اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 259
بازدید امروز: 10063
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 23250
بازدید این ماه: 108856
بازدید کل: 14683971
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



گدوک

                             
                                   قباد آذرآیین



گدوک                                                      

چند روزی بود که مهدی انگار می خواست چیزی بهم بگوید. اما نمی دانم چرا پشیمان می شد و حرفش را تمام نمی کرد. یکی دوبار گفته بود: آقای مدیر....!" وقتی گفته بودم" جانم، آقا مهدی!" به جای گفتن باقی حرفش سرش را خارانده بود و گفته بود:"هیچی ... جانت سلامت آقای مدیر!"

مهدی اولین کسی بود که بعد ازورود م به روستا او را دیده بودم...دم دمای غروب بود.

راهنمای تعلیماتی توی میدانچه ی جلو روستا  از لندرور اداره پیاده ام کرده بود خندیده بود و گفته بود: این هم مقر فرمانروایی شما، جناب چشم و گوش شاه!" – آن سال ها می گفتند سپاهیان دانش چشم وگوش شاه در روستا ها هستند-من چهارمین سپاهی دانش بودم

که به روستای محل خدمتم رسیده بودم. هنوز دو سپاهی دانش  دیگر توی لندرور نشسته بودند که باید تا شب نشده به محل خدمتشان می رسیدند.

راهنما کمکم کرده بود، اثاثیه ی مختصرم را از لندرور آورده بودیم پایین، با راهنما و دو دوست سپاهی ام خدا حافظی کرده بودم. راهنما برایم " آرزوی موفقیت" کرده بود" به امید دیدار" گفته بود و این که روستای محل خدمتم "آدم های خوبی" دارد...  بعد رفته بود نشسته بود پشت فرمان و جوری ماشین را از جا کنده بود وتوی گرد و غبار گم شده بود انگار که داشته خودش را از یک مهلکه نجات می داده.

نیم ساعتی بود، نشسته بودم روی یکی از سه تا کارتنی که خدا می دانست مادرم چی آن ها تو چپانده بود و منتظر بودم یکی بیاید سراغم و مدرسه ی روستا را بهم نشان بدهد...

حوصله ام داشت سر می رفت. دستم را از پارگی یکی دیگر از کارتن ها تو بردم،کتابی

کشیدم بیرون وتازه شروع کرده بودم به خواندن که اول، سایه ای افتاده بود روی صفحه

ی باز کتاب، بعد صدایی گفته بود: سلام آقای مدیر!" سر بالاکرده بودم. مردی ریزنقش و ورزیده جلوم ایستاده بود. مرد دستش را طرفم درازکرده بود و گفته بود" مهدی ام، خوش اومدی آقای مدیر"

مهدی، آمخته و تند و تیز،گره خفت رختخوب پیچ را انداخته بود گل شانه اش، دو تا از

کارتن ها  را گرفته بود دستش و گفته بود: بفرمایید آقای مدیر"

 هنوز یکی از کارتن ها و چراغ والور باقی مانده بود.مهدی اشاره کرده بود به آن ها و گفته بود برمی گردد آن ها را می برد:" خیالتون راحت آقای مدیر. اینجا جواهر هم رو زمین ریخته باشه کسی برش نمی داره...بفرمایید"

به جای ساختمان مدرسه مرا برده بود خانه خودش، اتاقکی نشانم داده بود و گفته بود: بفرمایید آقای مدیر." وقتی داشتم می رفتم توی اتاق اشاره کرده بود به کوتاهی سردر اتاق و گفته بود: سرتونو بپایین آقای مدیر" خندیده بود و گفته بود:" ما درهای اتاقامونو اندازه  قد خودمون می بریم بالا!"

اتاق جمع و جور یک نفره ای بود. یک قالی ماشینی کف اتاق پهن شده بود. یک پشتی دراز هم بالای اتاق به دیوار تکیه داده شده بود. مهدی تروفرز بود.توی چند دقیقه از لای رختخواب پیچ، تخت تاشو را آورده بود بیرون، بازکرده بود زده بود گوشه اتاق، دُشک ابری را پهن کرده روی تخت، بالش را گذاشته بود بالای تخت و پتورا کشید رویشان، کارتن ها را هل داده بود زیرتخت، فرز رفته بود کارتن و والور را آورده بود،. کارتن را آورده بود تو گذاشته بود پیش کارتن های دیگر، والور را دم در اتاق

نفت کرده بود، روشن کرده بود و آورده بود گذاشته بود وسط اتاق...گفته بود: تا شما یه کم استراحت کنین، چایی رو حاضرمی کنم، فعلا با اجازه آقای مدیر"

از اتاق زده بود بیرون و یک لنگه در را پشت سرش بسته بود. بعدها فهمیدم که سپاهی

دانش  پیش از من هم، مدتی توی همین اتاق زندگی کرده بود.

 

دفعه ی سوم که مهدی گفت: آقای مدیر..." و باز هم حرفش را تمام نکرد گفتم :" چی

می خوای بگی آقا مهدی؟ حرفتو بزن" بعد به شوخی بهش گفتم :"اگه زیر لفظی می خوای رودرواسی نکن، بگو!"

مهدی خندید  و گفت: راستیاتش، این پیرمرده ... امیرقلی...چن دفه به من گفته دلم  می خواد برسم خدمت آقای مدیر یا اگه آقای مدیر لایق بدونن قدم بذارن سر تخم چشم من"

اخم کردم و گفتم: من با این مرتیکه قاتل چه صنمی دارم آقا مهدی؟"

گفت: بلانسبت، زندگیش سگیه آقای مدیر،هزار رحمت به سگ. پیش خواهر بیوه ش زندگی می کنه .خواهره، نون و خونشو یکی کرده آقا. روزی چن تا لقمه می ندازه جلوش، مثل سگ و می گه کوفت کن. دل کافر براش کباب می شه آقای مدیر"

گفتم: حقشه.برا این جور آدما نباید دلت بسوزه آقامهدی .اصلا  نباید این جانورها رو  ول کنن راست راست بگردن. اون جوون بیچاره چه گناهی کرده بود که جونشو گرفت این نامرد؟"

مهدی نفس حبس شده اش را بلند بیرون داد و گفت: طمع آقای مدیر، طمع!...پدر طمع بسوزه!"

می دانستم امیرقلی پانزده سالی به جرم قتل یک جوان شهری زندانی بوده. حکم اولش اعدام بوده که با یک درجه تخفیف تبدیل شده بوده به حبس ابد، بعد هم عفو بهش خورده بوده و شده بود پانزده سال...این ها  را مهدی بهم گفته  بوده.

مهدی گفت: خیلی التماس می کنه آقای مدیر. حالا شما آقایی بکنین اجازه بدین نیم ساعتی خدمتتون برسه. ثواب داره؟

خندیدم و گفتم: ثواب؟! چه می گی آقا مهدی!... ثواب!"

بعد فکری کردم و گفتم: باشه، بگو فردا غروب بیاد، اونم به خاطر گل روی تو، آقا مهدی. من چشم دیدنشو ندارم"

مهدی گفت: خدا از آقایی کمت نکنه آقای مدیر"

گفتم: بهش می گی زیاد هم وقت منو نگیره"

مهدی گفت: چشم آقای مدیر، چشم!"

  فردایش، دم دمای غروب، مهدی سرک کشید داخل و گفت: داره می آد آقای مدیر، اجازه می دین؟"

نشسته بودم لبه ی تخت وداشتم کتاب می خواندم. گفتم:" بگو بیاد تو"

صدای مهدی را شنیدم که گفت: بیا امیرخان، آقای مدیر اجازه دادن"

" امیرخان!" خنده ام گرفته بود. کتاب را بستم گذاشتم توی تاقچه بالای تخت و نگاه کردم به در اتاق، اول صدایی خش دار و زخمی گفت: سلام آقای مدیر!" بعد پیدایش شد. تند آمد تو و جلوی پاهام زانو زد، دستم  را دو دستی گرفت توی دست هاش و شروع کرد به بوسیدن، تند تند و حریصانه. زور زدم دستم را از توی دستش بکشم بیرون. نتوانستم. چه زوری داشت! مهدی چند بار زد روی گرده اش: بسه...بسه امیرخان، آقای مدیر رو خسته نکن... بسه!"

امیرقلی دستم را ول کرد و پایین پایم دو زانو نشست. سر بالا کرد و گفت: خیلی ممنون آقای مدیر، آقایی کردی، بزرگی کردی، خیر از جوونیت ببینی اینشالا. آرزو به دیدارت داشتم"

بعد رو کرد طرف مهدی و گفت" ممنون دو عالم مش مهدی"

نشستم پایین و تکیه زدم به پشتی.امیرقلی پساپس رفت و آن طرف والور، نزدیک در اتاق دوزانونشست... مهدی سه تا  استکان چایی ریخت، یک چایی پر رنگ و غلیظ ومرکبی، دو تا هم معمولی. چایی پررنگ و غلیظ را گذاشت جلو امیر قلی، چایی خودش را با دوحبه قتد برداشت و چایی مرا هم با سینی  و قندان سراند جلوم. امیرقلی توی یک چشم به هم زدن، چایی اش را داغاداغ و بی قند خورد و استکان خالی اش را گذاشت توی نعلبکی و سراند جلو مهدی:" یکی دیگه بریز بی زحمت مش مهدی" مهدی دوباره استکانش را پرکرد...چایی را که می گذاشت جلوش بهش گفت: آقای مدیر زود شبا می خوابن امیرخان، حرفاتو به عرض آقای مدیر برسون و برو، بذارآقای مدیر استراحت بکنن"

 امیرقلی هر دو دستش را گذاشت روی چشم هاش و گفت: چشم!...چشم، مش مهدی

چشم! همی که آقای مدیر اجازه دادن برسم خدمتش خودش افتخاره برا من. چشم! غلط می کنم مزاحم آقای مدیر بشم...چشم!"

 یک لحظه دلم به حال امیرقلی سوخت، رو به مهدی لب گزه کردم و سر تکان دادن و بهش فهماندم که نباید این حرف را می زد.مهدی با لوچه وحرکت رو به بالای سرش حالی ام کرد که " بی خیال آقای مدیر، این موجود پوست کلفت تر از این حرف هاست"

رو به امیرقلی گفتم: چند سالته...؟" حرفم را تمام نکردم .نمی دانستم بگویم امیر قلی یا مثل مهدی بگویم امیرخان؟

امیرقلی به جای جواب رو کرد طرف مهدی. انگار داشت از او می پرسید چند سالش است...مهدی ازش پرسید: وقتی گرفتنت چن سالت بود امیرخان؟"

امیر قلی فکری کرد و گفت: بیست و چار، بیست و پنج، همی حدودها، مش مهدی"

مهدی گفت: خب، پونزده سال هم اون تو بودی می کنه به عبارت سی و نه، چهل، درسته؟

امیرقلی جوری سر تکان یعنی که" نمی دونم ،هرچی تو بگویی درسته"

فقط چهل سال؟! قیافه اش نشان می داد که شیرین شصت سالی دارد؛ درب وداغان بود. صورتش با آن گونه های استخوانی تیز، به یک قوطی حلبی له و لورده می ماند که هزار جور لگد خورده باشد. چشم هاش به گودی نشسته و به رنگ خون و نشان ازبی خوابی کشیدن های بی حساب و کتاب ومعلوم نبود چند ساله داشت ، گردن باریک نی قلیانی اش با آن رگ هایی که انگار ردشان را گم کرده بودند، تحمل سنگینی کله ی طاسش را که آشکارا بزرگ تراز اندازه معمولش بود، نداشت. دهان که باز کرد، انگار داشتی به غاری تاریک نگاه می کردی. حرام از یک دندان! حرف که می زد تمام تنش می لرزید:

" جوان بودم آقای مدیر، مثل همه جوان ها، دل داشتم، عاشق شدم، دختره هم دوستم داشت، اسمش مهرافروز بود.به مادرم گفتم برویم خواستگاری اش. مادرم گفت خیال این دختر را از سرت بکن  بیرون بچه، وصله ی تن ما نیستند.  به کونشان می گویند دنبالم نیا بو گه می دهی...گفت سنگ رو یخ می شویم. پافشاری کردم . مادرم را راضی کردم

یک روز دو تایی راه افتادیم رفتیم خانه شان، خواستگاری. داخل که شدیم، خم شدم  دست باباش را چند مرتبه  بوسیدم ،مادرم به بابای دخترالتماس کرد گفت  در حق این یتیم پدری بکنید آقا، دلش پیش دختر شما ست – ترسیدم مادرم یک وقت دربیاید بگوید دخترتان هم پسر ما را می خواهد-شکر خدا مادرم این را نزد به جای این حرف گفت  امیر،پدری تان را فراموش نمی کند آقا. نمک نشناس نیست." بابای مهرافروز رو کرد به من گفت چه داری مرد عاشق؟ ،زمین، آب و ملک، مال و ثروت، خانواده ای که دستشان به دهانشان برسد، کدامشان را داری ؟ پولی پس انداز کرده ای برای مخارج

عروسی و روز مبادا؟

گفتم : هیچ کدام  را ندارم  آقا،غیر از یک دل پاک و عاشق.، گفتم خودتان می دانید که من یک خوش نشینم. زمینم کجا بود؟ آب و ملکم کجا بود؟ مال و ثروتم کجا بود؟

پدر مهرافروز نه گذاشت نه برداشت در آمد گفت آدمی که دستش این جور خالی است گه می خورد برود دم خانه مردم بگوید دخترتان را می خواهم ... درست همین حرف را زد آقای مدیر، لال بشوم اگر یک کلمه دروغ بگویم . به جوانی تان قسم، به موتان قسم .جلو روی مادرم این را گفت.دست از پا درازترو دل شکسته برگشتیم خانه. مادرم گفت همین

 را می خواستی که سرانه ی پیری مرا خوار و سرافکنده کنی؟ مهرافروز پیغام داد که خاک به سرت بی عرضه! چه می توانستم بکنم آقای مدیر؟ چه کاری از دستم برمی -آمد؟، آسمان بلند و زمین سنگ خارا. به دلم گفتم شنیدی؟ گه زیادی نخور، برو کسی را پیدا بکن که خورند  خودت باشد. این لقمه برای دهن تو بزرگ است .گیر می کند تو گلوت خفه ات می کند. اما مگر دل صاحب مرده این حرف ها حالیش بود آقای مدیر! حالا از شانس سگی ما خواستگارها داشتند در خانه بابای دختر را از پاشنه درمی -آوردند. مهرافروزهم پیغام پشت پیغام که بی عرضه یک کاری بکن، من چندتاشان را جواب بکنم ؟ چند بار بهانه بیارم؟ بابام دارد کفری می شود از دستم...پیغام دادم بیا باهم فرار کنیم قبول نکرد...

یک روز با مادرم توی خانه نشسته بودیم و داشتیم به بخت سیاهمان فکر می کردیم. پسرکی سر کشید تو اتاق ورو به من گفت کدخدا با تو کار دارد.پسرک را نمی شناختیم نه من نه مادرم که هفتاد سال آن جا زندگی کرده بود.از پسره پرسیدم کدخدا با من چه کار دارد؟ پسره شانه بالا انداخت و گفت نمی دانم.نگاهی به مادرم کردم و ازش پرسیدم

تو که موهات را سفید کردی فکر می کنی کدخدا با من چه کار دارد؟ مادرم جوری نگام  کرد انگار که می خواست بگوید چه می دانم، کف دستم را که بو نکرده ام...بلند شدم بروم ببینم کدخدا با من چه کاری دارد؟ پام را از اتاق نگذاشته بودم بیرون که مادرم عطسه کرد. پاسست کردم و گفتم یا صاحب صبر!...به پسره گفتم باشد، به کدخدا بگو می رسم خدمتشان. یک کم صبرکردم و راه افتادم طرف خانه ی کدخدا...رسیدم .یا الله گفتم، بفرما شنیدم، رفتم داخل اتاق درندشت کدخدا.سلام کردم. چشم گرداندم تو اتاق، جوانی بالا دست اتاق کنار کدخدا نشسته بود، بیست، بیست ویک ساله به دیدار می آمد نه بیشتر. پایین مجلس دو زانو نشستم. کدخدا چایی ریخت و گذاشت جلوم. شرمنده ام کرد... چایی ام را که خوردم .کدخدا  اشاره کرد طرف جوان و گفت:آقاپرویز پسر یکی از خویشان است، از کرمان تشریف آورده. می خواهد دهات ما را بگردد و مَتَل ها و رسم و رسومات مردم را جمع آوری بکند. من تو را به او معرفی کردم گفتم امیرآقای ما، تمام روستاهای کوهبنان و راور را  و آن دور و برها را مثل کف دستش می شناسد.حالا می خواهم تو پرویز ما را ده به ده بگردانی و کمکش بکنی کارش را سروسامان بدهد.

کدخدا که حرفش را تمام کرد، من هردو دستم را گذاشتم روی جفت چشم هام و گفتم چشم کدخدا، در خدمت شما و مهمان عزیزتان هستم،هروقت شما امر بفرمایید ما راه

می افتیم...کدخدا رو کرد طرف پرویز و ازش پرسید آیا آماده است همین فردا راه بیفتیم؟ پرویز گفت آماده است...فردایش آذوقه مختصری برداشتیم  وراه افتادیم. پرویز نمی -توانست پا به پای من بیاید، شهری بود و نازپرورده و معلوم نبود چرا آمده دنبال کاری

که می دانست پیاده روی وزحمت دارد براش. پرویزیک کیف دستی سیاه رنگ همراهش داشت. نمی دانم چی توی کیف چپانده بود که آن جوری ورم کرده بود انگار مار زده بودش.چند ساعتی که  راه رفتیم، جایی ایستادیم که ته بندی بکنیم...بعد قرارشد چرتکی هم بزنیم. پرویز کیفش را بالشت سرش کرد و خیلی زود خوابش برد.من تازه چشم هام گرم شده بود که مهرافروزآمد بخوابم و همان حرف های قبلی و همان سرزنش ها و یک بند بی عرضه ورد زبانش بود...غلت زدم طرف پرویز.چشمم که افتاد به کیف سیاه رنگ، بی هوا دستم را دراز کردم و زیپ کیف را کمی بازکردم. بعد دستم را پس کشیدم. این بار چهره ی اخموی کدخدا آمد ه بود جلو نظرم: چه می کنی احمق؟!

غلت زدم و پشت کردم به پرویز که وسوسه نشوم...فکر و خیال رهام نمی کرد اما. انگار یکی توی کله ام داشت می گفت این فرصت را از دست نده دیوانه. این جوان ازقیافه اش معلوم است از خانواده ای است که دستشان به دهانشان می رسد که راه

افتاده برای این جور کارهای از سر سیری. توی کیفش هیج که نباشد، آن قدری هست

 که تو بیندازی جلو پدر مهرافروز و راضی اش بکنی کوتاه بیاید و دست دخترش را بگذارد توی دستت، معطل چی هستی؟ یک کاری بکن. پشت بندش یکی دیگر توی کله ام می گفت مبادا این حماقت را بکنی، ها، کدخدا این جوان را امانت سپرده دست تو...

این دو تا هنوز تو کله ی من افتاده بودند به جان هم که پرویز بیدار شد، بلند شد، خمیازه ای کشید. چشم هاش را مالید و گفت راه بیفتیم، من حاضرم آقا امیر.. راه افتادیم.اما فکر اینکه چقدر توی کیف سیاه پرویز پول هست و این پول چطور می تواند زندگی مرا از این رو به آن رو بکند، دست از سرم برنمی داشت.

یک بارگل به روتان، به بهانه قضای حاجت، پاسست کردم. به پرویز گفتم یواش یواش

برود تا کارم را بکنم و خودم را برسانم به او...یک کم که دور شد، چشم چشم کردم دوروبرم. سنگ تیز خوش دستی انتخاب کردم . سنگ را پشت سرم قایم کردم و خودم را رساندم پشت سر پرویز. حالا چند قدمی اش بودم. حتا شنیدم چیزی هم زمزمه می کند

دستم را با سنگ بردم پشت سرم و آوردم جلو داشتم پرتش می کردم که رو برگرداند و گفت چه زود اومدی آقا امیر! اون سنگ چیه تو دستت؟"

پاهایم را پس و پیش گذاشتم و گفتم: اون مارمولک سبزو می بیتی رو اون تخته سنگه؟

پرویز روبه رویش را نگاه کرد و گفت:" آره، دیدمش"

سنگ را پرت کردم طرف مارمولک. مارمولک کله پا شد پایین ..پرویز برام کف زد...

حالا رسیده بودیم به گدوک؛ گردنه ای سخت که تابستان ها هم برف داشت.باید ازباریکه راهی از بغل گردنه می گذشتیم. بعضی جاهاش،راه جوری باریک می شد که فقط یک نفر می توانست رد بشود. سنگ های زیر پامان هم لیزو باران خورده بودند. آن پایین، خیلی پایین، زیر پامان دره ای پهن شده بود انگار اژدهایی دهن باز کرده باشد.  

.پرویز بدجوری ترسیده بود. گفته بود اگر می شود از توی دره خودمان را برسانیم آن طرف گدوک. بهش گفتم دره عمیق و پر آب است و نمی توانیم از آنجا رد بشویم. بعد گفتم من زیاد از این جا گذشته ام اگر نترسی هیج اتفاقی نمی افتد. کمی که ترسش ریخت پا گذاشتیم اول گردنه.قرارمان این بود که من  بیفتم جلو، دست راست پرویز را سفت بچسبم واو یک وری و با سینه ی چسبیده به دیواره ی گردنه  دنبال من بیاید. کیفش را هم از دستش گرفته بودم که راحت تر و سبک تر راه بیاید... حالا رسیده بودیم  وسط های  گردنه . اینحا  صدای هوف سنگین آب را ته دره می شنیدیم... مهرافروز چند بار آمد جلو نظرم، یک بند می گفت بی عرضه!...باباش می آمد جلو نظرم مسخره ام می کرد و می گفت گه زیادی  نخور...مادرم آمد جلو نظرم، نشسته بود جلو در اتاقکمان همین طور که دوک می گرداند، آرام زیر لب زمزمه می کرد: من از روز ازل بختم کج افتاد، چرا که مادرم شیر غمم داد" مادرم هروقت خیلی از دست بخت و اقبالش شاکی بود همین بیت ها را می خواند...

 مشتم را باز کردم ... دست نازک و بچه گانه ی پرویز را از لای انگشت هام افتاد بیرون. وقتی روبرگرداندم طرف پرویز، کسی پشت سرم نبود . دیدم که از آن بالا دارد میان زمین و آسمان می رود ته دره...آن طرف گذرگاه که رسیدم اول کاری که کردم، این بود که زیپ کیف پرویز را بازکردم و چیزهایی را که توش چپانده بودند تند تند  کشیدم بیرون؛ یک شورت، یک زیر پیراهن، یک سررسید و چند بسته ی کاغذ کوچک و چند تا خودکار بیک . حرام از یک اسکناس ناقابل، سینه سوخته خودم را رساندم به نزدیک ترین ده. ماجرا را آن جور که خودم خواستم گفتم . چند نفرهمراهم را افتادند.

حالا ته دره بودیم. از نعش پرویز خبری نبود.رفتیم پایین ترنبود. تا غروب همه جای

دره را گشتیم، لابه لای سنگ ها و دار ودرخت های کنار دره...

به سرم زد دیگر به خانه  برنگردم .بروم یک جایی خودم را گم و گور بکنم بعد پشیمان شدم . بعد ازمن مادرم،  حتما دق می کرد . گناه او هم می افتاد گردن من .دست خالی برگشتم روستایمان. گفتم هرچه باداباد .کیف را دادم دست کدخدا که برساند ش به خانواده

پرویز...همان شب پرویز آمد به خوابم.آش و لاش بود. تمام زیپ های کیف سیاهش را  جلو روم بازکرد و گفت ببین آقاامیر، هیچ پولی  توی این کیف نیست. خوب نگاه بکن

نمی خواستم نگاهم بیفتد توی نگاه مادرم. خواب و خوراک نداشتم به هفته نکشیده رفتم پاسگاه گفتم من پرویز را کشته ام بگیرید دارم بزنید راحتم بکنید. پاسگاه مرا دست بسته با مامورفرستاد کرمان. دادگاه برام حکم اعدام برید، بعد حکمم شد حبس ابد، بعد هم شد پانزده سال. از آن زندان آمدم بیرون افتادم تو یک زندان دیگر ... یک روز که تو خانه تنها بودم و خیلی دلم گرفته بود، آمدم نشستم جلو در اتاق. دختر هفت هشت ساله ای از جلوم گذشت. آشکارا حس کردم چیزی توی سینه ام شکست. سینه ام شروع کرد به تیر کشیدن. انگار داشتند سیخ های داغ هل می دادند تو سینه ام و می کشیدند بیرون. خوشحال بودم و خداخدا می کردم  زودتر بمیرم راحت بشوم. دختر، برگشت نگاهم کرد انگار فهمیده بود حالم  خوش نیست. اشاره کردم و بهش فهماندم بیاید جلوتر. اول ترسید بعد آمد ایستاد یک قدمی ام. با مهرافروز مو نمی زد. اصلا هفت هشت سالگی مهرافروز بود. پرسیدم دخترم اسم بابات چیه؟ اسم باباش را گفت. شناختمش. یکی از خواستگارهای آن سال های مهرافروز بود. از دختر پرسیدم اسم مادرت مهرافروز است؟ دختر با سر اشاره کرد یعنی که بله، گفتم حال مادرت خوبه، دختر یکهو زد زیر گریه و دوید و رفت..."

 وقتی  امیرقلی حرف می زد ،مهدی چند بار استکانش را از چایی غلیظ پر کرده بود. امیرقلی همان طور که چایی اش را داغاداغ می خورد زبانش هم یک ریز کار می -کرد...حرف هاش که به اینجا رسیده بود، مهدی بهش گفت بسه امیرخان باقیش روبذار بعد تعریف بکن. آقای مدیر رو خسته نکن.

امیر قلی گفت باقی نداره مش مهدی...من ممنون دو عالم آقای مدیرم که افتخار داد

خدمتش برسم، گپ بزنم و سبک بشوم. دعا کنین خدا  زودتر جان کثیف منو بگیره راحتم بکنه."...یکهو مثل فنر از جایش پرید خودش را رساند به من، هردو دستم را گرفت و شروع کرد به بوسیدن. میان بوسیدن هاش یک بند به جانم دعا می کرد.مهدی او را کشید عقب و گفت بسه امیرخان .حالا دیگه برو خونه ت. بذار آقای مدیر هم استراحت بکنن"

 

یک هفته بعد از مهدی پرسیدم:  راستی از امیرقلی، یا  به قول تو امیرخان چه خبر؟

گفت:" رفت آقای مدیر."

گفتم:" کجا؟ کجا رفت؟"

گفت:" کرمان آقای مدیر."

داشتم می پرسیدم رفته کرمان برای چه، که  مهدی خودش گفت " گفت یه راست می ره پیش رییس زندان آقای مدیر، همون زندانی که پونزده سال توش بود، گفت می افته به دست و پای رییس زندان که دستور بده فوری دارش بکشن آقای مدیر. می گفت دیگه نمی تونم تحمل بکنم .می خواست پیش رفتن  بیاد دستبوس شما، من نذاشتم بیاد."

                                                               قباد آذرآیین






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات