اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
پنج شنبه ، 30 فروردين ماه 1403
10 شوال 1445
2024-04-18
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 41
بازدید امروز: 13345
بازدید دیروز: 3410
بازدید این هفته: 44212
بازدید این ماه: 275706
بازدید کل: 14850821
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



آن سکستون

            

                                      آن سکستون

                             

                                     فاطمه آبان


ان سکستون (انگلیسی: Anne Sexton؛ ۹ نوامبر ۱۹۲۸ – ۴ اکتبر ۱۹۷۴) شاعر آمریکایی بود. وی در سال ۱۹۶۷ برنده جایزه پولیتزر برای شعر شد. او یکی از پیشگامان و نامداران جنبش شعر اعتراف است که رویکردی تابوشکنانه به نابرابریهای جنسیتی موجود در زبان و هنر داشت

 

زندگی‌نامه

ان گری هاروی در ۹ نوامبر ۱۹۲۸ در شهر نیوتون، ماساچوست به دنیا آمد. مادرش ماری و پدرش رالف دو دختر بزرگتر از ان داشتند. ان بیشتر دوران کودکیش را در بوستون سپری کرد. در سال ۱۹۴۵ به مدرسه شبانه‌روزی راجرز هال در لوول، ماساچوست رفت. چندی بعد نیز، یک سالی را در کالج گارلند در بوستون درس خواند

سکستون مدتی را به عنوان مدل در آژانس هارت کار کرد. در ۱۶ اوت ۱۹۴۸ با آلفرد مولر سکستون ازدواج کرد و تا سال ۱۹۷۳ با یکدیگر زندگی کردند. آنها دارای دو دختر به نام‌های لیندا گری و جویس لد بودند

 

در ۴ اکتبر ۱۹۷۴ پس از آن که ان سکستون ناهار را با کومین صرف کرد به خانه بازگشت، کت خز قدیمی مادرش را پوشید، انگشترها را از دست درآورد، لیوانی ودکا برای خودش ریخت، در گاراژ را قفل کرد و ماشین را روشن کرد

آن سکستون، که رابطه دوستانه‌ای با سیلویا پلات داشت، دربارهٔ خودکشی و مرگ گفته بود

 

    «سیلویا و من ساعت‌ها و با جزئیات کامل دربارهٔ اولین خودکشی مان حرف می‌زدیم. خودکشی در جایگاهی متضاد از شعر است. ما با اشتیاق از مرگ حرف می‌زدیم و همچون پروانه که به سمت چراغ کشیده می‌شود، به وسیله مرگ مکیده می‌شدیم»

 

کتاب‌شناسی

 

    به سوی تیمارستان و نیمه راه بازگشتن (۱۹۶۰)

    همه زیبارویان من (۱۹۶۲)

    زندگی یا مرگ (۱۹۶۶)

    اشعار عاشقانه (۱۹۶۹)

    دگرگونی (۱۹۷۱)

    کتاب حماقت (۱۹۷۲)

    مرگ دفترها (۱۹۷۴)

    جدال با خدا (۱۹۷۵)

    شماره ۴۵ خیابان بخشش (۱۹۷۶)

    سروده‌هایی برای دکتر ایگرگ (۱۹۷۸)




 

عکس دو نفره


 

نوامبر سی ساله می­شوم

تو هنوز کوچکی

در سال چهارم زندگی­ات

می­ایستیم به تماشا

برگ­­های زرد عجیبی را

که آویخته در باران زمستان

 خیس می­شوند و به زمین می­ریزند

سه پاییزی را به یاد می­آورم

که تو اینجا زندگی نمی­کردی

آن­ها گفتند

دیگر نمی­توانم تو را بازگردانم

چیزی به تو می­گویم

چیزی که هرگز عمیقاً نخواهی فهمید

هیچ­گاه

هیچیک از فرضیه­های پزشکی

به اندازه ی این برگ­های مصیبت­زده

که رها می­شوند

درباره ی مغزم

توضیحی واقعی

ارائه نخواهد داد

 

نخستین بار که آمدی

من که دوبار دست به خودکشی زده بودم

نام مستعارت را "دهان کج" گذاشتم

تا اینکه تب در گلویت به صدا درآمد

و من بالای سرت

مثل یک پانتومیم­باز حرکت می­کردم

فرشته­هایی زشت با من حرف می­زدند

ملامت­هایی که برزبان می­آوردند

متعلق به من بود

همچون جادوگرانی سبزرنگ در سَرَم

یاوه می­گفتند

و می­گذاشتند حکم مجازات 

مثل شیری خراب چکه کند

انگار آن حکم مجازات شکم من را شست

و گهواره ی تو را پر کرد

دِینی قدیمی

که باید می­پرداختم

 

مرگ

آسان تر از چیزی بود

که گمان می­کردم

روزی که زندگی

تو کامل کرد

اجازه دادم جادوگرها

روح خطاکارم را ببرند

تظاهر کردم مرده­ام

تا اینکه مردان سفیدپوش

با بی­دفاع رها کردن من

در میان چرندیاتی همچون

جعبه­های سخن­گو

و تخت الکترویکی

مرا شستند

و سم را از بدنم بیرون راندند

با دیدن اتوی شخصی در ان هتل خنده­ام گرفت

امروز برگ­های زرد می­ریزند

می­پرسی کجا می­روند؟

می­گویم

امروز هر برگ

یا به خودش معتقد بود

یا فروافتاد

 

 

بچه ی کوچکم جویس!

امروز

خودِ  خودت را

هرجا که زندگی می­کند

دوست بدار

خدایی ویژه وجود ندارد

که به آن رجوع کنی

یا اگر وجود دارد

پس چرا گذاشتم

در جای دیگری بزرگ شوی؟

زمانی که برگشتم تا صدایت کنم

چرا صدایم را نشناختی؟

هیچ یک از فرضیه­ها

درباره ی درخت­های سپید و داروشِ فردا

کمکت نخواهند کرد

تا روزهای مقدسی را

که باید از دست بدهی

بازشناسی

زمانی که خودم را دوست نداشتم

قدم­های لرزانت را دیدم

تو دستکشم را گرفتی

و سپس برف تازه­ای بارید

 

برایم نامه­ها و خبرهایی از تو فرستاده­اند

و من کفش­های مخملی درست کردم

که هیچوقت به کارم نخواهند آمد

جادوگرها گفتند

با مادرم زندگی می­کردم

تا زمانی که

به اندازه ی کافی بزرگ شدم

تا بتوانم خودم را تحمل کنم

اما هیچگاه ترکش نکردم

جای آن دادم پرتره­ام را نقاشی کنند

 

در راه بازگشت از تیمارستان

به خانه ی مادرم در گلاستر ماساچوست آمدم

این طور شد که آمدم تا او را داشته باشم

و همین­طور شد که از دستش دادم

مادرم گفت:

نمی­توانم خودکشی­ات را ببخشم

و هیچ­وقت نتوانست

جای آن داد پرتره­ام را نقاشی کنند

 

همچون مهمانی معذب زندگی می­کردم

مثل چیزی نیمه­تعمیر شده

بچه­ای بیش­از­حد بزرگ شده

به یاد دارم

مادرم همه ی تلاشش را بکار بست

مرا به بوستون برد

و داد مدل موهایم را عوض کنند

نقاش گفت:

مثل مادرت می­خندی

برایم اهمیتی نداشت

جای آن دادم پرتره­ام را نقاشی کند

 

در آنجایی که من بزرگ شدم

کلیسایی بود

 با کمدهایی سفید

که ما را در آن حبس می­کردند

ردیف به ردیف

مثل پیوریتن­ها

یا همقطاران یک کشتی

که با هم آواز می­خوانند

پدرم مالیات کلیسا را داد

جادوگرها گفتند:

دیگر برای بخشیده شدن خیلی دیر است

و دقیقاُ بخشیده نشدم

جای آن دادند پرتره­ام را نقاشی کنند

 

3

تمام آن تابستان

آبپاش­ها مثل قوس کمان

روی علف­های ساحل می­پاشیدند

ما از خشک­سالی حرف زدیم

درحالی که زمین شوره­زار

دوباره شیرین می­شد

برای کمک به گذر زمان

سعی کردم چمن را حرص کنم

و درحالی که لبخندم را نگه می­داشتم

تا رسمی به نظر بیاید

صبح­گاه

دادم پرتره­ام را نقاشی کنند

یک بار تصویری از یک خرگوش

و کارت پستالی با رنگ­های درجه یک

برایت فرستادم

طوری که انگار کاملاَ طبیعی است

مادر باشی و رفته باشی

آن­ها

پرتره­ام را در نور سرد شمالی آویزان کردند

و تنظیمم کردند

تا خوب به نظر بیایم

فقط مادرم مریض شد

و از من روی گرداند

طوری که انگار مرگ مسری بود

طوری که انگار مرگ من

او را از درون خورده بود

آگوست آن سال

دوساله بودی

و من

که روزهایم را با تردید می­شمردم

اول سپتامبر

به من نگاه کرد

و گفت که من به او سرطان داده­ام

آن­ها

تبپه­های دوست­داشتنی­اش را تراشیدند

و من هنوز

نمی ­وانستم جوابی بدهم

 

4

در زمستان

در نیمه ی راه

از لباس استریل شده­اش برگشت

از دکترها

از دریا زدگی سفر اشعه ی ایکس

تعداد سلول­ها سرسام آور شد

شنیدم که می­گفتند:

جراحی ناتمام مانده

بازویش ورم کرده

و تشخیص ضعیف بوده است

 

در میان تلاطم دریا

داد تا پرتره ی خودش را نقاشی کنند

غاری از آیینه

بردیوار جنوبی قرار دارد

همان لبخند، همان شکل و فرم

و تو

صورتت شبیه من بود

بی آنکه چهره­ام را بشناسی

اما نهایتاً

تو متعلق به من بودی

 

زمستان را در بوستون گذراندم

عروسی بی­فرزند

با وجود جادوگرها در کنارم

هیچ چیز برایم خوشایند نمی­نمود

کودکی­ات را از دست دادم

خودکشی دوم را آزمودم

و برای دومین سال

هتل مهر و موم شده را

در اول آوریل

مرا دست انداختی

ما خندیدم

و این خوب بود

 

5

اول ماه مه

برای آخرین بار

حسابم را تسودیه کردم

و با تاییده ی دکتر

کتاب کامل اشعار

ماشین تحریر

و چمدان­هایم

از بیماری­های روانی

فارغ­التحصیل شدم

 

در تمام آن تابستان

زندگی مجدد

در اتاق­های هفتگانه­ام را

یاد گرفتم

به تماشای قایق­های قویی

و بازار رفتم

به تلفن جواب دادم

همچون همسری شایسته

کوکتل سرو کردم

در میان لباس­های زیر

عشق­بازی کردم

و در آگوست برنزه شدم

و تو هر آخر هفته می­آمدی

اما دروغ گفتم

خیلی کم می­آمدی

من فقط

تظاهر به بودنت می­کردم

بچه خوک کوچولو!

دختر پروانه­ای

با گونه­های پاستیلی!

سه ساله ی نافرمان!

غریبه ی پرشکوه من!

و من باید یاد می­گرفتم

که چرا

مرگ را به عشق ترجیح می­دهم

چقدر معصومیتت مرا می­آزرد

و چطور گناهانم را

دور خودم جمع کردم

همچون انترن جوانی

که علائم و شواهد مسلمش را

جمع­آوری می­کند

 

آن روز اکتبری

به گلاستر رفتیم

تپه­های قرمز

مرا به یاد پالتو پوستِ روباه سرخ­رنگی انداخت

که در کودکی با آن بازی می­کردم

مثل یک خرس

یا یک چادر

یا غار بزرگی خندان

و یا مثل یک روباه با پوست قرمز

بی­حرکت می ماند

 

در مسیرمان

به مقصدِ خانه­ای

که با دو پرتره ی آویخته

به دیوارهای روبه­روی هم

هنوز در نوک دریا

منتظرمان بود

از محل تخم­ریزی ماهی­ها

کلبه­ای که طعمه می­فروخت

از پیگن کاو، یاچ کلوب

و تپه­های اسکوالز

رد شدیم

 

6

لبخندم

در نور شمالی

ثابت مانده­است

روی استخوانم سایه افتاده

وقتی آنجا نشسته بودم

چه رویایی می­توانستم داشته باشم؟

درحالی­که تمام وجودم

که در چشم­ها

خط لبخند

چهره ی جوان

و تله ی روباه

به انتظار ایستاده بود

 

لبخندش

در نور جنوبی

ثابت مانده­است

گونه­هایش

همچون ارکیده­ای  پژمرده­است

آینه ی استهزاگر من

عشق مضمحل شده ی من

اولین تصویر من

با آن چهره نگاهم می­کند

با آن جمجمه ی سنگی مرگ

که بیش از حد بزرگش کرده­ام

 

نقاش سربزنگاه

ما را شکار کرد

و پیش از آنکه هرکدام

راهی جداگانه

برای خود برگزینیم

لبخند

در آن خانه ی کرباسی

بر لبانمان نشست

کت رنگشده ی  خز روباه

برای سوختن ساخته شده­بود

من، دوریان کری خودم

بر دیوار گندیدم

 

و این آینه ی غار بود

آن زن دوگانه

که به خودش خیره بود

انگار در زمان سنگ شده بود

دو زن بر صندلی­های زردفام نشسته­اند

تو مادربزرگت را بوسیدی

و او گریه کرد

 

7

فقط آخر هفته­ها

می­توانستم تو را بازگردانم

تو هربار

با عکس خرگوشی که برایت فرستاده بودم

در آغوشت

می­آمدی

برای آخرین­بار

وسایلت را باز می­کنم

و از روی عادت

یک­دیگر را لمس میکنیم

در اولین ملاقات

نامم را پرسیدی

حالا

برای همیشه می­مانی

فراموش خواهم کرد که چطور

مثل عروسک­های بندی خیمه­شب­بازی

از هم دور شدیم

اینکه مشمول آخر هفته­ها باشیم

همانند عشق نبود

زانویت را می­مالی

نامم را یاد می­گیری

و با جیغ و داد

در پیاده­رو تلوتلو می­خوری

می­توانی مادر صدایم کنی

و من باز

به یاد مادرم می­افتم

جایی در بوستون بزرگ

در حال مرگ

 

به یاد دارم نامت را جویس گذاشتیم

تا بتوانیم جوی صدایت کنیم

تو اولین­بار

مثل مهمانی معذب آمدی

پیچیده شده

و مرطوب

و عجیب

بر سینه ی سنگینم

به تو نیاز داشتم

پسر نمی­خواستم

فقط یک دختر

دختر موشی شیری کوچولو

که هنوز هیچی نشده

دوستش داشتیم

و هنوز نرسیده

صدای بلندش

خانه­اش را پر کرده­بود

نامت را جوی گذاشتیم

من که هرگز

از دختر بودنم مطمئن نبودم

به زندگی دیگری نیاز داشتم

تصویری دیگر

که به یادم بیاورد

و این بدترین گناهم بود

نه می­توانی درمانش کنی

نه تسکینش دهی

تو را ساختم

تا مرا پیدا کنی

 

 

شاعر: آن سکستون

برگردان: فاطمه آبان







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات