اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 100
بازدید امروز: 1208
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 1208
بازدید این ماه: 45531
بازدید کل: 14913622
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



چشم به راه

                                         
                                             معصومه البرزی

چشم به راه

 

 

ظهر تابستان بود .گرمای هوا برای بچه­ هایی که شوق بازی دارن ، بی­ اثرترین راه آرام گرفتن در چهار دیواری یک خانه است .خانه­ ی با صفای ما به اندازه کافی بزرگ بود .یک حیاط پُر بوته با چمن هایی سر سبز.

 

دیوار خانه­ ها  با استفاده از حصار چوبی از هم جدا می­شدند. میان اهالی روستا سادگی و صمیمیت بود.مثل همیشه دختر و پسرهای هم سنِ خانه کناری ،در حیاط مان به دنبال خروس دُم حنایی می­دویدند. من و روشا یک گوشه دنج مشغول بازی بودیم .او گلدان ها را آب می­داد و من در نقش دختر بچه­ای شیطان، خاک گلدانها را زیر و رو می­کردم .ناگهان صدای شیون چند زن از پستوی خانه، دُم حنایی را ترساند. شروع به تکان دادن بال و پَررنگی­اش کرد .صدای شیون و زاری مادرم را از میان صداها شناختم. او فریاد می­زد و تمنا می­کرد تا بلکه پدر برگردد.با تعجب نگاه کردم.

 

روشا ترسیده بود.گفت: می­شنوی؟

 

زبانم بند آمد.تکرار کرد.

 

-می­گم تو هم می­شنوی؟یعنی دعوا شده؟

 

معنای یتیم شدن و بی­ پدری را نمی­ فهمیدم.چطور باید باور می­کردم تا آخر عمر دیگر پدر را نخواهم دید .

 

-نه ممکن نیست.من بابامو می­خوام.

 

- پیرزن همسایه روسری­ اش را جلوی دهانش گرفت .در حالی که شانه­ هایش تکان می خورد با گریه گفت:  

-خدایا طفل معصوم­ های کوچیکش رو در پناهت حفظ کن.

 

چشم چرخاندم.برادرم در گهواره خوابیده بود.مادرم اشک می­ریخت و آرام گهواره ه­اش را تکان می­داد .برادرم در خواب می­خندید .مادرم بی­قراری می­کرد .آن موقع دختر بچه کم سن و سالی بودم .اما دردش را می­فهمیدم .می­دانستم دیگر هیچ چیز زندگی­مان مثل سابق نمی­شود .از میان جمعیت گذشتم .چه کسی می­دانست ویرانی آرزوهای کودکانه­ هام چه درد مهلکی داشت .

 

بالای سر پدر ایستادم. دستی موهایم را نوازش داد :

 

-ببین! دخترم خوب چهره پدرتو ببین.به یاد داشته باش که دست تقدیر شما رو از هم جدا کرده .

 

دستم را روی صورتم گذاشتم .بغضم ترکید .اشک بر گونه­ هایم سُرمی­خورد .اولین دندان هفت سالگی­ ام همین دیشب افتاده بود.پدر قول داد برایم هدیه بخرد .حالا دیگر او نبود .موهای پریشانم را از جلوی صورتم کنار زدم .

 

-ای خدا جونم بابامو برگردون .

 

انگار در خانه­ی ما نذری پخش می­کردند. زنهای همسایه بدون در زدن و اجازه گرفتن وارد می­شدند .جمعیت مهمانها از ساعتهای اول بیشتر بود .مادرم دستهای لرزانش را روی ملحفه گلدار سفید رنگ می­کشید و ناله می­کرد .کنارش نشستم .

 -بابا بر می­گرده؟

 به همین سادگی در کودکی یتیم شدم .مادر شور و اشتیاق قبل را نداشت .مجبور بود به جای پدر کار کند تا بتواند شکم دو طفلش را سیر کند . کم کم حرفهایی در میان کوچه و همسایه پیچید . اشکهایش را می­دیدم. سکوت تلخی خانه­ مان را فرا گرفته بود. مردهای فامیل در سالن پذیرایی نشسته بودند .مادرم التماس می­کرد.

-به بچه­ هایم کاری نداشته باشید .

 تصمیم خودشان را گرفته بودند .مادرم حق نداشت از فرزندان خود سرپرستی کند . تاوان فوت زود هنگام پدر را با جدایی از بچه­ هایش پس می­داد . باید هر چه زودتر می­رفت و ما را ترک می­کرد .مگر می­شد گرمای تنش را حس نکنیم .برادرم هنوز کوچک بود .می­دانستم مادر مقابل تصمیم بی رحمانه مردان ایلش سر خم نمی­کند . فریادش زخمم را بیشتر می­خراشید .پا برهنه به گورستان روستا دویدم .شاید با التماس­هایم پدر بر می­گشت و مادرم دیگر مجبور نبود در مقابل آزار دیگران سکوت کند .صدای شکستن قلب دخترکی خردسال را گورستان به خواب رفته هم شنید .بابونه­ هایِ خیس خورده باران، سر خم کرده بودند . با حالی پریشان و گریان پدر را صدا می­زدم .به فردایی ایمان داشتم که برادرم بزرگ می­شد و جای خالی عزیزمان را می­گرفت .  چشمهایم را بستم تا دستهای شیطان صفتی را که در لابه لای موهای مادرم پیچ می­خورد و کتکهایی که بر تنش می­نشست را نبینم .

باران به شدت می­بارید .دیگر تابستان نبود .پاییزی دلگیر و سرد آغاز شد . همچنان از پشت پنجره به جاده­ای خیره بودم که امید داشتم بالاخره روزی مادرم را خواهم دید و روسری گلدار زیبایش را به او پس خواهم داد.







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات