گفت: میشنوی؟
زبانم
بند آمد.تکرار کرد.
-میگم
تو هم میشنوی؟یعنی دعوا شده؟
معنای
یتیم شدن و بی پدری را نمی فهمیدم.چطور باید باور میکردم تا آخر عمر دیگر پدر را نخواهم
دید .
-نه
ممکن نیست.من بابامو میخوام.
- پیرزن همسایه روسری اش را جلوی دهانش گرفت
.در حالی که شانه هایش تکان می خورد با گریه گفت:
-خدایا
طفل معصوم های کوچیکش رو در پناهت حفظ کن.
چشم
چرخاندم.برادرم در گهواره خوابیده بود.مادرم اشک میریخت و آرام گهواره هاش را تکان
میداد .برادرم در خواب میخندید .مادرم بیقراری میکرد .آن موقع دختر بچه کم سن و
سالی بودم .اما دردش را میفهمیدم .میدانستم دیگر هیچ چیز زندگیمان مثل سابق نمیشود
.از میان جمعیت گذشتم .چه کسی میدانست ویرانی آرزوهای کودکانه هام چه درد مهلکی داشت
.
بالای
سر پدر ایستادم. دستی موهایم را نوازش داد :
-ببین!
دخترم خوب چهره پدرتو ببین.به یاد داشته باش که دست تقدیر شما رو از هم جدا کرده .
دستم
را روی صورتم گذاشتم .بغضم ترکید .اشک بر گونه هایم سُرمیخورد .اولین دندان هفت سالگی ام
همین دیشب افتاده بود.پدر قول داد برایم هدیه بخرد .حالا دیگر او نبود .موهای پریشانم
را از جلوی صورتم کنار زدم .
-ای
خدا جونم بابامو برگردون .
انگار
در خانهی ما نذری پخش میکردند. زنهای همسایه بدون در زدن و اجازه گرفتن وارد میشدند
.جمعیت مهمانها از ساعتهای اول بیشتر بود .مادرم دستهای لرزانش را روی ملحفه گلدار
سفید رنگ میکشید و ناله میکرد .کنارش نشستم .
-بابا
بر میگرده؟
به همین
سادگی در کودکی یتیم شدم .مادر شور و اشتیاق قبل را نداشت .مجبور بود به جای پدر کار
کند تا بتواند شکم دو طفلش را سیر کند . کم کم حرفهایی در میان کوچه و همسایه پیچید
. اشکهایش را میدیدم. سکوت تلخی خانه مان را فرا گرفته بود. مردهای فامیل در سالن
پذیرایی نشسته بودند .مادرم التماس میکرد.
-به
بچه هایم کاری نداشته باشید .
تصمیم
خودشان را گرفته بودند .مادرم حق نداشت از فرزندان خود سرپرستی کند . تاوان فوت زود
هنگام پدر را با جدایی از بچه هایش پس میداد . باید هر چه زودتر میرفت و ما را ترک
میکرد .مگر میشد گرمای تنش را حس نکنیم .برادرم هنوز کوچک بود .میدانستم مادر مقابل
تصمیم بی رحمانه مردان ایلش سر خم نمیکند . فریادش
زخمم را بیشتر میخراشید .پا برهنه به گورستان روستا دویدم .شاید با التماسهایم پدر
بر میگشت و مادرم دیگر مجبور نبود در مقابل آزار دیگران سکوت کند .صدای شکستن قلب
دخترکی خردسال را گورستان به خواب رفته هم شنید .بابونه هایِ خیس خورده باران، سر خم
کرده بودند . با حالی پریشان و گریان پدر را صدا میزدم .به فردایی ایمان داشتم که
برادرم بزرگ میشد و جای خالی عزیزمان را میگرفت . چشمهایم
را بستم تا دستهای شیطان صفتی را که در لابه لای موهای مادرم پیچ میخورد و کتکهایی
که بر تنش مینشست را نبینم .
باران
به شدت میبارید .دیگر تابستان نبود .پاییزی دلگیر و سرد آغاز شد . همچنان از پشت پنجره
به جادهای خیره بودم که امید داشتم بالاخره روزی مادرم را خواهم دید و روسری گلدار
زیبایش را به او پس خواهم داد.