فریبا حاج دایی
خوانش کتاب«پریدن به روایت رنگ»
مینویسم، تو دیگرگونه بخوان. نقش میکشم، تو
دیگرگونه ببین. آینهای در برابر آینهام بگذار و همه را همانجا ببین. با
کتاب«پریدن به روایت رنگ» اثر«لیلا صادقی» یا ارتباط برقرار میکنی و یا آن را به گوشهای میاندازی تا شاید زمانی
به سراغش بروی و اینکه میروی یا نه هم تنها خدا میداند. کتاب با صفحهٔ نارنجی
رنگی که کلمه آبی بر آن درج شده شروع میشود. نویسنده رنگ ترکیبی و گرم نارنجی را
رنگ خالص و سرد آبی نامیده است! آخر چرا! میتوانی از همینجا به بعد یقهٔ کتاب را
ول نکنی و پی دلیل این نامگذاری بگردی و یا به خود بگویی«نکند نویسنده ما را مشنگ
گیر آورده» و با حرص کتاب را به طرفی پرت کنی.
زمانی با عدهای از دوستان اهل درد و قلم دور هم
کتاب میخواندیم و هریک نقد ونظر خود را میگفتیم، که البته بیشتر انگار نظر
میدادیم تا نقد کنیم که بین این دو دریاها فاصله هست. پیش آمد آثار احمد محمود و
هوشنگ گلشیری را پشت سر هم بخوانیم و از میان ما دو تن یکی محمودوفیل شد و دیگری گلشیریوفیل.
اولی خیلی از آثار گلشیری را چون کلمپیچی میدید که خواننده را بیخود و بیجهت
حیران میکند و حرفی را که میشد سرراست و
راستا حسینی نوشت بیخودی پیچ میدهد و دومی معتقد بود باید اینگونه نوشت تا با
باز کردن هر برگ کلمپیچ به خواننده فرصت تعمق و اندیشیدن و شرکت فعال در دوباره
نویسی متن داد و به عبارتی فاصلهگذاری بین متن و خواننده را خوش داشت. به نظر من
هر دوان به نوعی درست میگفتند و باید دید خواننده هر متن در پی چیست و به او
احترام گذاشت و به او فرصت داد با متنی تماس بگیرد یا نگیرد. من با نارنجی که
آبیاش خواندهاند مشکلی نداشتم و تازه همین خارخاری در وجودم برانگیخت تا بروم
ببینم کتاب مرا به چه چالشی میخواند. گرم است ولی تو سرد بخوانش. این است فصل
اول.
«افقی از طیفهای نازک نارنجی میکشم روی
دیوارهایی که خانه است و بعد قلمموی کوچکتری برمیدارم و یک لکهٔ خاکستری میکشم
وسط خانه که یعنی تويی. لکهای که بعد از چند دقیقه آبی میشود.» رنگ خنثی ایی که
سرد میشود. «یک لکهٔ خاکستری که بعد از چند دقیقه آبی میشود توی ذهن ماهی مرده.»
ماهی مرده کیست، زن؟ نقش آبیِ فرش قرمز خانه هم که پر از نقشهای آبی بود آنقدر
بزرگ میشود که از قالی بیرون میزند و«تو مردی میشوی که از در وارد میشوی و پا
میگذاری روی قالی و زیر پاهایت له میکنی نخهای بریده را.» قالی همان زنِ راوی
داستان است؟ همان نقاش؟ «بلند میشوم که بروم از آشپزخانه آب بیاورم که عطر گلهای
قالی میپیچد توی هوا و میگویی نمیخواد.» و «پوست ماهی را میکنم و با چنگال و
کارد تکهتکهاش میکنم...تا بچپانم توی دهانم و توی حلقم و مری و معده و رودهٔ
کوچک بزرگم و خداحافظی کنم از بقیهٔ تکههایم.» مرد زن را میخورد و زن خودش خودش
را و دیوارهای خانه دیگر نارنجی نیست و یکی پشت دیگری آبی میشود.
فصل دوم بنفش است، بنفشی که زرد نامیده شده است.
بنفش دلفریب است و در طبیعت کمیاب. رنگ رازگونهای که بیشتر در آتلیه و کارهای
هنری یافت میشود و از ترکیب آبی و قرمز پدید میآید و البته از بین این دو آبی
قالب است و زرد، این رنگ خورشیدی، درخشندگی دارد که استفاده بیش از حد از آن موجب
خستگی چشم میشود. صدایی، فرهاد کوهکنوار، زن را میخواند که بیا بقیهٔ شعر را
برایت بخوانم و حس زن از شنیدن این صدا چه زیبا در متن بیان میشود«شال بنفشم از
بند رخت لیز میخورد و به عشوههای متناسب با حرکت باد، پخش میکند خودش را روی
زمین و هی دور خودش میپیچد و به در و دیوار مالیده میشود». زن میرود ولی حواسجمع. مواظب است مبادا صدای
مردِ شاعر به گوش مرد برسد و حریم خانه را درنوردد. صدا لب و اندام زن را درمینوردد
و از پردههای گوشش عبور میکند و میرسد به ماورای بنفش و در وسط مغز زن چمباتمه
میزند. زن سردش میشود. به خانه پناه
میآورد و به خاطراتش با مردش. میخواهد صدای مرد شاعر را در مغزش خفه کند و
«شیرین»، که خودش بود، را از بوم زندگیاش پاک کند.
فصل سوم سبزی است که قرمز نام گرفته است. آبی
سرد و زرد گرم سبز سرد را ساختهاند، مالیخولیا و از هوشرفتگی را و اینجا نویسنده
آن را قرمز نامیده. قرمز رنگ قلب و زبانههای آتش است، رنگی که نگاه را به خود
میکشاند و به گردش خون سرعت میبخشد. در این فصل با دنیای زن، که حالا میفهمیم
نامش «دنیا» است، آشنا میشویم. فصلی که نویسنده کمتر با زبان نقاشی و بیشتر با
زبان روایت و گردش زاویه دید آن را پیش میبرد. پیشترها نویسندگان، در نظام
زیباشناسی کلاسیک، واقعیت را کلیت تمامشدهای میدانستند که داستان را به تقلید
از خود میخوانَد اما حالا داستاننویس داستان را از قلمرو واقعیتهای پایانیافته
بیرون میکشد و آن را در ساحت چندگانگی و عدم قطعیت رها میسازد. او از روایت
قطعیتزدایی میکند، مکرر زاویهدید خود را عوض میکند و از این راه هیچ امر قطعی
از پیش موجودی را بر متن خود تحمیل نمیکند. در چنین جهانی روایت حاصل مکالمه
روایتها و آواهای خاص اشیا و آدمهاست و با شگرد چرخش زاویه دید روایت سیمای
متناقض و حاشاگر به خود میگیرد. نویسنده کتاب پریدن به روایت رنگ به جز اینها که
گفتم کار دیگری هم کرده است، استفاده از فرامتنِ داستان خسرو و شیرین و فرهاد. در
طول کتاب و از راه نقاشی دنیا را به شیرین ماننده کرده و مردش را خسرو و صدا همان
فرهاد است. از داستان خسرو و شیرین و فرهاد روایتهای متعددی به جا مانده و داستان
دنیا هم با فرامتن خود، همان داستان خسرو و شیرین و فرهاد، سنخیت دارد. چه کسی
عاشق چه کسی است؟ خسرو مزاحم است یا فرهاد؟ اولین کسی که از این سه عاشق شد کدامشان
بود؟ نقش نقاش و نقاشی و شاهپور در این عشقها چیست؟ فرهاد خانه عشق شیرین خسرو را
ویران کرد و یا خسرو عشق فرهاد و شیرین را و یا هیچیک، ندانمکاری و بیتصمیمی
شیرین؟ و یا... .
پریدن به روایت رنگ با قلم لیلا صادقی در۱۳۹۳ از
سوی نشر«لیلا» به چاپ رسید.
فریبا حاج دایی