اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 256
بازدید امروز: 10272
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 23459
بازدید این ماه: 109065
بازدید کل: 14684180
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



جای خالی دریا

                              

محمدرضا غلامیان

 

 

 

 جای خالی دریا

 

از آخرین باری که انگشت اشاره ام را تکان می دادم بیست و دو روز می گذشت.دکتر پرونده را ورق می زند.عینک گردش را بالا زده و می گوید:

- ببینید آقا، اینجا که می بینم بچه تون  هنوز توی حالت پی وی اِس قرار داره و...

    روشنایی پنجره اتاق دکتر، زردی صورت پدرم را بیشتر نمایان می کند. از گلو قورت دادن آب دهانش مشخص میشود. دکتر  کلامش را روان تر می کند و ادامه می دهد:

- تا امروز که توی کما رفته به جز همون حرکت چیزی ازش مشاهده نشده . احتمال برگشتش وجود داره ولی بازم نمیشه مطمئن حرف زد.

پدر رو به پنجره اتاق دکتر مات و مبهوت می ماند چه بگوید. از زردی به سرخی تغییر رنگ میدهد مثل غروب آفتاب و همچون باد لوار فریاد می زند:

- آخه شماها چطور دکتری هستین. مریضی که خودش خوب بشه لازم به شماها نداره. یعنی چی آخه. یعنی تو این شهر بی صاحاب یه مادر...

حرفش را می خورد و با رگ های باد کرده دست مادرم را میگیرد و میرود.

اواخر اسفند پدرم که اهالی بازار ماهی فروشان او را کاظو صدا میزدند بساط ماهیگیری اش را جمع کرد و مثل هرسال مجسمه های صدفی  را که مادرم به شکل آدم ها و اشکال مختلف جنوبی درست می کرد توی یکی از غرفه های بیست و پنج تایی شهرداری که برای مسافران نوروزی برپا کرده بود می فروخت. شهر ما همین موقع از سال بود که رنگ شهر به خودش می گرفت. روبروی غرفه ها پارک که چه عرض کنم فضای سبزی بود و بعد از آن ساحل و دریا. تقریبا همه جا شلوغ بود. با آن هوا و رفت و آمدها میشد حال و هوای عید را حس کرد.پدرم قول داده بود عید امسال برای تولد دوازده سالگی ام مثل بچه های مردم دوچرخه بگیرد. اون هم شماره بیست و شش. فکر میکردم این هم از همان قول های آبکی اش باشد.شاید هم می خرید. قدم تا زیر شانه های پدرم میرسید و میتوانستم بعد از این همه سال حداقل دوچرخه برانم.پدر می گوید مثل نوجوانی خودش هستم.سبزه رو موی سرم شماره شانزده و پوست دستم تیره تر به نظر می رسید. یعنی از صد فرسخی معلوم می شد بچه ی جنوبم. حالا پدرم بخاطر غمی که توی چشمهاش میدیدم بیشتر از چهل و پنج سالی که داشت به نظر میرسید.فقط ابروهایش کامل سیاه بود و اخلاق نسبتا بدی داشت. یعنی چیزی توی دلش نبود ولی زود به جوش می آمد آن هم بدجور.

 روز پنجم کاری ما توی غرفه شماره چهار شهرداری رسیده بود. توی چهار روز گذشته فروشمان نسبتا خوب بود. پدر پول هایش را از من قایم میکرد.یعنی میدانستم کجا قایم می کند اما مثل سگ میترسیدم بهشان دست بزنم.غرفه های دیگر ته لنجی داشتند و از این قبیل وسایل. با اینکه تلفات ماهی های عید غرفه بغل ما زیاد بود ولی لامصب چنان توی دل مردم در می آورد که ضرر نمی کرد. پدر،مجسمه های بزرگ،آنهایی که کمی چشمگیرتر بودند را جلوی ویترین گذاشته بود.مردم می دیدند کمی به به و چه چه مجسمه را توی دستشان میگرفتند.این ور آن ور.با یک مرسی و باد غب غب و لبخند زشت میگذاشتند و می رفتند.مشغول گرد گیری میز و مجسمه ها بودم. کثیف نبودند اما پدر وسواسی بود و من تحت امر. پایین میز،مجسمه انتر زشت گیتار به دست را برداشتم. سرم را که بالا آوردم همه چیز از همانجا شروع شد. مردی را دیدم با صورتی صاف و ژیلت زده و موهایی مرتب و سرتا پا اتو کشیده. معلوم میشد حداقل اهل پانصد کیلومتر دور تر از اینجا بود. چشمم را که بطرف راستش چرخاندم دختری بود شاید ده ساله. لب های باریک و ابروهای نازکی داشت شال زردش را از پشت موهای خرمایی اش بسته بود. پیراهن قرمزی  تنش بود که قدم نمیکشید ببینم تا کجاست اما بلند بود.

-هی بچه...هی...امیدو...چته...حواست کجان.ببین آقا چی میخوان.

این را پدرم می گفت. خوب شد فحشی چیزی نداد. شاید هم داد و من حواسم نبود. هولکی گفتم:

- ها بله بله بفرما آقا.

دختر پرید و گفت:

بابایی همین بود. همینکه تو دستشه. این میمونه رو میخوام.

ناکس چه عشوه هایی می آمد. آخرین باری که اینطور دست پاچه شده بودم نزدیک بود از قماره لنج حاج یوسف که پدرم جاشو اش بود توی دریا بیفتم.شنا را یاد نگرفته بودم و سرکوفتش را پدرم همیشه مثل پتک توی سرم میزد که میگفت:-بچه جنوب باشی و نتونی شنا کنی.

 پدرش دستی روی سر دختر کشید و با ملایمت گفت:

- باشه بابا ولی ببین تو دیگه نباید تنهایی بیای اینجا.

انگار قبلا تنها آمده بود و من اصلا توی باغ نبودم. پدرش به میمون توی دستم اشاره کرد:

-همینو بده آقا پسر

از ده تومان پولی که داد دو تومانش را برگرداندم. دختر همینطور که مجسمه را گرفت نگاهی به ستاره دریایی پایین میز انداخت با یک لبخند خوش نگاهی به من و نگاهی به مجسمه و همچنان که ستاره دریایی را دید می زد رفت.راستی آن مجسمه زشت چقدر قشنگ شده بود.

چشمم دنبالشان میدوید. باید کاری می کردم. فوری به پدرم که داشت چای دم می کرد گفتم:

- الان میام.

پدر که پشتش به من بود سرش را چرخاند:

-هی کجا میری بی پدر فلان فلان...

دویدم. حداقلش یک پس گردنی پدر و مادر دار بود.ارزشش را داشت. پدر، دخترش را دو دستی چسبیده بود. به طرف پارک رفتند. زنی از داخل یکی از آن چادرها زیر نخل و کنار چراغ برق بیرون آمد و دستهایش را باز کرد:

- دریا مامان کجا بودی تو آخه دختر.

- یواش یواش بابا.

این را  پدرش وقتی که دختر دستش را ول کرده بود گفت. دختر که حالا می فهمیدم اسمش «دریا»ست با دستهای باز کرده خودش را توی آغوش مادر جا داد.

- ببین مامان اینو از اونجا خریدم.

این را همینطور که به پشت سرش اشاره می کرد گفت.صدایشان توی چادر خفه شد. معلوم بود آنها هم مثل ما همان یکی بچه را بیشتر نداشتند. اما یوسفی یعقوب دارد،یوسفی مشتی رجب. نمیدانستم باید چکار کنم. اصلا چرا دنبالشان کرده بودم احساس خوبی داشتم، چون چیزی که دوست داشت را از دست من گرفته بود.شاید هم من دوست داشتن را به او فروختم.

پدرم داشت کار مشتری راه می انداخت چشمش که به من خورد انگشتش را بطرفم تکان داد،یعنی وای به حالت. اما این کار هرروزمان بود و میدانستم چطور از زیرش در بروم.پدر کارش که تمام شد بی معطلی بطرفم دوید.پناهی به جز پشت سر مادرم که ناهار می آورد پیدا نکردم.چادرش را ول نمیکردم.این ور و آن ور بلاخره به یک چک راضی شد و بعد از آن نشتستیم و قلیه ماهی را تا جا داشت توی شکمهامان چپاندیم.

پشت میز نشسته بودم و فکم را روی میز گذاشته و دستم را هم زیرش. به کجا میتوانستم نگاه کنم به جز دریا. چادرشان را تقریبا میتوانستم ببینم. هر چند لحظه بیرون میدوید و پدرش هم مثل تیهو بدنبالش. دلم میخواست به او نزدیک شوم و اصلا دلیلش را نمیدانستم. اما چطوری؟. چشمم به همان چیزی خورد که دریا از آن چشم بر نمیداشت .چه از این بهتر. باید همین کار را می کردم. اما پدرم را که مثل نمیدانم چی جلوی غرفه داشت سیگار تیر اش را دود می کرد چکارش می کردم؟ قلب من و ریه های پدرم هر دو تیر میکشیدند. ستاره را یواشکی توی جیب چپم گذاشتم. باید نقشه ای به کار می بردم،اول خودم را برای چک پدرم آماده کنم و بعد راهی پیدا کنم که این ستاره بختم را به دست دریا برسانم. پدرم را به زور به بهانه دستشویی رفتن مجاب کردم.مگر مجاب میشد؟ بطرف دستشویی کنار پارک دویدم. شاید کمی به طور مرموزانه ای از پشت دستشویی خودم را از شر چشمهای پدرم خلاص کردم. حالا که به همان چادر نارنجی رسیده بودم پشیمان شدم. نمیدانم چه شد که برگشتم .اما باز رفتم و بازهم برگشتم. شاید چهار پنج باری این کشمکش را با خودم داشتم. بلاخره کنار چادر رفتم چندباری اهم و اهوم کردم:

- کسی هست؟ آقا؟

کسی جواب نمیداد. از چادر زهوار در رفته کناری،مردی پاگنده با صورتی پهن ، و صدایش نازکتر از آن چیزی بود که به نظر میرسید بیرون آمد و گفت:

- رفتن لب ساحل و چادرشون رو به من سپردن ، ما باهم اومدیم مسافرت ،زن و بچه منم با خودشون بردن و...اوهوی با توهستما...

بی ریخت اشتهای حرفش زیاد بود و اصلا بدون هیچ دلیلی ازش خوشم نیامد و بطرف ساحل رفتم. ولی آنجا شلوغ بود و پیدایشان نکردم.

مجبور بودم برگردم. هنوز نرسیده «شپلق» خورد پشت سرم. پدرم بود که داشت حسابش را صاف می کرد.  

- دستشویی از این وره پدر سوخته چرا داشتی از این وری بر میگشتی.

به سه چهارتای دیگر راضی شد و چندتا فحش و تمام. موفق نشدم،من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم. زانوی غم بغل کرده روی کرسی گوشه غرفه نشستم. بدتر از همه باید به حرف های بی مزه خالو عبید، همکار و همسنگار حاج یوسف خنده های زهرآلود تحویل میدادم.

فردا روز عید بود واین شاید آخرین روزی بود که آنها اینجا می ماندند.من هم برای آخرین بار باید تلاشم را میکردم. دیروقت بود و هوا کاملا تاریک می شد. فردا روزی بود که باید حتما دردی که زیر دلم گره خورده بود را بازمیکردم و ستاره را به دریا میرساندم. هوای ابری آرام تر از همیشه بود حتی صدای موج دریا هم نمی آمد. شب را توی غرفه       می خوابیدیم اما خوابم نمیبرد.«چرا همان وقتی که داشتند می خریدند به او ندادم.چرا بیشتر لب ساحل دنبالشان نگشتم. کاش میشد همین الان...»توی همین فکرها بودم که خوابم برد. توی خواب از بالای کوه داشتم سقوط می کردم که از خواب پریدم. روی دستهای پدرم بودم.محکم توی سینه اش قفل شده بودم.زهره ام داشت میترکید.

- یا حضرت عباس .بدبخت شدیم بدبخت.

پدرم دیگر حرفی نزد و فقط می دوید. صدایی می آمد:

- سونامی،سونامی.

آب دریا به سرعت بالا می آمد.کف های سفید.خشمگین.بی رحم. میغرید .شیهه میکشید. میدرید و می آمد.توفان زوزه میکشید.از ترس چشمم را بستم و فقط صدا بود.کیش کیش موج،هوو هووی باد،هِس هِس نفسهای پدرم که همچنان میدوید. بالاترین جایی که پدرم پیدا کرد ساختمانی بود که ده- دوازده نفری آنجا را کشتی نوح میدانستند. بلاخره پدر،من را پایین گذاشت. یکی برادرش را گم کرده بود یکی فرزندش.سرو صدا زیاد بود چیزی نمیدانستم.گنگ شده بودم و دست و پایم سست و بی رمق. ماشین ها بزرگترین چیزی بودند که روی آب می گرفتند. درخت ها کمتر ولی چراغهای برق بیشتر از جا کنده میشد. و هوایی که هنوز تاریک بود را روشن تر نشان میداد. این ها را از همان بالا میدیدم .دستم را که یخ می زد توی جیبم گذاشتم.یخ دستم آب که نشد هیچ،بیشتر خشک شد و یخ  . در عوض دلم انگار داشت بخار میشد. ستاره دریایی توی جیبم بود و چرا دریا را فراموش کرده بودم.

- بی پدر بیا اینطرف.

پدرم بود که دستم را گرفت تا به لب ساختمان نروم. و باز هم بد و بیراه.

بارانی که بیشتر از یک دقیقه طول نکشید بند آمد. و هوا دیگر ناله نمیکرد و ساکت شد. آرام گرفت.انگار هیچ،نه همان چند دقیقه پیش بود. به سمت پایین رفتیم.بلاخره آب که زهر خودش را ریخته بود به خانه برمی گشت. هوا کامل روشن شده بود. قایق های اسکله کف خیابان ولو.همه چیز خورد و خمیر. اثری از غرفه نبود.چند ماهی قرمز که هیچ وقت قسمت نشد سر سفره عید باشند بدون آب بالا و پایین می پریدند.خیابان پر از سنگ های بزرگ و آشغال. کانکس های لب ساحل همراه با آب بالا و پایین می شدند. هیاهو زیاد.فضا گرفته تر از همیشه. اشک توی چشمهایم خشک شده بود.پدرم دستش را به نشانه تسلیم،غم،اندوه و نمیدانم هرچه میشود اسمش گذاشت پشت سرش می گرفت.درست مثل زمانی که آن یکی لنج حاج یوسف با خاکستر کف دریا رفته بود.من درد خودم را داشتم و باید راهی برای درمانش پیدا میکردم.اما چطور از دست پدرم فرار می کردم. برای آخرین بار هم که میشد باید دست به سرش می کردم. بلاخره ماشین های شهرداری و نیروهای امداد از گرد راه رسیدند و فقط مثل من تماشا می کردند. بیشتر صدای آمبولانس که به سرعت می رفت و برمی گشت شنیده میشد.روز عزا بود تا روز عید.و فقط سنج و دمام هیئت علی اکبر را کم داشت.

پدرم از جا پرید و جلوی وانتی که از لابه لای جمعیت می آمد را گرفت. دو نفر طرف شاگرد همدیگر را له کرده بودند.

- با همین ماشین برو خونه تا من برگردم.

خودش بهانه را دستم داده بود و در یک آن خودم را پشت وانت دیدم. پدرم را که لای انبوه جمعیت گم کردم. ناباورانه خودم را پرت کردم و الفرار.

بلاخره از قفس نجات پیدا کردم و بال بال می زدم. بدو بدو بطرف پارک برگشتم.اما هیچ اثری نه تنها از آن چادر بلکه از هیچ چادر دیگری نبود. چهار پنج باری اول تا آخر پارک را گشتم. به نفس نفس افتادم. ستاره را توی جیبم درآوردم و توی دستم گرفتم. زانویم درد می کرد.تازه متوجه شدم که چندباری زمین خوردم .بی رمق .ناامید.کنار پله های پارک لب ساحل راه میرفتم. من بر خلاف آن روز از قماره لنج افتاده بودم . و توی آب دست و پا می زدم .قفسه سینه ام یکی یکی خرد میشد.جیک جیک دندانم در آمد. فکر، توی سرم  منفجر میشد.سرتا پا زور بودم و زور. زور دندان. صدایی از پشت سرم می آمد:

- یاااا یاااا

از این جور صداها زیاد بود که آخرش «آ» بود. این را فقط همینش می شنیدم که میگفت:

-یاااا یاااا

برگشتم و به دنبال صدا رفتم. میان آن همه غوغا سخت میشد پی آن صدا را گرفت. حالا کلمات واضح تر میشدند تا اینکه درست به گوشم می خورد:

- دریاااا دریاااا

پا تند کردم.چند زن دورش را گرفته بودند. چشمهایش بسته بود و فقط یک پیراهن و شلوار ازش باقی مانده بود. جمعیت که داشت بیشتر دورش را میگرفت یکی از آن زنها چادرش را روی مادر دریا انداخت. فقط همین را میگفت:

- دریاااا دریاااا

لرز تمام وجودم را گرفته بود گیج و متوهم.کنارش زانو زدم و با صدای گرفته ای پرسیدم:

- دریا چی؟ دریا کو؟

  زن  سرش را برگرداند انگار باحرف من بیشتر آتش گرفته بود و با صدایی بلندتر:

- دریاااا دریاااا

همان مرد خیکی با آن قواره زشت و صدای نازکش،پاچه شلوارش را بالا کشیده بود . یعنی اینکه من را میشناخت.یعنی قبلا دیده بود. مِن مِن میکرد از حرفهایش کم و بیش میفهمیدم که میگفت:پدرش را هم نمیدانم بردنش بیمارستان یا اینکه او را هم آب برده بود معلوم نمیشد چه بلغور میکرد. یعنی درست نمیفهمیدم. اما یک چیز را متوجه شدم که سرش را به طرف ساحل چرخانده بود و میگفت : - از همون روزی که از پرورشگاه آوردنش یه روز خوش ندیدن.

من از پرورشگاه فقط پرورش میگو میفهمیدم .اما دریا توی پرورش میگو چکار می کرد. چیزی نمیدانستم صداها برایم کم و زیاد میشد.

سرعت دویدن اشکها را به گوشم می رساند. صحنه پرورش میگو و دریا توی ذهنم جولان میخورد. اول تا آخر ساحل را باز هم گشتم. ولی خبری نبود. آب کار خودش را کرده بود. این آخرین باری بود که همان احساس افتادن از قماره لنج را داشتم. و مثل آن یکی لنج حاج یوسف میسوختم و غرق میشدم.همان سرکوفت را به یاد می آوردم. «بچه جنوب باشی و نتونی شنا کنی.»

برمیگشتم. ستاره را که توی دستم بود بطرف آب پرتاب کردم. اما بعد پشیمان شدم ولی آب آن را هم با خودش برد.صدای آشنایی توی جمعیت ولو می خورد:

- امیدووو...امیدووی بی پدر

پدرم انگشتش را میتاباند و تند تند بطرفم یورش می آورد. میدانستم که اینبار از یک چک بیشتر است.دو پای دیگر را قرض گرفتم . صدای نفسهایم توی مغزم می پیچید . تند،تند. بدون توقف. گیج ،هول،وحشت زده توی خیابان پریدم که دیگر فقط صدای آژیر و بوق ممتد همان آمبولانس را بیاد می آورم.

حدود چهار هفته بعد از اینکه انگشت اشاره ام را تکان دادم از آن زندگی نباتی ام بیرون آمدم و هوشیاری ام را نمیدانم کی بدست آوردم.چند خط سفید جلوی موهای مادرم ریشه دوانده.کم تر میشود جای صافی توی صورتش پیدا کرد.قضیه پدر و دکتر را هم مادرم برایم تعریف کرده بود. فهمیدم که آن مصیبت اسمش سِیش بود نه سونامی. پدرم دیگر فحش نمیداد. قلبم توی دریایی که درون آن غرق شدم باد کرده و معجون فراموشی را برای آخرین بار سر میکشم. روزهای آخر شرجی رو به پایان می رود.پارک هنوز بدون درخت و چراغ برق است و حالا با دوچرخه شماره بیست و شش کنار ساحل ایستاده ام. و شاید برای آخرین بار جای خالی دریا را با اشک پر می کنم.

 

 

    

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات