شعراول
الا از انحنای بالا بلندت آویزانم
در شکل بی اندامِ شب
بر بام
!
ای از شکافِ روشنت
به بطنِ مضطرب تاریکی افتادم !
سلام ای بالغ لاغر
که درد بودی ممتد
در خونِ نوجوانیم
خزیدی و
بالا نشستی بر خمِ مهرههام
رنجِ خودخواستهام باش و
در خود فرو شو
در فرایندِ رنجورِ پیر میشوم دارم .
همین کافی.ست
میبینی ؟!
همین مشاهده که سعی میکند
چشم بچرخاند به لمسِ بو و
لب بگزد از مزه مزهی دوست دارمت هنوز
ای هوشِ مدهوشِ خیام به " من بی می
ناب زیستن نتوانم " در حواسِ کافههای تهران
ای تخمیر شدم
در دو حبه سیاهِ چشمهات وقتِ چیدن انگور
ای چاشتِ واجب در نیم روز زنانِ خانه
سلام
!
بر گردهی زمینم بکوب و
با بند بند انگشتانت
برخیزانم به جادوی سماع
قرار بگیرم شاید
در نفس نفس که میدمی گرم و
با مردگانِ مجلست میبمیرم.
شعر دوم
از آن خون که خوردی مدام
در کاسهی سرت
زنده بود مردن
.
از آن پاشیده بر لبِ لیوان و ماتیک
که عادت داشتی به آینه و
از نازکای اندامت
بیرون ریخت بر شیون شیشهها و جیغ ماشین
از آن خونِ خرامیده بر آسفالت .
چگونه حدس نزدم
آهوانِ رمیده در پاهایت را
وقتی میرفتند
تا از دهانِ مردگانِ هزار ساله بنوشند
لاجرعه و
نفس نفس پایین بروی از خاک
هوا نمیچرخد و در گِل
تپیده با چرخ ها
.
دو لالهی واژگون دیدم از دستهات میگریند .
بگو پر چگونه میگیری از حوریان و کرم خاکی
ای با دو چشمِ ابر و آتشات مویه میکرد
خواهرم !
ای پیچیده به آرامِ خواب همسفرانت در پیچِ
جاده !
ای تعمید دهندهی خاک
!
دریغا
!
فهم نکند جهان و
پوست نیندازد
در معصومیتِ شکافی که میخورد جوانیات از
سر .
نگین فرهود