اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
شنبه ، 11 فروردين ماه 1403
21 رمضان 1445
2024-03-30
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 257
بازدید امروز: 1909
بازدید دیروز: 12701
بازدید این هفته: 1909
بازدید این ماه: 113403
بازدید کل: 14688518
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



یک گلدان رز قرمز

                                            
                             
                                              آذر مهر امامی


یک گلدان رز قرمز

سلام مادر عزیزم،

امروز بالاخره تصمیم گرفتم قلم به دست بگیرم و برایت نامه بنویسم. اولش خیلی سخت بود. خیلی با خودم کلنجاررفتم، اما از همین لحظه که قلم به دست گرفته‌ام  و دارم می‌نویسم از تصمیمی که گرفته‌ام خوشحالم.  این رشته‌ای که این همه سال پاره شده بود حالا قراراست جوش بخورد. با خودم گفتم چه بنویسم برایش که می‌داند چه کشیده‌ام وچه بپرسم از او که می‌دانم چه بر سر خودش آمده است. با این حال تصمیم گرفته‌ام تا از امروز هفته‌ای یک نامه برایت بنویسم. مگر نه این است که عشق معجزه می‌کند؟ مگر نه این است که بزرگترین و برترین عشق، عشق مادراست؟ پس بگذاراین بار معجزۀ عشق را ببینم. ببینم که تو سلامت شده‌ای و هنوز می‌شود به یک چیزهایی امید بست.  چقدرحرف برای گفتن دارم، ده دوازده سال حسرت ندیدنت را کشیدن و صدایت را نشنیدن حرفهایی را در دلم انباشته که جرأت زیر و رو کردنشان را ندارم. می ترسم که بوی تعفن همه جا را بگیرد،  که یکهو بریزد بیرون و عالم را بردارد.  حرفهایی که اگر زده شود خط امتدادش جاده ای می سازد پر پیچ وتاب که هر طرفش را دره و پرتگاهی گرفته. دلم برای صدای نفست تنگ شده، همان نفس گرم و مهربانی که وقتی درآغوشم می‌گرفتی امین جانم می‌شد. چه بنویسم؟ بهتر است که ساکت بمانم.

 آیا تو ازاین خواب ذهن بر خواهی خواست؟ چقدر وقت کم است. سالها پیش جایی خواندم که نوشته بود: "همیشه قبل از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد" و حالا این اتفاق افتاده است و من در چشمان تو بیگانه‌ای هستم آنطور که انگار هیچ گاه به جز این نبوده است!

 نکند واقعا دیوانه‌ام؟ دارم چه می‌نویسم؟ باید قبل از آنکه پشیمان شوم نامه را به پستخانه ببرم. باز هم برایت می‌نویسم، هفته‌ای یکبار.

پایان نامۀ اول

 

بلند می‌شوم و پاکت سفید رنگ را از کشوی میز تحریر در می‌آورم. آدرس را می‌دانم. سالهای متمادی مقصدم همین آدرس بوده است. کاغذ را در پاکت می‌گذارم و آدرس را به سرعت پشت آن می‌نویسم. تا پستخانه راهی نیست . نیم ساعت بعد دوباره در خانه هستم. با احتیاط حمام می‌گیرم. مواظب کبودی‌ها و جای زخمها هستم. الان مدتی است که شبها جلوی تلویزیون می‌خوابم. در خواب گوش به زنگ ساعتم.  ساعت 7  صبح از خواب می‌پرم و بعد ساعت یک ریز زنگ می زند. خوابم آشفته است اما چیزی از خوابهایم به یاد نمی‌آورم!

 چند هفته پیش- همان روز که تازه کار جدیدم را شروع کرده بودم- درِمغازه با صدای زنگوله‌ای که صاحب مغازه بالای در نصب کرده است باز شد، زن و مردی وارد شدند. اول درست ندیدمشان، بلند گفتم: "خوش آمدید" وناگهان دیدمشان. زن کوتاه قد بود و صورت گرد سفیدی داشت. مرد اخمو بود. با انگشتان دست راست مرتب موهای کم پشتش را صاف می‌کرد وبا دست دیگربا قلاب کمر بند چرمی‌اش بازی می‌کرد. مدتی دور گشتند. مرد همه چیز را وارسی می‌کرد و به همه چیز دست می‌زد. زن انگار قلاده‌ای نامریی به گردن داشت که آنطور بی‌اراده به دنبال مرد کشیده می‌شد. می‌ایستاد، نگاه می کرد و بعد دوباره با حرکت مرد پشت سرش حرکت می‌کرد.

تمام روز به کنجی خزیدم و فقط به مشتریها نگاه کردم.

 صاحب مغازه گفت که اگر اینطور پیش برود عذرم را خواهد خواست.

 

سلام مادرم، سر تصمیمم هستم. این نامۀ دوم است که می‌نویسم.  بعد از آنکه نامۀ اول را به پست‌خانه بردم  یادم آمد که شنیده بودم سالهاست اسم کوچه و شمارۀ پلاک منزلت تغییر کرده و حتی اگر تو به عشق دخترت ذهنت را باز یافته باشی نمیتوانی نامه‌ای را که به آدرس دیگری رفته است بخوانی. ولی حالا که دوباره قلم را با نام و فکر تو به دست گرفته‌ام با امیدی نو دوباره برایت می نویسم. همیشه در مورد عشق مادر به فرزند گفته‌اند. گفته‌اند که چه قدرتمند است و چه کار‌ها و معجزه‌ها که نمی‌کند(انگار این را در نامه قبلی نوشتم با این حال دوباره می نویسمش) اگر معجزه‌ای هست پس احتمال این هست که آلزایمر تو از بین برود . مگر نه این که عشق تواناست؟ مگر نه این است که  امید بخش و شفا دهنده است؟ پس امید من واهی نیست، با قدرت عشق خطوط مرا خواهی خواند و به نامۀ من جواب خواهی داد. حالا که سدّ دیدار‌مان برداشته شده تنها آرزویم دیدن و شنیدن صدای توست. تمام هفتۀ گذشته در فکر این بودم که چطورهمیشه آنطور پرانرژی بودی. آن همه کار خانه، رتق و فتق امورمربوطه، خرید، پخت و پز، آن تعداد بچه، آن همه خیاطی و تو بازهم انرژی داشتی که از پدرم به بهترین نحو پذیرایی کنی. انگار که مهمانی در مهمان‌خانه‌ای!

هنوز چشم امیدم به توست. چطور گذاشتم که اینهمه از تو دور باشم؟ باید فرار می‌کردم. باید از دیوار بالا می‌رفتم. گیرَم که می‌افتادم،  گیرَم که پایم می‌شکست. خُب می‌شکست. مگر دل تو نشکست؟ مگر جگر من این همه سال خون نشد؟

این پایان نامۀ دوم است. تنها امیدم این است که تو دوباره سر پا شوی. روی ماهت را می‌بوسم.

پایان

 

 کشو را باز می‌کنم و پاکت دیگری در می‌آورم. این بار آدرس جدید را می‌نویسم و به پستخانه می‌برم. زن پشت باجه همان است که دفعۀ پیش دیدم. مقنعه‌اش را صاف می کند، او هم مثل من چانۀ مقنعه را تا زیر لب پایین بالا کشیده و بالای مقنعه را تا زیرابروان  پایین آورده است.  باید سرش را بالا ببرد تا بتواند صورت مشتری را ببیند.  پاکت را می‌گیرد، وزن می‌کند، تمبر می‌زند و پشت سرش در یک جعبۀ خاکستری می‌اندازد، بعد با یک لیخند کج بی روح می‌پرسد: همین؟ حس می‌کنم که صدای او هم دارد ازمیان یک چانۀ شکسته و یک دهان دوخته در می‌آید. نکند او هم.....نه!  نه! نه!

شب کتاب در دست جلو تلویزیون خوابم می‌برد.  چقدر خوب است که آدم کتاب بخواند. حس خوبی دارد. حس کسی را دارد که برای خودش کسی است، برای خودش آدمی است! یادم می افتد به آن روز که مادرم کار و گرفتاریهای روزمره اش را کنار گذاشته بود و با من قایم باشک بازی می کرد. هنوز بچه سوم به دنیا نیامده بود و خواهر کوچکترم کنار اتاق در خواب بود. مادرم  پشت در اتاق قایم شد تا من پیدایش کنم. چه حس خوبی داشت پیدا کردن او. حس غرور،  حس دست یافتن به دست نیافتنی‌ها، حس کسی که برای خودش کسی است، برای خودش آدمی است!

 

صبح طبق معمول از خواب می‌پرم و بعد ساعت زنگ می‌زند. چیزی می‌خورم و آمادۀ رفتن می‌شوم.

از خانه تا مغازه به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. صاحب مغازه می گوید باید فکر نکنی. فکر نمی‌کنم!

وارد مغازه که می‌شوم مرد و زن هم می‌آیند. این بار مرد می‌گوید که دنبال چند پشتی برای کاناپه‌شان هستند. لحنش آرام است ولی عمق خطهای عمودی میان چشمانش و آن ابرو‌های کلفت سیاه و چشمان تیزنافذ که وجود آدم را می‌لرزاند، می‌گویند که این لحن موقتی است. آهسته و با تردید چند پشتی جدید را که امروز صبح رسیده و در قفسه های انتهایی مغازه قرار دارند نشانش میدهم.  دلم شورمی‌زند. مرد هیچ کدام را نمی‌پسندد. هر دو از مغازه خارج می‌شوند. قبل از آنکه از در خارج شوند زن انگار می‌خواهد چیزی بگوید . نگاهم می کند. تردید در چشمانش موج می‌زند. مرد دست زن را می‌کشد، زن تلو می‌خورد، سرش را زیر می‌اندازد و می‌روند.

مشتری‌های دیگر می آیند و می‌روند، اما خطهای بین دو ابرو و آن چشمان سیاه نافذ از ذهنم پاک نمی‌شود. چند نفس عمیق می‌کشم تا تشویشم را بپوشانم. صاحب مغازه لیوانی آب به دستم می دهد. در راه بازگشت سعی می‌کنم فقط به نامه‌هایم فکر کنم.

 صندوق پست خالی است و چراغ کم نوری که  شب را می‌شکند بالای صندوق انگارآخرین سوسوهایش را می زند. باید چراغ دیگری تهیه کنم.  کمی آن طرفتر کلید را در قفل در می‌چرخانم.  تاریکی‌ و کم نوری خانه را با چند حباب تازه که زن صاحبخانه ماه پیش برایم نصب کرد رفع کرده‌ام. غذایی را که پریروز پخته بودم روی اجاق گاز دو شعله گرم می‌کنم، می‌ریزم توی بشقاب ملامین قرمزرنگ که به تازگی از پلاسکو خریده‌ام. اخبار آخر شب را گوش می‌کنم، انگار که هیچ کجا از جنگ گریزی نیست!

 

سلام مادر عزیزم:

این نامۀ سوم است که می‌نویسم. دیشب انگار که اولین بار بود می‌دیدمت، زیبا و خندان با ردیف دندانهای سفید. موهای پر پشت سیاهت را چه قشنگ درست کرده بودی . عکس سیاه و سفید بود. احتمالاً بیشتر از 60 سال پیش گرفته شده. الان چه شکلی هستی؟ نه، برایم عکس نفرست.  می خواهم از نزدیک ببینمت. دارم می‌آیم، دیگر چیزی نمانده، همین روزها بلیط می‌گیرم . 7-8 ساعت راه بیشتر نیست.  شنیده ام که این روزها اتوبوسها لوکس‌تر شده اند. مثل قدیم پر دود و پر سر و صدا نیستند.  دو ماه پیش وقتی دختر خاله نصرت آمد بیمارستان برای عیادت ( چیزیم نبود، یک سرما خوردگی ساده بود، دکترها این روزها شلوغش می کنند) گفت که این روزها در اتوبوسها هم غذا می‌دهند. ساندویچ و این جور چیزها دیگر. بعد هم گفت که تو آلزایمر گرفته‌ای. اولش نگفت، اما بعد که بی تابی مرا دید و به همه چیز قسمش دادم گفت که ده سال است که آلزایمر گرفته‌ای نمیدانی چقدر غصه‌ات را خوردم. من و تو خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم و خیلی کارها که باید با هم بکنیم.

 یادت می‌آید آن روز ها را که با هم گل یا پوچ بازی می‌کردیم وهر بار که من می‌بردم چطور دور حیاط کوچکمان دنبالم می‌دویدی وبعد که می‌گرفتیم سرتاپایم را قلقلک می‌دادی ؟ وقتی به یاد آن روزها می‌افتم همان خنده‌ها دوباره برمی‌گردد.

یعنی واقعا مرا هم نمی‌شناسی؟ اولین فرزندت را؟ اگر کسی این نامه‌ها را برایت بخواند باز هم مرا به یاد نمی‌‌‌آوری ؟ باید به یاد بیاوری. ما باید دوباره شروع کنیم. هم من و هم تو.  یک زندگی نو! خیلی‌ها می‌گویند که هنوز دیر نشده. ما باید یکی باشیم و به همدیگر روحیه بدهیم (این را در کتاب جدیدم خواندم).

پایان نامۀ سوم و به امید دیدار

 

 

شروع نامۀ چهارم

سلام مادر عزیزم:

داشتم  به موهایت فکر می ‌کردم که کی سفید شد؟ بعد از مریضی پدرم بود. بله بعد از آن مریضی طولانی.  آن وقت که صبح تا شب توی بیمارستان و بعد در خانه پرستاریش را می‌کردی. اوایل فقط چند تارسفید بود که روی تارهای کلفت مشکی می‌افتاد، اما بعد که بیشتر شد، دیگر امان نداد. پدرم که حالش خوب شد برگشت سر کارو بعد هی رفت مأموریت. حالا دیگر بیشتر در مأموریت بود تا در خانه. فکر نکن نفهمیدم وقتی که پدرم گفت: " پیر شدی" و نفهمیدم که هر وقت او در خانه بود سعی می‌کردی تار‌‌های سفید را مخفی کنی، لباس بهتر بپوشی و خودت را آرایش کنی. اما موها انگار که با تو در جدال بودند، هر چه بیشتر مخفی‌شان می‌کردی یا رنگشان می‌کردی زودتر و بیشتر خودشان را نشان می‌دادند. تا اینکه پدر دیگر نیامد. آن وقت فهمیدم که دیگر اطمینانی به رنگها نیست. اصلا نه به رنگها که دیگر به هیچ چیز هیچ اطمینانی نیست. ( این جمله را زن همسایه گفت که تازه باهاش آشنا شده‌ام؛ خوشم آمد، برای تو هم نوشتمش). خیلی خوب است که آدم مردم را ببیند و حرفهای جدید بشنود.

دلم خیلی برایت تنگ شده. به امید بهبودی تو! (راستی یادت می‌آید چقدر با هم گل یا پوچ بازی می‌کردیم؟ دلم می‌خواهد دوباره آن دستان پر‌توان را ببینم)

ببین این هم از پایان نامۀ چهارم،  گفته بودم که برایت نامه می‌نویسم. دوازده سال تأخیر شد، اما بالاخره دارم برایت می‌نویسم. به قول زن همسایه "همین مهم است"!

 

دیروز بالاخره رفتم سراغ دکتر. 

آقای دکتر دعوا کرد و گفت باید زودتر برای معاینه می‌رفتم.  خسته شده‌ام از بسکه در این مدت هی زخم تمیز کرده‌ام و پانسمان عوض کرده‌ام. اما راضی بود. گفت که صورتم از دو ماه پیش که در بیمارستان معاینه‌ام کرده زمین تا آسمان فرق کرده. گفت که آش و لاش بوده‌ام. می‌خواستم بگویم هنوزهم آش و لاشم اما اینها چه می‌فهمند! ویزیت را دادم و آمدم بیرون. توی خیابان هی پشت سرم را نگاه می‌کردم. همه‌اش فکر می‌کردم کسی دنبالم است. بالاخره یک موتوری از پهلویم رد شد، نیم ترمز کرد که متلک بگوید. با کیف چنان زدم توی سرش که نزدیک بود چپ کند. همینطور دخترها را گول می‌زنند و بعد بدبخت می‌کنند. مگر همینطور گیر آن زندانبان لات بی سر و پا نیفتادم؟

باز هم شروع کردم. باشد دیگر فکر نمی‌کنم.

نامۀ پنجم

سلام مادرم، دیروز دو تا از نامه هایی که برایت نوشته بودم را با هم به پست خانه بردم. چقدر بد است که بعضی چیزها از ذهن و دل آدم پاک نمی‌شود. یادم است وقتی پدرم تورا "زنکۀ دیوانه" خطاب می‌کرد دستم را می گرفتی و می کشاندی توی اتاق و در را قفل می‌کردی وتا پدرم از خانه بیرون نمی‌رفت در را باز نمی‌کردی. آن وقتها نمی‌دانستم کی عاقل است و کی دیوانه.  اما همیشه می‌دانستم که قدرت داشتن و زور بازو با عاقل بودن فرق دارد. راستی چه کسی عاقل است و چه کسی دیوانه؟

به زودی به دیدارت خواهم آمد تا آن وقت امیدوارم معجزۀ عشق کار خودش را کرده باشد. چقدر حرف دارم که با تو بزنم!

این پایان نامۀ پنجم بود که نوشتم .این‌بار زود پستش می کنم.

 

این هفته پرده‌ها را دوباره دوختم. خیلی طول کشید اما بالاخره تمام شد. نمیدانم این چندمین پرده است که دارم رفو‌کاری می‌کنم یا دوباره می‌دوزم. حسابش دیگر از دستم در رفته. یک لنگه پرده کاملا پاره شده بود و نخهای پارچه زده بود بیرون برای همین هم مجبور شدم آن لنگه را کاملا عوض کنم، اما لنگۀ دیگرش قابل رفو بود . یواش یواش اتاق دوباره شکل یک اتاق معمولی را می‌گیرد. زن صاحب‌خانه صورتم را که دید گفت:"یا ابوالفضل ببین چی به روزت اومده"! نمیدانست که این اولین بار نیست. وقتی پارسال این خانه را اجاره کردیم سه چهار ماهی همه چیز خوب بود. پرده‌ها را آن وقت دوختم.  فکر می‌کردم که همه چیز درست شده، اما نشده بود. هیچ وقت درست نبود، حتّی همان شب اول عروسی. دوازده سال صبر کردم که آن روز برسد که همه چیز خوی و عادی باشد. اما نشد، آن روز هیچ وقت نیامد. زن صاحبخانه می‌گوید دیگر فکرش را نکن درسش را گرفت. سرش به سنگ خورد. دیگر جرات نمی‌کند آفتابی شود. اما می‌دانم که بر می‌گردد. خودش گفت. چشمان تیز نافذش گفت.  زن صاحب‌خانه که همه آبجی یاور صدایش می کنند -از بسکه مهربان و خانم است- دست به لبانم زد که پرخون بود و چشمانی که توان دیدن نداشت و چانه‌ای که دردآلود بود.  خودش خواهری کرد به پلیس زنگ زد و بعد هم رساندم به بیمارستان. برای خرج بیمارستان و بخیه‌ها مدیونش هستم. صاحب لوکس فروشی سر خیابان آشنایشان بود. فعلا مدتی است در آنجا مشغول شده‌ام.  قرار است بخیه‌ها که جوش بخورد و رنگ و رویم که بر‌گردد زودتر از اینجا بروم. دلم هوای دیارخودم را کرده. آنجا شاید هم بیشتر درامان باشم. خدا می‌داند. اینجا سایه ها دنبالمند. فکرش را هم که نکنم باز هم یک چیزی می‌شود که دلم را می‌لرزاند و وحشتم می‌گیرد.  به پرده که سوزن میزنم اعصابم آرام‌ می‌گیرد. انگار دل پاره پاره‌ام را می‌دوزم. تکان می‌خورم و میدوزم، تکان می‌خورم و می‌دوزم. بروم آبی به صورتم بزنم.

 

همین چند روز پیش بود که دوباره آمدند.  زن و مرد را می‌گویم. موهای بلند دم اسبی شدۀ زن ازپشت مقنعه زده بود بیرون.  سر به زیر و یواش دنبال شوهرش به این طرف و آن طرف مغازه می‌‌رفت. از بین چند پشتی که روی هم چیده شده بود یکی را برداشت و به مرد نشان داد. مرد پشتی را پرت کرد کنار و چیزی گفت که نفهمیدم. زن پشت مقنعه را پایین تر کشید. چشمان بُرّان مرد از حدقه بیرون زده بود. زن نگاهم کرد و دید که دارم بر بر نگاهشان می‌کنم. سرم را انداختم زیر و رفتم پی کارم، هر چند ته دلم می‌خواستم بپرسم "چرا؟" ولی نپرسیدم. بپرسم که چه بشود؟ یک دعوای دیگر راه بیفتد؟

غذا را گرم میکنم و مثل هر شب میروم جلو تلویزیون. اما نگاهم لحظه‌ای روی درخانه می‌لغزد. بلند می‌شوم و در را امتحان می‌کنم، قفل است. زنجیرش را هم امتحان می‌کنم، محکم است. آن کس که همیشه کلید دار بود دیگر نیست. حالا من هستم  که در را قفل می‌کنم، اویی دیگر در کار نیست. به پشتی بزرگ پاره شدۀ مبل تکیه می‌دهم. پارگی هر بار زیادتر می‌شود و مقدار بیشتری ابرزرد از آن بیرون می‌زند. برش می‌دارم و می‌گذارم پشت در تا صبح بدهم آشغالی ببرد. سالها این پشتی پاره را تحمل کردم، می‌دانستم که هیچگاه نو نخواهد شد. هر بار هم که خواستم نواش کنم شرّی به پا شد. یادم باشد قبل از سفرم پول شیشۀ شکسته را به دختر خاله نصرت بدهم. خدا عمرش بدهد که تا من در بیمارستان بودم ترتیب خیلی کارها را داد. امروز سر راه برگشتن یکهو چشمم افتاد به یک گل فروشی. نمیدانم چرا تا به حال ندیده بودمش. ایستادم و مدتی گلها را تماشا کردم. چه بوی خوبی در مغازه پیچیده بود. روح آدم تازه می‌شود. تلویزیون دارد فیلم پخش می‌کند. صدایش را بلند‌تر می‌کنم. فیلم تماشا کردن را دوست دارم.

 

صبح زنگ ساعت بیدارم کرد. عجیب که اینقدر خواب ماندم. مانتو و مقنعه را پوشیدم و به سرعت  خودم را به مغازه رساندم،  در را که باز کردم مشتری‌هایی که پشت در معطل مانده بودند غرو لند کنان وارد شدند. تا شب یک بند سر پا بودم.

 

 

سلام دخترم. قربانت گردم،

نامه هایت رسید. نمیدانم چطور شد که توانستم همه را بخوانم. هنوز نیمچه سوادی دارم. عینکی را که آقا اسماعیل خدا بیامرزسالها پیش آورده بود دم در و بخاطرش آن همه قشقرق به پا شد و تو آن همه ترسیدی هنوز در صندوقم داشتم. آوردم و خواندم. دستم نای نوشتن ندارد. اما منتظرم که روی ماهت را ببینم. باید بگویی چه شده که بعد از این همه سال بالاخره شوهرت اجازه داد به دیدنم بیایی و می گذارد که نامه بنویسی. نصرت نگفته بود که تو در بیمارستان بوده ای و به عیادتت آمده. خوب کاری کرده باید زودتر از اینها سراغی از تو می گرفت.

منتظر دیدارت هستم

مادرت

 

مدتی هست که دیگر نمی‌آیند. زن و مرد را می گویم. حالا دیگرتمام روز گرفتارم. حسابش از دستم در رفته.  بین مشتری و گردگیری و چیدن و برچیدن اجناس دیگر وقت سر خاراندن هم نمی‌ماند. صاحب مغازه مدتی است که انگار تعمداً نمی‌آید یا کمتر پیدایش می شود.  بعضی از مشتری‌ها کاری به کارم ندارند. جنس را بر‌می‌دارند، پولش را می‌دهند و می‌روند، بعضی‌ها هم در مورد جای بخیه‌ها کنجکاوی می‌کنند و من جواب می‌دهم که: "چیزی نیست، مدتی پیش از نردبام افتاده بودم!".

 دیوانه شده‌ام! برای خودم از قول مادرم نامه نوشتم و به پستخانه بردم.  خواستم حسرت نامه‌هایی که هیچگاه به دستم نرسیده بود را از دلم بیرون بریزم. آن صندوق قراضه را هم  شکستم و انداختم توی خاکروبه. این بار که نامه برسد می بینمش که روی زمین افتاده . همین جا توی حیاط، می‌دوم و برش می‌دارم و می خوانمش. نامه ای برای من! ...من!

امروز رفتم  و از گل فروشی سر راهم (همان که چند وقت پیش کشفش کرده بودم)، یک گلدان گل رز قرمز خریدم. همان که همیشه دوست می‌داشتم. تا هفتۀ آینده که خانه را پس بدهم و بروم می‌گذارمش پشت پنجره و چند بار آبش می‌دهم.  نصرت گفت که اجازه می‌دهند توی اتوبوس دستم باشد. باید سالم برسد.

دیگر تا رفتنم چیزی نمانده. خیلی سخت است اما یواش یواش می‌توانم  توی کوچه و خیابان سر بلند کنم و به مردم نگاه کنم. باید چند دست لباس و چند تا سوغاتی هم بگیرم. وقتش رسیده باید آمادۀ سفر شوم.

آذرمهر امامی

آمریکا

 







ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات