اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 1 ارديبهشت ماه 1403
12 شوال 1445
2024-04-20
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 53
بازدید امروز: 494
بازدید دیروز: 7558
بازدید این هفته: 494
بازدید این ماه: 494
بازدید کل: 14863401
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



گيسوانِ زني كفايت مي‌كند

                              
                                        فریاد شیری



بخشی از شعر بلند نامریمی/ فریاد شیری

 

هزار و يك روز، شب

 

از هر هزار و يك شب، قصه‌اي

و از هر قصه‌اي

گيسوانِ زني كفايت مي‌كند

تا شب را زنده نگاه دارند عاشقان

عاشقان هم عاشقان قديمي، ايرسا!

چه بي‌گناه در چاهِ چالِ زنخدان

و در حفره‌ي خال گونه‌ي معشوق

فرو رفتند و گم شدند

 

شب، حفره‌اي‌ست سياه

كه هزار و يك روز نهفته در آن

و در خواب‌هاي ما

خورشيد هميشه سياه مي‌پوشد

تا لاغرتر از اين ماه مردني

تنهايي را به نام خودش كند

تو امّا ديگر تنها نيستي ايرسا!

هزار و يك روز، شب

از تو خاطره دارم

و هزار و یک شب، روز

از تو طلبکارم

هزار و يك شب من تويي ايرسا!

شهرزادِ من تويي

قصه را امّا من روايت مي‌كنم

با نور خورشيدي كه در چشمانِ تو بيدار است

هنوز بيداري!؟

* * *

در قصه‌ي امشبم

موهاي تو از افسانه‌ها مي‌زنند بیرون

گناهش بر گردن من

به خواب می رود.

در قصه‌ي امشبم

تو از افسانه‌ها بيرون مي‌آيي

تو به دنيا مي‌آيي

تو مي‌آيي

اول، چشم‌هايت

بعد، دست هايت

بعد، لبخندت

بعد، صدايت

و من خوابم می برد...

 

شب اول از هزار و یک شب:

پاییز پشت پنجره جا مانده بود

در خوابم اما داشت برف می­بارید

انارها را که سر بریدیم

دست­های من می­لرزید

دست­های تو اما

چاقو را در برف می­شست

و از لبخندت

خون روی خوابم می­پاشید

دروغ­هایت در خواب

به همه­ی بیداری­ام می­ارزید

می­ارزید به زیبایی پاییز که به من و تو هم رحم نکرد

و آن چاقو

حالادارد در دستان من می­لرزد

و لبخند تو در اناری ترک خورده

پشت پنجره، جا مانده است بر برف...

لطفا مرا بیدار کنید از این خواب، می­ترسم این چاقو...

 

من خواب بودم و

موهای تو از قصه ها و افسانه های عاشقانه

تا خواب های من روایت می شدند

من هنوز خواب مي‌ديدم

و در خواب هایم هفت شهر عشق را دنبالت می­گشتم....

* * *

طهران در خواب های تو جا مانده بود

تو خواب بودی و

در خواب هایت هی بمب می ریختند

و زمان،

جنگ جهانی چندم بود

قشون اجنبی

چشم های قجری تو را فتح کردند

و طهران، تهران شد و

تو برقع ات را کنار زدی

همه ی جنگ ها تمام شدند

لبخند زدی به من

با مشت های بسته ات مقابلم:

-       راست یا چپ؟

و دست عشق رو شد   پوچِ پوچِ پوچ!

 

از خواب هایت تبعید شدم

تاری از موهای تو اما غنیمت بود

لای حافظ جیبی ام

تا برای آمدنت هی فال بگیرم

غافل از اینکه در همین حال استمراری

در خیابان های تهران

هر روز دارم می میرم

و با صدای سوت قطاری که از جنگ خالی برمی­گردد

به ماضی های بعید باز می­گردم

طهران در خواب های تو جا مانده بود

و من از قطاری

که داشت به خواب تو می رفت.


 

 

شب آخر از هزار و یک شب:

 

قطار رفته بود

و درهای پشت سرم

و از سرم، انتظاری داغ

موازیِ ریل‌ها...          تا برابرم                                

پله‌هایی که از من بالا

                                    بالاتر

                                                بالاترین

درست مقابل چشم‌های تو

            روی پله‌هایی که از تو پایین

                                                    پایین‌تر

                                                              پایین‌ترین

اتفاق همین بود؛

نقطه‌ی تلاقی خط‌های موازی در زمان حال

و حس عجیبی که

من و تو روی پله برقی جا گذاشتیم

 

در قصه‌ي امشبم تو نيستي

امّا بلدم به خواب بياورمت

مثلِ حالا، همين حالا

ابروي تو پيوسته، بالا

و فاصله‌ي چشم‌هات تا من               خمارِ شراب

تو معكوس افتاده‌اي توي خوابم

و من در چشم‌هات تعبير مي‌شوم         نيستي

نيست كه هميشه هستي

نيست كه دوستت دارم

نيست كه هميشه دوستت دارم هستي

هست كه نيستي و ندارم

دارم از سر انگشتانت بالا مي‌روم

شبيه اشاره‌هايت به دور

به گور مي‌برم آرزوي داشتنت را

سر مي‌خورم بر سپيدي نامه‌اي كه

لاي دست‌هاي تهران مچاله مي‌شود

شبيه آسمانش

كه هميشه چروك خورده است

 

حالا سرت را بر شانه‌ام بگذار

تعبير بي‌خوابي‌هاي اين هزار و يك حفره

در گره موهاي تو باز مي‌شود

 






عاااااالی بود

عااااالی بود.بی صبرانه منتظر چاپ این کتاب هستم

ارسال شده توسط حسن بامداد ، در تاریخ 1399/07/08


ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات